رمان سودا پارت ۱۱۱

4.4
(76)

 

سودا:

با اینکه کمی ضعف داشتم اما بیخیال خوردن

چیزی شدم و به طرف اتاقمون رفتم.

با همون لباسای خونگی روی تخت دراز کشیدم.

همونجور که منتظر محمد بودم چشمام گرم شد.

غرق خواب و بیداری بودم که احساس کردم تخت

بالا پایین شد.

گوشه یکی از چشمام باز کردم و دیدم که محمد

روی تخت دراز کشیده.

لبخندی کوچیک روی لبم نشست و همونجور

خوابالو خودم نزدیکش کردم و سرم روی سینش

گذاشتم.

_سودا اینجوری نمیتونم بخوابم ، برو اونور.

ما همیشه اینجوری میخوابیدیم.

میفهمیدم چون کلافه و عصبیه اینجوری میگه.

_به من چه ، منم فقط اینجوری خوابم میبره.

دیگه حرفی نزد و من همونجا تو بغلش کم کم

خوابم برد…

***

_چه خبرا؟ بالاخره تونستیم همو ببینیم خیلی دلم

برات تنگ شده بود.

آهو خنده ای کرد

_والا خبرا دست توئه ، میبینم زندگی متاهلی بهت

ساخته تپل شدی!

با شنیدن حرفش همونجور که سینی چایی دستم بود

به طرف آینه قدی رفتم و از نیم رخ نگاهی به

خودم انداختم

_چرا مزخرف میگی؟ من کجام چاق شده؟

آهو قهقهه ای زد و به طرفم اومد سینی چایی ازم

گرفت روی راحتی نشست.

_بیا بشین بابا حالا شوخی کردم. ولی خدایی خیلی

خوشگل شدی.

کنارش نشستم

_خوشگل که بودم خوشگلتر شدم.

فنجون چاییم برداشتم قلپی خوردم

_خب نگفتی چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟

آهو هم مثل من فنجونش برداش به پشتی مبل تکیه

داد

_والا انقدر درگیر مامانم اینام که اصلا وقت

نمیکنم هیچکاری بکنم.

ابرو بالا انداختم و گفتم

_چرا؟ چی شده؟ اتفاق بدی که نیوفتاده؟

آهو سریع به نشونه منفی تکون داد

_گیر دادن ازدواج کنم ، دیگه خودت میدونی که

از وقتی برگشتم ایران هرشب هرشب یکیو میارن

برای خواستگاری…

#پارت419

 

_خب اگر نمیخوای بگو فعلا قصدشو نداری دیگه!

آهو پوزخندی زد و شروع کرد دست زدن

_آفرین به ذهن خودم نزسیده بود اصلا ، سودا

خیلی خنگی بخدا فکر میکنی نگفتم؟ هزاربار گفتم

اما قبول نمیکنن میگن داره از سن ازدواجت

میگذره.

مامانم میگه میخواستی درس بخونی ما هم اجازه

دادیم اما الان که تموم شده وقتشه میگه ۲۵رد

بکنی دیگه شوهر گیرت نمیاد و از این حرفا.

ناراحت شدم براش ، میدونستم آهو آدم صبوریه

اما وقتی اینجوری غصه میخوره یعنی نمیتونه این

وضعیت تحمل بکنه.

_خودتو ناراحت نکن ، درست میشه یه چندبار

دیگه رد بکنی حتما خسته میشن خودشون.

آهو شونه ای بالا انداخت و آخرین قلپ چاییش رو

خورد.

_راستی از سها چه خبر خیلی وقته ندیدمش!

با آوردن اسم سها ، تمام کارایی که این چندوقته

کرده جلوی چشمام رژه رفت.

پوزخندی زدم.

آهو وقتی تو فکر رفتنم دید انگار فهمید اتفاقاتی

افتاده.

_تعریف کن زود بگو چی شده!

اصلا اجازه ندادم چندبار اصرار بکنه و خیلی

سریع همچیو براش تعریف کردم.

بیچاره دهنش از کارهای احمقانه سها باز مونده

بود.

بعد از تموم شدن حرفام کمی مکث کرد.

انگار داشت فکر میکرد.

_سودا ، چرا کلا باهاشون قطع رابطه نمیکنی؟

نیشخندی به حرفش زدم

_آهو مگه میشه؟ حتی اگر من قطع رابطه هم

بکنیم بازم مامان و بابام باعث میشن ما روبه رو

بشیم. بعدا چی بهشون بگم ، بگم چون قبلا مقدار

کمی به شوهرش حس احمقانه و بچگانه داشتم

قهرم باهاش؟ اصلا اینا به درک ، آهو سها

خواهرمه با اینکه کاراش اذیتم میکنه ، ناراحتم

میکنه اما دوستش دارم ، ۲۰سال باهاش زندگی

کردم بخدا از همه دنیا به من نزدیکتر بود شاید

برای تو راحت باشه بگی دل بکن اما خیلی سخته

از کسی که انقدر دوستش دارم دل بکنم.

آهو انگار بهم حق میداد ، دستشو رو شونم بزار

_خب خب ، نمیگم قطع رابطه بکن اما سعی کن

کمتر باهاش معاشرت بکنی ، سودا بخاطر

خودتون میگم.

لبخندی زدم میپونستم ، درک میکردم حرفاشو.

_سعیمو میکنم ، خودمم دلم نمیخواد با سها زیاد

روبه رو بشم ، مخصوصا این چندوقته.

_سلام ، یالله یالله

#پارت420

 

با شنیدن صدای محمد از داخل راهرو از جام

پریدم. محمد کی اومده بود که ما نشنیدم؟

آهو خیلی سریع شال و مانتوش رو سرش کرد.

اصولا اطرافیان من زیاد به حجاب اهمیتی نمیدادن

اما از وقتی با محمد ازدواج کردم حتی آهو هم

زیاد حجاب نمیزاشت رعایت میکرد.

یجورایی انگار خجالت میکشید.

_بیا بیا

محمد با سر پایین وارد شد و وقتی نگاه کوتاهی

انداخت و از حجاب آهو مطمئن شد سرشو بلند

کرد.

_سلام آهو خانم خوب هستین؟ خانواده خوبن؟

خیلی خوش اومدین.

آهو تشکر کرد و جواب داد.

_سودا برو لباساتو عوض کن ، مانی هم همراهمه

دم در منتظره تا بگم بیاد تو.

خیلی سریع از جام بلند شدم.

نگاهم به آهو افتاد که شروع کرد سریع درست

کرد شال و مانتوش.

آهو هول کرده بود؟

وقت بیشتر فکر کردن نداشتم.

از جام بلند شدم زود به اتاقمون پناه بردم.

مانتویی سیاه تنم کردم و موهام که لخت دورم

ریخته بودم بستم زیر مانتو انداختم و شالی سرم

کردم.

وقتی از حجابم مطمئن شدم خواستم از اتاق بیرون

برم که محمد وارد شد.

_وای ترسیدم ، عشقم یه در بزن سکته کردم.

محمد ببخشیدی گفت و بدون اینکه نگاهم کنه وارد

شد.

محمد رفتارش تغییر نکرده بود؟ احساس میکردم

زیاد بی اهمیت شدم براش.

از دیشب که تو بغلش خوابم برد ندیده بودمش.

صبح زود سرکار رفته بود و ظهرم با یک پیام

ساده گفته بود ناهار نمیاد.

و حالا که برگشته بود اینجوری منو تحویل

میگرفت.

نه بوسه ای نه حرف عاشقانه ای حتی بغلمم نکرد!

_محمد خوبی؟

همونجور که تیشرتش در میاورد جواب داد

_آره چطور؟

_از دست من ناراحتی؟ کاری کردم؟

پیرهنشو روی تخت انداخت به طرفم برگشت.

نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و لبخندی زد.

دستاشو از هم باز کرد.

خیلی زود به طرفش رفتم و خودمو توی آغوشش

انداختم.

محکم دستامو پشت کمرش حلقه کردم.

بوسه ای روی موهام نشوند

_سودام…ببخش کم محلی کردم این چندوقت خیلی

ذهنم درگیره ، کلی مشکل ریخته سرم که نمیدونم

باید چیکار بکنم.

#پارت421

 

سرم بیشتر روی سینش فشار دادم و لبخندی زدم.

_اشکالی نداره درک میکنم ، ایشالله خیلی زود حل

میشه حاجی جونم!

محمد کمی ازم فاصله و با چشمای گرد شده لب زد

_حاجی؟

خنده ای کردم و دستی روی ته ریشش کشیدم

_حاجیمونی دیگه!

لب های محمد به خنده باز شد

_هنوز متاسفانه نتونستم حاجی بشم ، حاج خانم

ایشالله دوتایی با هم مشرف میشیم.

ایشاللهای زیرلب گفتم.

_حاجی جونم لباس بپوش هیکلت بدجوری داره

اذیتم میکنه.

محمد ازم فاصله گرفت

_تو برو تو سالن من لباسامو عوض کنم میام

زشته مانی و آهو تنها گذاشتیم.

چشمی گفتم و با انرژی که از محمد گرفتم به

طرف سالن رفتم.

قبل از ورودم صداشون شنیدم

_خانوادت حرفی که نزدن اونشب مارو دیدن؟

پشتش صدای ضعیف آهو رو شنیدم

_نه ، بهشون توضیح دادم.

گیج شدم اینا راجب کدوم شب حرف میزدن؟

نکنه اتفاقی بینشون افتاده بود و من بی خبر بودم؟

بیشتر پنهان موندن جایز ندونستم با خوشرویی به

پیشواز مانی رفتم.

بعد از تصادف محمد و کمک هایی که کرده بود

کمی باهاش صمیمی شده بودم.

_آهو جان میای کمک چایی بریزیم برای آقا مانی؟

مانی سریع لب زد

_سودا خانم زحمت نکشید ، من چایی نمیخورم.

_نه بابا چه زحمتی ، یه چایی که دیگه چیزی

نیست من یکم دستم درد میکنه برای همین از آهو

کمک میخوام.

بعدم نزاشتم دیگه حرفی بزنه و به آشپزخونه

پرواز کردم.

آهو پشت سرم وارد شد.

آهو فکر میکرد واقعا دستم درد میکنه برای همین

داشت تند تند کارارو انجام میداد.

داشت آب جوش میریخت تو لیوان که کنارش قرار

گرفتم.

_آهو بین تو مانی چیزی هست؟

چشمای آهو گرد شد.

_سودا چرا هی این سوال میپرسی ، بخدا هیچی

نیست بابا!

پس قضیه اون شبی که حرف میزدن چی بود؟

وقتی خودش حرفی نمیزد نمیتونستم مجبورش کنم

پس بیخیال شدم.

_خیلی خب چاییتو ببر.

#پارت422

 

آهو از آشپزخونه خارج شد و پشت بندش محمد

وارد شد.

به طرف یخچال رفت و نگاهی داخلش انداخت.

بعد نگاهشو به گاز داد

_شام نداریم؟ خیلی گشنمه!

دستمو پشت سرم بردم کمی خاروندم

_راستش از ناهار ظهر مونده ولی خیلی زیاد

نیست همون سهم خودته و در حد یه نفره.

میخواستم شام درست بکنما ولی آهو اومد دیگه

وقت نشد…

محمد دستی به ریشش کشید ، انگار داشت فکر

میکرد

_خب اونو بزار خودم بعدا میخورم ، الان یه چندتا

غذا سفارش بدم بیاره بخوریم چون منو مانی تا

صبح باید کار کنیم!

اخمام بدجوری توی هم رفت

_یعنی چی؟ مانی امشب اینجا میمونه؟ نمیشه که

اصلا خودت نمیخوای بخوابی؟ ورشکست بشی

بهتر از اینه که انقدر خودتو خسته کنی!

محمد خنده ای کرد به طرفم اومد و دستشو پشت

کمرم کذاشت

_یعنی تو شوهر پولدار نمیخوای؟

دستمو زیرچونم گذاشتم

_چرا میخوام اما اگر قراره شب تا صبح نخوابه و

خودشو خسته کنه نه پولدار نمیخوام. ورشکستم

بشی دوتایی کار میکنیم در میاریم خرجمونو…

محمد خم شد و بوسه ای روی پیشونیم زد

_سودا من وقتی جوون بودم برای اینکه رو پای

خودم وایستم چه شب بیداری هایی که نکشیدم چه

خستگی ها و بدن دردایی که نداشتم اما پشیمون

نیستم خداروشکر همونا باعث شدن الان به این

جایگاه برسم روزی هزاربار از خدا شکر میکنم ،

که هم الان یه زندگی خوب دارم و دستم به دهنم

میرسه هم یه خانم خوشگل که حواسش به منه.

با افتخار بهش نگاه میکردم ، واقعا منم باید خدارو

هزار بار شکر میکردم که اونو تو زندگیم قرار

داد.

_سودااا کجایید پس؟ مثلا مهمون داریداا

با صدای آهو سریع به خودمون اومدیم.

روی پنجه پام بلند شدم و بوسه ای روی گونش

زدم.

_تو برو پیششون من چهارتا پیتزا سفارش بدم

میام.

باشه ای گفتم از آشپزخونه خارج شدم

_آقا مانی خیلی خوش اومدی ، خیلی وقت بود

ندیده بودمتون.

_ممنونم قسمت نشد ، انقدر درگیر کار هستیم که

اصلا وقت سرخاروندن نداریم. محمد دیگه خودش

میدونه.

کنار آهو جا گرفتم و در جواب مانی گفتم

_آره فهمیدم ، محمدم این چندوقته خیلی درگیره

همش تو فکره خودش گفت که مثل اینکه تو

کارتون مشکلی پیش اومده آره؟

مانی کمی مکث کرد و بعد چندلحظه فکر کردن

گفت

_آره اما ایشالله درست میشه.

محمد هم به جمعمون پیوست و شروع کردیم

حرف زدن از هر دری!

اما آهو اصلا حرفی نمیزد و سرش پایین بود.

معلوم بود بدجوری تو فکره!

#پارت423

 

خودمو بهش نزدیک کردم

_چرا انقدر ساکتی؟ به چی فکر میکنی؟

آهو دستی به موهاش کشید و چشماشو کلافه بست

_مامانم پیام داده باز برای فردا همون قضیه

همیشگی قراره اتفاق بیوفته!

بخدا سودا دلم میخواد فرار کنم برگردم آلمان.

آهی کشیدم و دستم روی پاش گذاشتم

_ناراحت نکن خودتو بازم جواب منفی میدی و

تموم میشه میره!

آهو با سرخوردکی سرشو پایین انداخت

_احساس میکنم سربار مامان بابامم که اینکارو

میکنن یا شایدم ترشیدم که دارن با این سرعت پیش

میرن.

خواستم حرفی بزنم که محمد پرسید

_آهو خانم خوبید؟ مشکلی پیش اومده؟

مطمئن بودم آهو دلش نمیخواد حرفی جلوی محمد

و مانی بزنه برای همین خواستم بحث عوض بکنم.

اما قبل اینکه کلمه ای از دهنم خارج بشه آهو با

خنده گفت

_خانوادم میخوان بزور شوهرم بدن!

چشمای هرسه تامون درشت شد.

چشمای من از اینکه آهو رازشو انقدر راحت

جلوی اونا فاش کرد و چشمای محمد و مانی از

زوری که آهو با لبخند راجبش حرف میزد.

محمد سریع لب زد

_شوخی میکنید دیکه؟بزور یعنی چی؟ یعنی

میخوان مجبورتون کنن با کسی ازدواج کنید؟

آهو سری به نشونه نه تکون داد

_اونجوری نه اما از وقتی برگشتم ایران یه روز

در میون دارن برام خواستگار میارن ، میگن سن

ازدواجم رسیده و داره میگذره ، خلاصه حرفای

ذهن های قدیمی که همه میدونید!

اخم های مانی بدجوری تو هم رفت

_چه مسخره! سن ازدواج؟ مگه ازدواجم سن داره؟

من ۳۳سالمه یعنی سن ازدواجم رد شده؟

من و آهو همزمان بلند با هم گفتیم

_چیییی؟ ۳۳؟

من فکر میکردم مانی از محمد کوچیکتره ، اخه

اصلا بهش ۳۳نمیخورد بیشتر ۲۸ ۲۷میخورد.

آهو همونجور که متعجب بود گفت

_از نظر خانواده من تو الان ترشیدی!

محمد با حرف آهو قهقهه ای زد و من با صداش

از بهت بیرون اومدم.

_محمد تو از مانی کوچیکتری؟ پس چرا تو بیشتر

نشون میدی؟

محمد شونه ای بالا انداخت لب زد

_خب من چهارشونه ترم و هیکلم بزرگتره…

مانی پوزخندی زد و سرشو به نشونه تاسف تکون

داد

_اصلا ربطی به اینا نداره ، سودا خانم محمد

اصلا اینجوری نبود بعد ازدواجش اصلا انگار پنج

سال پیر شد برای همین بزرگتر میزنه!

اخمام توی هم رفت ، پسره پرو یکم باهاش

صمیمی شدم پسرخاله شد.

_دست شما درد نکنه یعنی من پیرش کردم؟ واقعا

که

مانی خنده ای کرد و ببخشیدی گفت.

بعد به طرف آهو برگشت و حرفی زد که همه

لحظه ای سکوت کردن.

_میخوای بیام خواستگاریت منو توام مثل محمد

سودا صوری ازدواج کنیم ، مامان بابات بیخیال

بشن؟

#پارت424

 

سرم جوری طرفش چرخید که صدای مهره های

گردنم شنیدم.

محمد به مانی گفته بود؟ چطور میتونست؟

محمد با جدیت به مانی هشدار داد

_مانـــی

مانی که امشب برای اولین بار از قاب مغروری

در اومده بود شوخ طبعیش گل کرده بود.

سری تکون داد و لب زد

_شوخی کردم!

آهو برای اینکه بحث عوض بشه جواب مانی داد

_نه ممنون ، ترجیح میدم با یکی از خواستگارای

کچل و چاق دماغ گندم ازدواج کنم اما توی گند

اخلاق و از خود راضی یه لحظه کنارم تحمل

نکنم!

فکر نکن رفتارت شب عروسی سودا و محمد یادم

رفته.

اخمای مانی بدجوری توی هم رفت و حرفی نزد.

با دلخوری به محمد نگاه کردم.

حق داشتم ناراحت بشم یا نه؟ من خودم به آهو گفته

بودم.

پس حق ناراحتی نداشتم.

اما کاش حداقل مانی گوشزد میکرد تا انقدر راحت

جایی راجبش حرفی نزنه اگر فقط یکمش به کوش

خانواده هامون میرسید بدبخت بودیم.

حالا کی میخواست بعدش باور بکنه ما واقعا

باهمیم.

همونجور تو فکر بودم که صدای زنگ کوشیم که

روی میز بود بلند شد.

سریع خم شدم نگاهی کردم ، باز همون شرکت

لعنتی…

خیلی سریع گوشی برداشتم ، رد تماس زدم سایلنت

کردم و گوشی رو برعکس روی میز گذاشتم.

باید هرچی زودتر همه چیزو به محمد میگفتم ،

ممکن بود از این تماس ها برداشت اشتباهی بکنه.

تا الانم فقط برای این نگفتم چون میترسیدم محمد

جلومو بگیره و حتی شاید مجبورم بکنه قبول کنم

به امریکا برم چون میدونستم دوست نداره بخاطر

اون از آرزوهام دست بکشم.

شاید هم من فقط اینجوری فکر میکردم.

اما ای کاش زودتر میگفتم ، کاش از آینده خبر

داشتم و زودتر همه چیز براش میگفتم.

کاش تو ذهنش بودم میفهمیدم به کجاها فکر میکنه

و همچیو براش میگفتم.

_سودا کی بود؟

محمد بود که با چهره کنجکاو اینو میپرسید.

تنها چیزی که به ذهنم رسید بیان کردم

_هیچکس ، شمارش ناشناسه اشتباه زنگ زده

حتما.

محمد فقط سری تکون داد رو گرفت ازم.

از جاش بلند شد و رو به مانی لب زد

_بریم اتاق کار من شروع کنیم؟ اینجوری تا صبح

هم تموم نمیشه!

مانی حرف محمد تایید کرد از جاش بلند شد.

داشتم به طرف اتاق کار محمد میرفتن که آهو گفت

_سودا منم برم دیگه ، دیر میشه مامانم باز غر

میزنه.

_نرو ، بمون دیگه محمد میخواد کار بکنه من تنها

حوصلم خیلی سر میره.

#پارت425

 

آهو درمونده نگاهی به من انداخت.

سردرگم بود بمونه یا نه که محمد سعی کرد

راضیش کنه

_آهو خانم لطفا بمونید ، سودا راست میگه منو

مانی تا صبح باید کار کنیم قول میدم خودم

برسونمتون نگران نباشید.

آهو انگار از خداش بود بمونه و شنیدن اینکه

محمد میرسوندش باعث شدن چشماش برق بزنه

چون دیگه خانوادش نمیتونستن بهونه برگشتنشو

بیارن.

_باشه خیلی ممنونم پس من به خانوادم خبر بدم.

زود تلفنشو برداشت شماره مادرشو گرفت.

زیاد به حرفاشون گوش نکردم و خودمو سرگرم

موبایلم کردم.

فقط همون یکبار از طرف شرکت بهم زنگ زده

بودن و انگار دیگه داشتن بیخیال میشدن.

برای اینکه بعدا اگر محمد دید شک نکنه اسم

شرکت رو کامل ثبت کردم.

بالاخره که قرار بود بهش بگم حالا اگر اینو دید

زودتر توضیح میدم.

اما کاش میدونستم ، هرچی دیرتر توضیح میدم

بیشتر اشتباه برداشت میشه!

کاش…

آهو برگشت و با هم نشستیم پای تی وی ، فیلم

ترسناکی داشت پخش میشد و هردو محوش شدیم.

نمیدونم چقدر گذشته بود اما انقدر فیلم ترسناک بود

که بدون اینکه خودمون بفهمیم همدیگه رو بغل

کرده بودیم.

دقیقا لحظه ترسناک فیلم صدای زنگ خونه بلند شد

که هردو همزمان جیغ کشیدیم و بازیگر تو فیلم هم

همراهمون شد.

محمد و مانی با نگرانی از اتاق بیرون پریدن و با

دیدن وضعیت ما ، چشماشون گرد شد.

_اینجا چه خبره؟ چرا جیغ میزنید؟

آهو خجالت زده سریع شالشو مرتب کرد و سرشو

پایین انداخت.

منم زودی از جام بلند شدم و تی وی خاموش کردم

_هیچی داشتیم فیلم میدیدیم…محمد زنگ آیفون

زدن برو ببین کیه!

محمد دیوانه ای نثار جفتمون کرد رفت.

مانی هم اخمی روی صورتش بود که با یه من

عسل هم نمیشد خورد.

کجا رفت پس اون پسره شوخ طبع دوباره تبدیل به

سنگ شده بود.

به طرف آهو چرخیدم ، رنگ به رخ نداشت و

مشخص بود هنوزم کمی ترس تو بدنشه!

دروغ چرا خودمم یکم ترس داشتم.

_بیاید غذا رسید ، مانی اول غذا بخوریم بعد ادامه

میدیم.

محمد بود که با چهارتا جعبه پیتزا تو دستش وارد

شد.

بی معطلی همه دور میز نشستیم.

مشخص بود همه گشنه شدیم.

در جعبه رو باز کردمو با دیدن پیتزایپر و پیمون

زیر دلم ضعف رفت.

اولین تیکه رو جدا کردم گازی زدم.

کمی گاز زدم که احساس کردم بدمزه ترین غذای

عمرم دارم میخورم.

دلم میخواست همونجا روی میز کلشو بالا بیارم.

معدم بدجوری پیچ رفت.

#پارت426

 

بقیشو توی ظرف انداختم برای اینکه کسی نگران

نشه بی سرصدا بلند شدم به طرف دستشویی رفتم.

هرچی که خورده بودم بالا آوردم.

معدم تیر میکشید و انگار میسوخت.

من چم شده اخه؟ هم حالت تهوع دارم یا سرگیجه!

تنها چیزی که حتی بهش فکر نمیکردم حاملگی

بود ، چون میدونستم امکان نداشت.

حتما مسموم شدم.

صورتم آب زدم و وقتی کمی به خودم اومدم از

اتاق بیرون رفتم.

_سودا چی شد بیا غذاتو بخور دیگه سرد شد.

همونجور که دستم روی معدم بود رو به آهویی که

به غذا دعوتم میکرد گفتم

_من زیاد گشته نیستم شما بخورید من میرم

بخوابم!

قبل اینکه بزارم کسی چیزی بپرسه خودم تو اتاق

انداختم روی تخت دراز کشیدم.

تا کمی حالم بهتر بشه.

همونجور که تو فکر بودم حالم چرا بد شده چشمام

کم کم گرم شد نفهمیدم کی خوابم برد…

***

با ذوق نگاهی به اطرافم انداختم.

بادکنک های قلب قرمز اطراف پر شده بود.

دسته گل های رز که گوشه میز گذاشته بودم و

دقیقا جعبه کادوش رو کنارش.

برای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.

پیرهن صورتی که تا کمی پایین زانوم بود.

بالای پیرهنم کاملا باز بود و فقط دوبند پیرهن

وجود داشت.

گردنبند ساده و ظریفی با ست گوشواره ام انداختم.

موهام دم اسبی بسته بودن و فقط دو شاخه از

موهام آزاد گذاشته بودم که باعث شده بود چشمام

کشیده و خمار بشه.

آرایش نسبتا غلیطی کرده بودم که خیلی خوب

روی صورتم نشسته بود.

بنظر خودم واقعا قشنگ شده بودم و امیدوار بودم

محمدم بپسنده!

یه حس گنگی بهم میکفت امشب همه چیز تو

زندگیم تغییر میکنه ، نمیدونستم خوب یا بد اما

تغییر میکرد.

با صدای زنگ در سریع با ذوق به طرفش رفتم.

خودم امروز کلید محمد قایم کرده بودم تا با خودش

نبره و نتونه وارد بشه.

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند بزرگی درو باز

کردم.

توی چهارچوب در قرار گرفت و نگاهش تازه به

من افتاد.

بدون اینکه حرفی بزنه سرتاپام برانداز کرد.

خودمو توی آغوشش انداختم محمم بغلش کردم

_تولدت مبارک عشقم.

یکی از دستان محمد با ملایمت دور کمرم حلقه

شد.

سرشو عقب برد و لب زد

_ممنونم

از بغلش بیرون اومدم.

دستشو گرفتم و داخل خونه کشیدمش ، درو بستم و

کیف و کتش ازش گرفتم.

_برو تو

محمد مطیع داخل رفت و هیچ عکس العملی نشون

نمیداد.

چقدر عجیب شده بود ، اون حتی بهم نگفت قشنگ

شدم و در برابر من فقط ممنونمی گفت.

صدایی تو سرم پیچید “سودا خستس یکم درکش کن

حالام شکه شده”

#پارت427

 

پشت سرش وارد شدم.

با هیجان نگاهش میکردم تا عکس العملشو در

برابر اون همه تزئیناتی که به سختی انجام داده

بودم ببینم.

محمد کل خونه رو خیلی سریع از نظر گذروند

_خیلی قشنگ شده ، دستت درد نکنه.

لبخندم بزرگتر شد و نزدیکش شدم.

دستمو دور بازوش حلقه کردم

_خوشحالم خوشت اومد همش استرس داشتم

نپسندیشون.

محمد شونه ای بالا انداخت

_نه قشنگن ولی کاش انقدر خودتو زحمت

نمینداختی!

_زحمت چی ، دلم میخواست همه چیز قشنگ باشه

بالاخره اولین سال تولدته که منم هستم خواستم

خاص باشه.

محمد فقط سری تکون داد که من سریع به طرف

تی وی رفتم و آهنگی که از قبل آماده کرده بودم

پخش کردم.

میدونستم محمد اهل رقصیدن و قر دادن نیست اما

بلده آروم و با آهنگ های ملایم برقصه.

به طرفش رفتم و دستمو دور گردنش حلقه کردم

_برقصیم؟

بدون اینکه جوابی بده ، دستاشو دور کمرم حلقه

کرد.

من حس میکردم بی محلیاشو اما خودم به اون راه

میزدم ، حس میکردم بزور داره تحمل میکنه اما

نمیخواستم قبول کنم.

با لحن شادی گفتم

_محمد خیلی خوشحالم که کنارتم ، هیچوقت انقدر

آرامش نداشتم.

باز هم سکوت کرد و من هرلحظه ترس و استرسم

بیشتر میشد.

محمد چش شده بود؟

شاید هنوزم فکرش درگیر کارش بود؟

دستشو آروم آروم از کمرم حرکت داد بالا آورد.

اون تیکه مویی که آزاد کرده بودم روی چشمم

افتاده بود.

با انگشتش اونو کنار زد و به چشمام زل زد

_خوشگل شدی.

چشمام برق زد و دلم میخواست پرواز کنم.

چرا با یه تعریفش انقدر حالم زیرو رو میشد؟

_وای محمد دیگه داشتم استرس میگردم که شاید

خوشت نیومده که حرفی نمیزنی.

خنده بی جونی کرد

_نه شکه شده بودم.

کمی رقصیدیم و دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد

و فقط چشمامون بود که با هم حرف میزد.

با تموم شدن آهنگ دستی زدم و محمد به پشت میز

دعوت کردم.

خودمم به آشپزخونه رفتم و از داخل یخچال کیکی

که از بیرون مخصوص براش سفارش داده بودم

برداشتم.

شمع ۳۰سالگی روش گذاشتم خیلی سریع روشن

کردم به طرف سالن رفتم.

_تولد تولد تولدت مبارک مبارک عشقم

#پارت428

 

کیک جلوش گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.

_یه آرزو بکن بعدم فوتش کن!

محمد نگاهی به کیک کرد و بعد به من

_دیگه آرزویی ندارم.

این یعنی من براش کافی بودم و دیگه آرزویی

نداشت؟

و برداشتی که من از این جمله کردم صد برابر با

منظور محمد فرق داشت.

خیلی سریع شمع فوت کرد.

دلم میخواست حالا که یه فرصتی پیش اومده بهش

بگم چقدر دوستش دارم بگم چقدر کنارش حالم

خوبه!

_محمد ، خیلی خوشحالم که خدا مارو سر راه هم

قرار داد.

خیلی خوشحالم که اونروز توی اون اتوبوس

دستامون به هم خورد. خوشحالم که باهات ازدواج

کردم. باید خدارو روی هزاربار شکر کنم که آدمی

مثل تورو جلو روم قرار داد.

خودمو تو بغلش انداختم و همونجور که سرم تو

آغوشش بود صدای قلبشو میشنیدم با خجالت لب

زدم

_خیلی دوست دارم.

دستای محمد اینبار روی شونم قرار گرفت.

_مطمئنی؟

خنده ای کردم و با گیجی پرسیدم

_از چی؟

منو از خودش فاصله داد

_اینکه دوستم داری و از بودنم خوشحالی؟ کلا از

حرفایی که زدی؟

_وا این چه سوالیه معلومه که مطمئنم ، محمد

خوبی؟

محمد کلافه دستی توی موهاش کشید و لب زد

_سودا باید حرف بزنیم ، میخوام یه چیزی بهت

بگم.

لحظه ای نگران شدم و سریع لب زدم

_محمد اتفاقی برای کسی افتاده؟

سرشو به نشونه نه تکون داد.

_خب پس چی شده؟ راجب چی میخوای حرف

بزنی؟ خیلی واجبه؟ نمیشه بعد تولدت بگی؟

محمد سری به نشونه نه تکون داد لب زد

_نه جون حالم داره از این نقش بازی کردنا بهم

میخوره! از اینکه احمق فرض میشم خیلی بدم

میاد.

چشمام از حرفا محمد گرد شد ،منظورش چی بود؟

_محمد چی میگی؟ درست حرف بزن

پوزخندی زد و تو چشمام نگاه کرد

_سودا من میخوام ازت جدا بشم.

با تموم شدن جملش قهقهه ای زدم

_محمد خیلی بامزه ای میخوای منو بترسونی؟ این

چه شوخیهاخه؟

همینجور داشتم میخندیدم که باز هم نگاهم به محمد

افتاد.

خیلی جدی و حتی بدون یه لبخند کوچیک بهم زل

زده بود.

قهقهه ای قطع شد.

قلبم لرزید و بدنم یخ کرد

_محمد تو…جدی گفتی؟

با لحنی که از یخ سرد تر بود لب زد

_ کاملا جدیم ، بهترین راه جداییه!

#پارت429

 

دنیا دور سرم چرخید. چرا انقدر بدنم ضعیف شده

بود.

سودا آروم باش محمد داره اذیتت میکنه ، میخواد

بترسونتت.

تو چشماش زل زدم

_محمد بسه ، میدونم میخوای اذیتم بکنی ولی با

این قضیه نه ، نامرد روز تولدت از این شوخیا

نکن حداقل.

محمد دستی به ریشش کشید

_سودا..گفتم جدیم به خودت بیا.

بغض به گلوم اومده بود اما نمیخواستم بروز بدم.

_محمد یعنی چی؟

نگاهی به سرتاپام انداخت لب زد

_یعنی دیگه نمیتونم ادامه بدم ، یعنی کم آوردم.

قلبم تیر میکشید و معدم درد گرفته بود.

حالا دیگه مطمئن بودم جدی میگه.

قطره اشک سمجی از چشمم افتاد

_خب..چرا؟ چرا؟ مگه چیکار کردم؟

محمد کمی ازم فاصله گرفت

_سودا بشین

انگار فهمیده بود حالم بده که سعی داشت منو

بشونه اما انقدر ترسیده بودم که اصلا درکی از

حالم نداشتم.

_نمیخوام فقط بگو چی شده؟ چرا؟

کمی خودش باد زد و دکمه اول یقشو باز کرد و

نفس عمیق کشید

_سودا من نمیتونم تحمل کنم ، من با ُگ َذشتت کنار

نمیام ، من نمیتونم اینجوری زندگی بکنم وقتی

هرلحظه به این فکر میکنم تو هنوزم به رادمان

فکر میکنی ، وقتی هربار باهات میخوابم همش

میترسم یه شب بجای اسم من اسم اونو بیاری.

اینا بود دلیلش؟ امکان نداشت اینا فقط بهونه بود ،

اون از اول اینارو میدونست چرا پس قبول کرده و

یهو یادش افتاده بود؟

چرا داشت همچیو خراب میکرد؟ انتظار داشت این

دلایل مسخره رو باور کنم؟ منو احمق فرض کرده

بود؟

_محمد تو داری دروغ میگی ، تو اینارو

میدونستی تو اینو میدونستی که من رادمان

فراموش کردم حتی مطمئن بودی برای همین با

من وارد یه راه جدید شدی ، لامصب من حتی

یکبارم بعد واقعی شدنمون اسم رادمان به زبونم

بجز عنوان شوهرخواهرمنیاوردم.

محمد اینا بهونست ، اینا دلیل جدایی نیست نکن..

محمد کلافه شد و جفت دستاشو روی سرش

کذاشت داد زد

_دلیل جدایی میخوای؟ آره؟ بزار بهت بگم ،

تلفنای بی موقعی که بهت میخوره ، یواشکی حرف

زدنات ، بیرون رفتنای مخفیانه ، دروغایی که تو

چشمام زل میزدیو میگفتی.

دلیل قوی تر از اینا میخوای؟

لعنت ، لعنت به اون شرکت که داشت زندگیمو

خراب میکرد.

من برای همه حرفاش جواب داشتم.

_اره دلیل خیلی قوی تر میخوام ، تو حتی به من

فرصت توضیح ندادیو گفتی جدا بشیم؟ بهترین راه

اینه؟

نفسی تزاه کردم باز ادامه دادم

_محمد بزار برات توضیح بدم ، مگه نمیگی

همیشه با حرف زدن درست میشه بزار توضیح بدم

بخدا اشتباه فکر میکنی…اونجوری که فکر

میکنیدنیست

قبل اینکه جملم تموم بشه لب زد

_چیو توضیح بدی؟ فکر کردی نفهمیدم داری با

رادمان حرف میزنی؟ خودم با گوشای خودم

حرفاتونو شنیدم.

#پارت430

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

لالی?خو جان بکن بگو!😠

مبینا نصب
9 ماه قبل

ادامهههههههه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x