رمان سودا پارت ۱۱۳

4.5
(82)

 

سودا:

محمد سرشو بالا آورد نگاهی به چهره غمگینم

انداخت.

ته چشماش دیگه عشق نبود ، دیگه اون هیجان

نبود.

اون واقعا دیگه منو نمیخواست.

دستی به صورتم کشیدم اشکام پاک کردم.

قصد نداشتم بیشتر از ین برای بخشیدنم التماس کنم

وقتی بیگناهم.

از جام بلند شدم

_من به خانوادم حرفی نزدم ، فعلا هم نمیخوام

حرفی بزنم چون سها و رادمان تازه رفتن سر

خونه زندگیشون نمیخوام بخاطر منم یکبار دیگه

ناراحت بشن ، بهشون کفتم رفتی خارج تا وقتی

برگردی پیششون میمونم.

محمد همونجور که سرش پایین بود جواب داد

_باشه ، ولی تا کی نمیخوای بگی؟ من که تا ابد

نمیتونم مسافرت بمونم؟

نزدیک کانتر رفتم با کنایه جواب دادم

_ میدونم برا طلاق عجله داری ولی باید صبر

بکنی ، یکم بگذره میگم نگران نباش!

محمد دیگه حرفی نزد و همونجا دراز کشید.

به طرف اتاق مشترکمون رفتم و قبل ورود گفتم

_یه چندتا وسیله ام مونده بردارم میرم.

هیچ صدایی از محمد در نیومد و فقط من بودم که

داشتم میرکیدم.

همین که در اتاق بستم اشکام دوباره سرازیر شد.

مشتی به قلبم زدم

_لعنت بهت که عاشق همچین مردایی میشی!

به طرف کمدش رفتم و بازش کردم.

تیشرتی که زیاد تن محمد دیده بودم برداشتم به

سمت بینیم بردم.

عطر تنش دیوونم میکرد. دیشب وقتی داشتم خونه

رو آماده میکردم فکر میکردم صبح برهنه تو بغل

محمد و عطر تنش بیدار میشم.

هیچوقت زندگی اونجوری که میخوایم پیش نمیره

و همیشه سنگی هست که بیوفته روی آرزوهامون.

چندتا از وسیله های ضروری که دیشب یادم رفته

بود برداشتم داخل کوله مشکی گذاشتم.

هرکاری کردم نتونستم از اون تیشرت بگذرم و

اونم داخل کوله فرو کردم.

با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم

_سودا من میخوام برم بیرون کار دارم ، کلیدت

همونجا روی اپن اگر رفتی در قفل کن!

با شنبدن حرفش سریع کوله رو پشتم انداختم و در

اتاق باز کردم.

#پارت444

 

لباسای دیشبش رو باز تنش کرده بود.

نگاهی به صورت کلافش انداختم و خدا لعنتم بکنه

که نتونستم جلوی زبونم بگیرم

_از صبح چیزی نخوردی؟

نگاهی به چشمای سرخ شده انداخت

_نه

میخواستم بگم بزار برات آماده بکنم اما من که

دیگه زنش نبودم اون منو نمیخواست.

به کوله اشاره کردم

_منم دارم میرم میتونی خودت درو قفل بکنی!

حرفی نزد و فقط سر تکون داد.

به طرف در خونه رفتم که پشت سرم اومد.

از اینکه همراهم بود هول کرده بودم و نمیتونستم

راحت کفشمو بپوشم.

بعد از چند دقیقه بالاخره از خونه بیرون زدیم و

محمد در قفل کرد.

به طرف آسانسور رفتیم.

تو حالت عادی با پله میرفتم اما حالا برای اینکه

دو دقیقه بیشتر تو هوایی که محمد نفس میکنه نفس

بکشم منتظر آسانسور شدم.

سوار آسانسور شدیم و محمد دکمه رو فشار داد.

هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و فقط صدای

آهنگ ملایمی بود داخل آسانسور پخش میشد.

_سودا

با شنیدن اسمم از زبونش دلم بیشتر از همیشه

گرفت.

یعنی دیگه قرار نبود اینجوری صدام بکنه؟

_بله

کلیدی که دیشب بهش پس دادم به طرفم گرفت

_من ، من میخوام یه چندوقت دور بشم اینجوری

خانواده تو هم شک نمیکنن. کلیدت فعلا پیش

خودت باشه که اگر چیزی یا وسیله خواستی بیای

برداری.

پس انقدر راحت داشت ترکم میکرد و میرفت؟

حوصله بحث نداشتم پس بی چون چرا کلید و

گرفتم داخل کیفم انداختم.

در آسانسور باز شد و من باید اینجا پیاده میشدم.

خدافظ ضعیفی گفتم از آسانسور پیاده شدم.

وقتی وارد خیابون شدم نفس عمیقی کشیدم ، به

هوای آزاد نیاز داشتم.

برای گرفتن تاکسی به سر کوچه رفتم ، چندبار

برای چند ماشین دست تکون دادم اما همه پر

بودن.

با دیدن ماشین محمد ناخودآگاه انظار داشتم بیاد

جلو وایسته و بخواد که منو برسونه اما اون بدن

هیچ کاری گازشو گرفت رفت.

و منی که هربار به خودم لعنت فرستادم.

***

_سودا مادر با محمد حرف زدی؟ نگفت کی

کارش تموم میشه برمیگرده؟ مامانش بهش زنگ

زده در دسترس نبوده نگرانه!

#پارت445

 

یک هفته ای میشد ازش خبر نداشتم ، نه زنگ زده

بود نه خبری داده بود فقط میدونستم که به جایی

رفته که دور باشه.

_منم از دیروز صحبت نکردم ، مثل اینکه یه

جایی هستن که خط اصلا آنتن نمیده خودش اوکی

باشه زنگ میزنه!

برای اینکه مامان و بابام شک نکنن بعضی اوقات

الکی با تلفن دوساعت حرف میزدم انگار که

محمده..

نمیدونستم چقدر قراره اینا ادامه پیدا بکنه اما

بدجوری از اینکه به کسی بگم میترسیدم.

حتی به آهو هم حرفی نزده بودم و اونم فکر

میکرد محمد به مسافرت رفته.

امروز قرار بود بیاد اینجا تا بهم سر بزنه.

با صدای زنگ گوشیم با فکر اینکه آهو سریع

جواب دادم کنار گوشم گذاشتم

_رسیدی عزیزم؟

وقتی جوابی نشنیدم گوشی از صورتم دور کردم و

اسم محمد دیدم.

سریع دوباره کنار گوشم گذاشنم

_محمد خودتی؟

لعنت به صداش که حتی وقتی بی محلی هم میکرد

جذاب بود برام

_منتظر کسی دیگه بودی؟

سریع برای اینکه اشتباه متوجه نشه لب زدم

_نه نه….یعنی اره من من فکر کردم آهوئه اخه

قرار بود بیاد اینجا منتظرش بودم!

صدای پوزخندش گوشم پر کرد و جواب داد

_خوشبگذره.

دیگه امکان نداشت چیزیو بیشتر براش توضیح بدم

، اون حتی اندازه یه سر سورن به من اعتماد

نداشت چرای باید خودمو ثابت میکردم.

لحنم عوض شد و با صدای بلندی گفتم

_چیکار داری؟ چرا زنگ زدی؟

حس کردم از تغییر رفتارم لحظه ای تعجب کرد

اما به روی خودش نیاورد

_من دارم برمیگردم!

اخمام توی هم رفت ، حالا باید چیکار میکردم؟ این

یهنی باید به مامان و بابا همه چیزو بگم.

_خب

سرفه ای کرد که دلم لرزید ، مریض شده بود؟

_به مامان بابا نگفتی؟

خواستم جوابشو بدم که نگاهم به مامان افتاد که

داره به طرف اتاقم میاد.

_نه عشقم ، منم دلم تنگ شده پس کی برمیگردی؟

مامان که صدام شنید سرعتشو بیشتر کرد جلوم

ظاهر شد.

صدای محمد از پشت گوشی شنیدم

_کسی اومد پیشت؟

قبل اینکه حرفی بزنم مامان گفت

_محمده؟ حالش خوبه بگو نگرانش شدیم بخدا چرا

تلفناش جواب نمیده؟

#پارت446

 

محمد باز هم سرفه ای کرد و گفت

_خودت یه چیزی بگو

نفس عمیقی کشیدم جواب دادم

_مامان گفتم که کارش یه جاییه که گوشی آنتن

نداره.

مامان سری تکون داد به طرف در رفت

_بهش سلام برسون بگو زود برگرد دیگه دلتنگیم

چشمی گفتم که مامان اتاق ترک کرد و درو بست

تا منو محمد راحت حرف بزنیم.

_محمد

نمیدونم شاید فکر میکرد مامان پیشمه یا از روی

عادت گفت

_جانه محمد

چقدر دلتنگش بودم ، کاش همه چیز برمیگشت به

حالت قبل کاش دوباره میتونستم بغلش کنم.

_من نمیتونم به مامانم اینا حرفی بزنم.

محمد کمی سکوت کرد و فقط صدای نفس هاش

بود که توی گوشی میپیچید.

_میام ، بعدش با هم بهشون میگیم.

و باز هم زبونی که نتونستم جلوشو بگیرم

_نمیشه نگیم؟ هنوزم…تصمیمیت همونه؟

_سودا من خسته شدم از حرفای تکراری ، یا

خودت بهشون بگو یا صبر کن برمیگردم با هم

میگیم.

لحنش تند بود و باعث شد بغض کنم.

خواستم حرفی بزنم اما با جمله آخری که گفت

صدای شکستن قلبم برای بار هزارم شنیدم.

_سودا من…من دیگه حسی بهت ندارم.

دیگه نمیخواستم صداشو بشنوم ، تلفن روی

صورتش قطع کردم با قدرت روی زمین پرتش

کردم که صدای خیلی بدی داد.

_خاکبرست سودا ، دختره احمق ، اون با خودش

چی فکر کرده؟ منم دیگه حسی ندارم ، ازش

متنفرم.

روی زمین نشسته بودم زار میزدم که باز هم

صدای زنگ گوشیم بلند شد.

با همون حال زار خم شدم بر داشتم.

صفحش هزار تیکه شده بود.

شمارهناشناش بود ، پس جواب نمیدادم.

کنارم گذاشتم تا بالاخره قطع کرد.

_سودا مامان پاشو بیا دوستت آهو اومده!

مامان مثل بچه ها با من رفتار میکرد. فقط جون

دوبار حالم بد شد.

حوصله نداشتم تا دم در برم پس منتظر موندم تا

خودش بیاد.

انتظارم زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد و آهو

وارد شد.

با دیدن وضعیت من چشماش گرد شد.

خیلی سریع در اتاق بست وسایلشو روی زمین

انداخت به طرفم اومد

_سودااا…چی شده؟ این چه وضعیه؟

قبل اینکه جوابشو بدم دوباره کوشیم زنگ خورد ،

باز هم همون شماره ناشناس بود.

عصبی بودم و دلم میخواست سر یکی خالی کنم.

دکمه سبز زدم کنار گوشم گذاشتم

_بله

باز هم صدای همون خانمی که زندگیمو خراب

کرد اومد

_سلام من از طرف شرکت …تماس گرفتم ،

میخواستیم پیشنهاد جدیدمون بهتون بگیم اینبار

مطمئنم رد نمیکنید..

#پارت447

 

قبل اینکه بزارم حرفی بزنه با بدترین لحن ممکن

و صدایی بلند گفتم

_خانم محترم نمیخوام ، میفهمی؟ نمیخوام

شعورتون میرسه؟ زندگیمو خراب کردین بس

نیست؟ من دلم نمیخواد برم خارج دلم نمیخواد

بهترین زندگیو داشته باشم ماشین خونه پول

نمیخواااام اگر یکبار دیگه زنگ بزنید ازتون

شکایت میکنم فهمیدید؟ خدا نگهدار.

بعدم دکمه قرمز زدم گوشی رو صورتش قطع

کردم و اینبار محکم تر از قبل روی زمین کوبیدم.

آهو ب دیدن رفتار من چشماش گرد شده بود

دهنش باز مونده بود نمیتونست حرفی بزنه.

_سودا چیکار کردی؟

کلافه دستمو لای موهام کشیدم با بغض ترکیده لب

زدم

_کاری که قبلا باید میکردم ، انقدر همه چیو دیر

انجام دادم الان فقط پشیمونم. آهو من خسته شدم

انقدر اشتباه کردم ، چرا همیشه دیر میکنم من؟

آهو وقتی متوجه حال خرابم شد من تو آغوشش

مشید و سرم نوازش کرد.

_سودا دختر ، قشنگم چی شده به تو؟

سرم پایین روی سینش کذاشتم زار زدم.

همونجوری هم براش همه چیو تعریف کردم.

حتی اونم رفتار محمد باور نمیکرد.

_سودا اینارو محمد گفته؟ چرا نمیتونم باور کنم ،

من دیدم اون چجوری نگاهت میکنم دیدم چقدر

دوست داره آخه چطور ممکنه؟

پوزخندی زدم و سرمو به دیوار تکیه دادم

_دوستم نداشت ، فقط…فقط میخواست تو دورانی

که قرار گذاشته بودیم باهم زندگی کنیم یکیو داشته

باشه که نیازاشو برطرف بکنه و کی بهتر از منه

احمق…

اینا فکر هایی بود که تو یه هفته به سرم زده بود.

حتی همه حرکات محمد که یادم میومد به چیز

دیگه ای ربط میدادم.

آهو دستشو روی دهنش گذاشت

_سودا ، تو تو مطمئنی جایی رادمان ندیدی؟

با شنیدن حرف آهو چشمام درشت شد

_آهو چی داری میگی؟ نکنه تو هم فکر میکنی من

به محمد خیانت کردم؟

آهو سریع سرشو به نشونه منفی تکون داد

_نه نه اشتباه برداشت نکن منظورم اینه ، ممکنه

مثلا تصادفی جایی دیده باشیش یا چمیدونم جفتتون

یه جا رفته باشید و محمد دیده باشه؟

کمی فکر کردم و هیچی به ذهنم نرسید

_آهو محمد به من اعتماد نداره امروز بهم گفت

دیگه هیچ حسی ام بهم نداره ، پس دیگه نمیخوام

دنبال دلیل باشم حتی نمیخوام دیگه توضیح بدم

جون فایده ای نداره!

چشماشو روی هم فشار داد و نفس عمیق کشید

_خدا لعنتش کنه بخدا دلم میخواد برم انقدر کتکش

بزنم انقدر کتکش بزنم که نتونه تا یه ماه از جاش

بلند بشه ،فکر کرده کیه تورو اینجوری ناراحت

میکنه ، فردا برگرده میرم باهاش حرف میزنم

پدرشو در میارم وایستا!

فردا که برگرده؟ آهو از کجا میدونست فردا

برمیگرده؟

_تو از کجا میدونی؟

#پارت448

 

رنگ آهو پرید و به سرفه افتاد.

دستشو روی دهنش گذاشت و بزور نفس میکشید.

سریع از روی پاتختی پارچ برداشتم داخل لیوان

آب ریختم جلوش گرفتم.

کلشو یه جا سرکشید.

_وای داشتم خفه میشدم.

وقتی نفسش جا اومد دوباره سوالم تکرار کردم

_تو از کجا میدونی فردا برمیگرده؟

آهو شونه ای بالا انداخت

_خودت الان گفتی دیگه؟

_من؟ نه من حتی خودمم نمیدونستم!

آهو کمی مکث کرد و لب زد

_همینجوری گفتم یعنی کلی نمیدونم کی برمیگرده

از کحا بدونم!!

با اینکه عجیب بود اما پیگیر نشدم چون اصلا

حوصله نداشتم.

شاید واقعا از خودش گفته بود ، با اینکه بیخیال

شدم اما ذهنم بدجوری درگیر شده بود.

تا یک ساعت من تو بغل آهو اسک ریختم و دردو

دل کردم و اونم با صبوری به همه حرفام گوش

کرد و بعضی اوقات فحش های بدی نثار محمد

میکرد.

وقتی کمی بهتر شدیم ، تصمیم گرفتیم بریم پیش

مامان تا مشکوک نشه…

مامان با سه تا لیوان چای جلومون نشست.

_آهو جان دخترم بخور تعارف نکن

آهو تشکری کرد که انگار مامان توی صورت من

چیز عجیبی دید

_سودا مادر گریه کردی؟ چشمات چرا انقدر سرخ

شده؟

نمیشد دروغ بگم چون واقعا جشمام سرخ شده بود

پف کرده بود.

_آره دلم برای محمد تنگ شده بود آهو هم یهو

اومد احساسی شدم گریم گرفت.

مامان لبخندی زد و با لحن مهربونی لب زد

_الهی این احساساتی شدنت بخاطر همون قضیست

که بهت گفتم ، حالا تو باور نکن بیین الکی الکی

که آدم گریه نمیکنه!

وای باز مامان شروع کرد ، این یک هفته هر

کاری میکردم میگفت حامله ای و اینا علائمشه!

و من نمیتونستم بگم مادر من شوهر نامرد من

اصلا بچه دار نمیشه!

آهو کنجکاو نگاهی بینمون رد و بدل کرد

_قضیه چیه؟

قبل اینکه بتونم حرفی بزنم مامان سریع طرفش خم

شد و با ذوق لب زد

_سودا هی چندوقته حالش بد میشه بعد من هی

میکم حامله ای ولی قبول نمیکنه میگه نه امکان

نداره…ولی من مطمئنم بخدا خودمم سهارو حامله

بودم دقیقا همینجوری شده بودم.

آهو متعجب و با چشمای درشت شده به طرفم

برگشت.

نگاهش پر از بهت و تعجب بود.

#پارت449

 

مامان از جاش بلند شد تا شیرینی هایی که آهو

خریده رو بیاره.

همین که وارد آشپزخونه شد آهو سریع نزدیکم شد

و دستمو گرفت

_سودا ممکنه؟

نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم لب زدم

_آهو حالت خوبه؟ معلومه که نه ما آزمایش دادیم

دکتر گفته امکان نداره!

آهو آهی کشید

_سودا یعنی میخواین جدا بشین؟

سرم پایین انداختم و بغضم قورت دادم

_نمیدونم ولی نمیتونم تا وقتی منو نمیخواد بزور

نگهش دارم که…

آهو اخمی کرد و با حرص گفت

_سودا انقدر راحت قبول نکن ، تلاش بکن بازم

یعنی چی؟ یعنی میخوای خیلی راحت هرچی اون

میگه گوش کنی؟

خواستم حرفی بزنم اما برگشتن مامان ترجیح دادم

سکوت کنم.

نمیدونم چقدر حرف زده بودیم که بابا از سرکار

برگشت.

دور هم نشسته بودیم و بابا با آهو راجب مطبی که

قصد داشت بزنه حرف میزدن.

داشتم به آینده ای که در انتظارمه فکر میکردم که

با احساس بوی بدی از فکر بیرون اومدم.

نگاهم به مامان افتاد که با ظرف گرد کوچیکی

وارد شد لب زد

_به به سودا ببین بابات چه باقالی هایی گرفته

بیاین تا داغه بخوریم.

با قرار گرفتن ظرف جلوی صورتم ، تمام

محتویات معدم بالا اومد مثل جت از جام بلند شدم

خودم به دستشویی رسوندم.

بالا نیاوردم و فقط عق میزدم.

آهو و مامان هم پشتم اومده بودن.

آهو با دستش کمرم ماساژ میداد و مامانم موهامو

که جلوی صورتم میریخت عقب نگه داشته بود.

_سودا مادر خوبی؟ حتما باید یه آزمایش بدی

اینجوری نمیشه!

چندبار دیگه عق زدم و وقتی کمی بهتر شدم دست

صورتم شستم از توالت خارج شدم.

_میشه برم اتاقم دراز بکشم یکم؟

مامان باشه ای گفت خواست کمکم بکنه اما آهو

مانع شد

_من میبرمش شما برید پیش عمو

_باشه ممنونم دخترم ، کاری داشتین صدام کنین!

همراه آهو وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشیدم.

_معدم درد میکنه!

آهو حرفی نزد کنارم نشست.

همینجوری به من زل زده بود.

_چی شده؟ چرا اینجوری نکاه میکنی؟

لبخندی روی لبش نشست کمی خودش نزدیکم کرد

_سودا دختر شاید مامانت راست میگه شاید حامله

ای؟

اخمی کردم ، چرا اینا نمیفهمیدن؟ دکتر به محمد

گفته بود ما بچه دار نمیشیم!

_آهو میفهمی؟محمد بچش نمیشه! لامصب اگر بچه

دار میشد که نمیومد با من صوری ازدواج کنه و با

همون عشق اولش َملیــح ِه خانــم ازدواج میکرد!

#پارت450

 

آهو انگار گیج شده بود اما از طرفی هم حس

میکردم دلش میخواد من حامله باشم.

وقتی دید حریف من نمیشه و هیجوره قرار نیست

قبول کنم از جاش بلند شد.

_من برم از مامانت یه چیزی بگیرم بیارم بخوری

ضعف نکنی!

باشه ای گفتم ، از جاش بلند شد از اتاق خارج شد.

همینجوری به سقف زل زده بودم به دلیل حالم فکر

میکردم که با صدای دینگ دینگی کنار گوشم سرم

به طرف صدا چرخوندم.

گوشی آهو روی پاتختی بود که صفحش خاموش

روشن میشد.

با فکر اینکه مامانش پیام داده گوشی برداشتم به

صفحه نگاه کردم.

چند پیام از شخصی که با حرف م انگلیسی کنارشم

یک قلب قرمز سیو بود داشت.

کنجکاو پیام هایی که روی صفحه بود رو خوندم

«هنوز پیش سودایی؟»

«حالش خوبه؟»

«تنها بودی بهم زنگ بزن»

«میخوام ببینمت خواستی در بیای بگو بیام

دنبالت»

«چرا جواب نمیدی؟ نگران شدم»

این کی بود؟ چرا من نمیشناختم؟ چرا نمیدونستم

کیه؟ مگه اصلا تو زندگی آهو کسی بود؟ کی بود

که منو میشناخت اما من نه؟ پس چرا من خبر

نداشتم؟ یعنی اول اسمش م هستش؟

لحظه ای ذهنم رفت سمت محمد ، اول اسم اونم م

بود.

نه نه نه سودا مزخف نگو ، به این چرتو پرتا حتی

فکرم نکن.

سودا تو قبلا حس میکردی محمد از آهو خوشش

میاد!

نکنه محمد…نکنه بخاطر آهو …اخه اگر این

شخص محمد نیست آهو از کجا میدونست محمد

فردا برمیگرده؟

باید مطمئن میشدم ، باید با چشمای خودم میدیدم!

سعی کردم گوشیش رو باز کنم اما رمزش رو

نمیدونستم.

چندبار امتحان کردم اما هربار غلط بود.

یا شنیدن صدای پایی که هرلحظه نزدیکتر میشد

سریع گوشی سرجاش کذاشنم به حالت قبل برگشتم.

آهو همراه یک لیوان آبمیوه وارد اتاق شد.

_بیا اینو بخوری بهتر میشی!

کنارم روی تخت نشست لیوان به دستم داد.

بزور لیوان کمی به لبم نزدیک کردم و آهو خم شد

گوشیش برداشت.

با دیدن صفحش زیرچشمی نگاهی به من اختم

شروع کرد تایپ کردن.

نمیتونستم صبر کن ، باید میفهمیدم قضیه چیه و

اون شخص کیه؟ وگرنه فکرایی که نباید میکردم!

_آهو

همونجور که سرش توی گوشی بود لب زد

_جانم

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم سربسته بپرسم

_آهو تو …کسی تو زندگیته؟

آهو جوری سرشو به طرفم چرخوند که منم صدای

قلنچ گردنش رو شنیدم.

نگاهم ازش دزدیدم که لب زد

_پیامارو خوندی آره؟

نمیشد انکار کرد ، پس با شرمندگی سرم تکون

دادم

_ناخواسته بود فکر کردم مامانته اما …کیه که من

ازش خبر ندارم؟ اول اسمش م؟

آهو دستی داخل موهاش برد نفس عمیقی کشید

_اشکالی نداره ، راستش نمیخواستم انقدر زود بگم

، خب دروغ چرا هم میترسیدم و هم خجالت

میکشیدم.

یکی تو زندگیم هست اما خیلی تازست!

کنجکاو به لباش چشم دوختم که گوشیشو کنار

گذاشت و کامل به طرفم چرخید.

 

_آهو جون بکن دیگه جون به لب شدم ، کیه؟ من

میشناسمش؟

سرشو تند تند به نشونه آره تکون داد.

لحظه ای قلبم ریخت ، نکنه واقعا محمد باشه؟

اما نه امکان نداره اگر اون بود که انقدر راحت

نمیومد الان بهم بگه!

_مانی

#پارت451

 

با شنیدن اسم مانی نفس راحتی کشیدم.

اما تازه یادم اومد که باید تعجب کنم.

آهو و مانی چه ربطی به هم داشتن؟ اصلا مگه

آهو از مانی متنفر نبود؟

_تو…تو مگه از مانی متنفر نبودی؟

آهو پشت گردنش خاروند و نگاهشو دزدید

-خب…راستش..چرا ولی…وقتی چندبار باهاش

روبه رو شدم و برخورد داشتیم یکم…یکم خوشم

اومد ازش بعد اونم…چندبار اومد دنبالم و تلفنی به

بهونه شما زنگ میزد کم کم دیگه همه چیز عوض

شد.

لبخندی روی لبم نشست و با ذوق گفتم

_یعنی الان شما باهمید؟

_نه نه…یعنی خب اسمی روش نزاشتیم فقط باهم

تلفنی حرف میزنیم و بعضی اوقات میرسونتم

سرکار!

توی این حال بدم این واقعا خوشحالم میکرد.

با اینکه خیلی خوشحال شدم اما کمی هم دلنور

بودم از اینکه ازم مخفی کرده بود.

_چرا بهم نگفتی؟ تو میگی چندبار اومده دنبالت و

من از هیچکدوم خبر ندارم بعد من میام کل زندگیم

برای تو تعریف میکنم!

آهو خیلی زود دستامو کرفت و با لحن مظلومانه

ای لب زد

_بخدا میخواستم بگم اما میترسیدم بعد خب چیزی

بینمون نبود که بگم فقط حرف میزدیم دلم

نمیخواست حرفی بزنم امیدوار بشم بعد اتفاقی

نیوفته!

دلم نمیخواست حال خوبش خراب بکنم وگرنه

یکماهی باهاش قهر میکردم.

_آهو راجب محمد اون بهت گفت؟

آهو سرشو به نشونه مثبت تکون داد

_آره ، قراره فردا برگرده ازم خاسته بد بهت

حرفی نزنم اما دیگه وقتی فهمیدی نمیتونم مخفی

کنم!

_کجا رفته بود محمد؟ نگفت بهت؟

آهو کمی سکوت کرد و انگار داشت فکر میکرد.

دستشو زیرچونش گذاشت

_دقیق نمیدونم اما گفت مثل اینکه محمد یه باغی

ویلایی چیزی داره رفته اونجا چندوقت حتی

سرکارم نمیره!

یاده خونه ویلایی که محمد منو برده بود میگفت

برای ماست افتادم.

حتما اونجا مونده بود.

چقدر خاطرات خوبی توش رقم زده بودیم.

_سودا جانم ، میگم من برم دیگه؟ دیروقتم شده

مامانم الان شروع میکنه زنگ زدناشو!

با مهربونی باشه ای گفتم لب زدم

_میخوای تاکسی بگم بابا برات بگیره؟

آهو خنده شرمنده ای کرد به گوشیش اشاره کرد

_نه نه ، اومده دنبالم.

خنده ای به حالت هاش زدم که دقیقا مثل اوایل

خودم شده بود.

همون زمانی که عاشق محمد شدم ، هول بودم و

به همه حرکاتش میخندیدم و قند تو دلم آب میشد.

البته نمیتونستم انگار بکنم که همین الانم

همونجوریم!

اصلا انگار عشق آدمو بچه میکنه شایدم احمق!

***

#پارت452

 

_سودا مادر پاشو درو باز کن ببین کیه این وقت

شب اومده من دستم بنده!

نگاهی به ساعت انداختم نزدیک دوازده شب بود و

وقتی قصد داشتیم بریم بخوابیم یکی زنگ خونه

رو زده بود.

با خستگی که جدیدا همیشه همراهم بود از جام بلند

شدم به طرف در رفتم.

پشت در قرار گرفتم با صدای ضعیفی لب زدم

_کیه؟

_منم ، محمد…

با شنیدن صداش قلبم لحظه ای ایستاد ، برگشته

بود؟

جوری استرس گرفته بودم که در ثانیه تنم یخ کرده

بود.

به سختی دستگیره درو پایین کشیدم و درو باز

کردم.

از پایین شروع کردم نگاه کردن تا به چشمای

سبزش که ده روزه در انتظاره دیدنشم رسیدم.

چقدر دلتنگ بودم.

اما هنوزم شوکه بودم از اومدن بی خبر و

سرزدش!

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم

_ ِکی برگشتی؟

محمد نگاه سردشو به چشمام دوخت و با قلب مثل

سنگ جواب داد

_امروز

همینجوری بی حرف روبه روی هم وایستاده

بودین به هم نگاه میکردیم.

نمیدونستم باید چی بگم ، مخصوصا وقتی با لحن

سردش حرف میزد.

_سودا مادر کی بود زنگ….

با صدای مامان که هرلحظه نزدیکتر میشد به

خودم اومدم.

مامان تازه محمد دید و گل از گلش شکفت.

_سلام محمد خوش اومدی عزیزم ، چه عجب

برگشتی از سفر دلتنگ شده بودیم پسرم!

محمد با دیدن مامان رفتارش کاملا تغییر کرد.

لبخند بزرگی زد و جواب حرفای مامانم با محبت

داد

_سلام ممنون مامان جان ، شرمنده سفرم کمی

طول کشید!

مامان دستشو گرفت و داخل کشید

_بیا تو چرا دم در وایستادی ، شرمنده چی رفتی

دنبال نون حلال دیگه باید افتخار بکنم به دامادم!

محمد مجبورا داخل شد که درو بستم ، بابا هم تازه

از اتاق خواب بیرون اومد به طرف در اومد

_سلام آقا محمد چطوری پسرم؟ سفر به خیر

محمد با خوشرویی جواب بابا رو هم داد.

مامان مخاطب به محمد گفت

_محمد پسرم بیا تو دیگه چرا هی دم در وایستادی

بیا برات چایی بریزم بخوری خستگیت در بره!

محمد تند تند سرشو به نشونه نه تکون داد

_من خیلی خسته ام فقط اومدم که سودارو ببرم

ولی چون دیروفته و میدونم نمیتونه الان وسیله

هاشو جمع بکنه امشب اینجا بمونه صبح میام

دنبالش بریم همین که الان دیدمشم خیالم راحت شد!

#پارت453

 

اگر قرار بود بره و منو نبره پس چرا اصلا اومده

بود؟

خب میتونست همون فردا بیاد بگه برگشته!

مامان اخمی کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت

_اصلا فکرشم نکن بزارم الان با این خستگی

بری ، خسته ای خطرناکه اصلا ، خدایی نکرده

اتفاقی میوفته امشب اینجا میمونی!

محمد سریع به حرف اومد

_نه نه اونقدر خسته نیستم میتونم رانندگی کنم ،

دست شما درد نکنه زحمت نمیدم همینجوریشم

سودا اینجا مونده من شرمندتون شدم!

بابا دستش روی شونهی محمد گذاشت

_پسر این چه حرفیه؟ زحمت چیه سودا دخترمه

خونش اینجاست شما هروقت هرچقدر که بخواید

میتونید اینجا بمونید رو تخم چشمای ما جا دارید.

الانم تعارف نکن پسر مادرت راست میگه الان

خسته ای نری بهتره!

محمد دستی توی موهاش کشید و لب زد

_آخه…آخه من…

قبل اینکه جمله محمد تموم بشه مامان رو به من

گفت

_سودا دختر تو چرا عین ماست اونجا وایستادی؟

خب تو یه چیزی به این شوهرت بگو حرف ما رو

که گوش نمیده!

چی باید میگفتم؟ اگر ازش میخواستم بمونه فکر

میکرد خیلی دلتنگشم و برای خودمه که اصرار

میکنم ، البته که نمیتونستم انکار کنم بدجوری

دلتنگش بودم اما اگر از طرفی اصرار هم نمیکردم

مامان و بابا شک میکردن.

مجبورا جلو رفتم و دست محمد گرفتم و با لحن

دستورانه اما عشوه طوری که اصلا نمیدونم

چطور تونستم با هم مخلوطشون بکنم گفتم

_محمد عزیزم مامانمینا راست میگن ، امشب اینجا

میمونی حرف دیگه ای هم نباشه.

محمد صورتشو به طرفم چرخوند و توی چشمام

زل زد.

اینبار نگاهم ندزدیدم و لبخندی زدم منم نگاهش

کردم.

جوری حرفمو گفته بودم که محمد چیزی نگفت و

مجبورا قبول کرد.

_سودا مادر برید تو سالن من یه چایی براش

بریزم بخوره خستگیش در بره!

چشمی گفتم و دست محمد گرفتم به طرف سالن

میرفتیم که منو وسط راه نگه داشت

_تو برو میخوام برم دستشویی!

بابا از کنارمون رد شد و وارد سالن شد.

باشه ای زمزمه کردم پشت بابا رفتم.

چرا نمیتونستم با سردی لحنش کنار بیام؟ چرا با

اینکه بدجوری ازش ناراحت و دلگیر بودم و قلبم

ازش شکسته بود اما هنوزم با دیدنش ضربان قلبم

بالا میرفت؟

#پارت454

 

کنار بابا داخل سالن نشستم که بابا ، با شوخ طبعی

لب زد

_خب خداروشکر شوهرت اومد ما لبخند رو لب

شما میبنیم سودا خانم!

خجالت زده سرمو پایین انداختم و با گلایه بابامو

صدا کردم که فقط خندید.

بعد چند دقیقه محمد همزمان با مامان وارد سالن

شد.

نگاهی به سرتاپاش کردم ، احساس میکردم خیلی

لاغر شده.

_محمد چقدر لاغر شدی!

این جمله رو همزمان مامان هم تکرار کرد.

محمد نگاهی به ما بعد به خودش انداخت.

کنار بابا نشست و لب زد

_نه زیاد

مامان خنده ای کرد و ضربه ای به بازوم زد

_حالا دیگه برگشتی سودا برات غذا درست میکنه

دوباره جون میگیری.

در برابر حرف مامان فقط لبخند زد و فنجون

چاییش رو برداشت.

یک ربعی نشسته بودیم ، مامان و بابا راجب ترکیه

و آب و هواش از محمد میپرسیدن و اونم خیلی

کوتاه و سرسری جواب میداد.

_اگر اجازه بدید من دیگه برم بخوابم ، خیلی خسته

ام!

مامان سریع حرفشو تایید کرد

_اره پسرم برو برو میدونم خسته ای ، برو اتاق

سودا راحت دراز بکش به سودا میکم برات لباس

راحتی میاره الان!

محمد تشکری کرد و بعد از شب بخیری مسقیم به

اتاق من رفت.

من به کل فراموش کرده بودم که حالا تا صبح باید

کنار هم بخوابیم.

شاید دلتنگ باشم اما خیلی ناراحت بودم و امکان

نداشت حالا حالا ها کوتاه بیام.

مامان از کمد بابا چندست لباس که فکر میکرد به

محمد بخوره در آورد بهم داد.

قبل اینکه به اتاق برم مامان کنار گوشم لب زد

_سودا مادر به محمد بگو راحت باشه ، اینجا

خونه خودتونه منو بابات تا نیم ساعت دیگه

خوابیم.

احمق نبودم و منظور مامان خوب فهمیدم.

با خجالت سرمو پایین انداختم مادر من به جه

چیزایی فکر میکرد.

اصلا اگر قهرم نبودیم هم مگه جا قهد بود که

بخواین اینجا کاری بکنیم.

_ مامان جان تروخدا اذیت نکن…

مامان بوسه ای روی لپم رد

_دختر نگفتم که خجالت بکشی ، راستی حواست

باشه ها سودا من هزاربار گفتم ممکنه حامله باشی.

با تموم شدن حرف مامان سریع دستشو گرفتم و

هشدارانه گفتم

_مامان تروخدا جلوی محمد راجب حاملگی من

حرفی نزنیا ، بخدا امیدوار میشه بعد هیچی نیست

ناراحت میشه خواهش میکنم.

مامان باشه ای گفت و رفت.

تقه ای به در اتاق زدم وارد شدم.

روی تخت نشسته بود.

در اتاق بستم و لباس هارو به طرفش بردم.

_بیا هرکدوم تنت شد بپوش.

محمد بی هیچ حرفی لباس هارو گرفت.

به طرف میز آینهام رفتم روی صندلیش نشستم و

شروع کردم باز کردن بافت موهام.

سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم

_چرا این وقت شب اومد وقتی نمیخواستی منو

ببری؟

از جاش بلند شد و به طرف سرویس اتاق رفت

قبل وارد شدن لب زد

_بخاطر تو نیومدم ، مامانم فهمید برگشتم اگر

نمیومدم اینجا هم مامان خودم و هم مامان بابای تو

میفهمیدن یه چیزی هست و مشکوک میشدن فقط

برای همین.

#پارت455

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
9 ماه قبل

کاش حامله باشه برگردن سر خونه و زندگیشون…

raha M
پاسخ به  Saina
9 ماه قبل

حس میکنم محمد میگ منکه بچه دار نمیشم پس این بچه رادمانه و بیشتر مطمئن میشه که سودا خیانت کردع😑💔

Saina
پاسخ به  raha M
9 ماه قبل

آی دقیقا ….
محمد خیلی بی اعتماده

raha M
9 ماه قبل

امیدوارم محمد هر چه زودتر به غلط کردن بیفته

فاطمه کوهی
9 ماه قبل

بخوام وارد چنل Vipبشم باید چیکار کنم

عرشیا خوب
9 ماه قبل

خاک توسرمحمد

فاطمه کوهی
9 ماه قبل

واقعا تو پارت گذاری خیلی منظمین دستتون درد نکنه واسه عضویت تو vip چیکار باید کنم

Saina
پاسخ به  فاطمه کوهی
9 ماه قبل

عضویت vip چیه؟
من تازه عضو شدم ، خاموش میخوندم

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x