رمان سودا پارت ۱۱۰

4.2
(85)

 

سودا:

با حالی گرفته شده دنبالش روونه شده بودم و محمد

هم فقط با اخم در هم منو میکشوند.

_ کجا داریم میریم؟ بزار بیان اونا هم خب.

_ میان نگران نباش

گیج از تغییر حالتش سر جام ایستادم و محمد

بخاطر ایستادن من مجبور شد بایسته.

_ وایسا محمد پام درد گرفت.

_ چرا؟ تا الان که خوب بودی؟ یهو درد گرفت؟

زبونش نیش داشت.

داشت تیکه مینداخت و من اینو میفهمیدم.

_ منظورت چیه محمد؟

کلافه دستی به موهای پر پشتش کشید و نگاهی به

اطراف انداخت.

_ هیچی.

گوشهای به دیوار تکیه زدم و کفشم رو از پام

بیرون آوردم.

کنار انگشت کوچیکم تاول زده بود و درد میکرد.

_ چیزی نشده که.

آره چیزی نشده بود، یه تاول کوچیک بود دیگه.

این که برای مردها چیزی محسوب نمیشد.

فقط اگه احیانا پوست روش کنده میشد سوزشش

به آدم امون نمیداد.

_ چیشده؟

با صدای رادمان سر بلند کردم و نگاهشون کردم.

_ چیزی نیست.

سها با دیدن تاول پام بچه رو بغل محمد انداخت و

سریع خم شد.

_ خوبی سودا؟ چرا قرمز شده؟

چرا یچیز کوچیک و انقدر بزرگ میکرد؟

_ چیزی نیست عزیزم بخاطر پیادهرو ِی این مدته.

اینجاها اگه داروخونه دیدی بگو من یه پماده

میدونم سریع برم بگیرم بزنی خوب شه.

سر تکون دادم و کمی بعد من مشغول پام بودم و

سها یادش اومد گوشیش رو تو مغازه جا گذاشته.

_ رادمان عشقم میری گوشیمو بیاری؟ به خدا

فراموشم شد.

_ چرا؟ کم مونده سامانم جا بزاری سها؟

سها اخمی کرد و مشتی به بازوی رادمان زد ک

بزور راهی مغازهی قبلیش کرد.

_ محمد یه آب میخری؟ دارم تلف میشم از تشنگی!

حقیقت بود و من انقدر نالون گفته بودم که محمد

سمت مغازه رفت.

_ منم برم یه چیزی برای سامان بگیرم؟ این مغازه

رو به رویی کلاه داره.

سر تکون دادم و روی صندلیهایی که چند متر

اونور تر بود نشستم…

#پارت407

 

عجیب بود که ده دقیقه رد شده بود و هیچکدومشون

نیومدن.

دقیقا بعد از این فکرم رادمان رو دیدم که جلوم

ایستاد.

_ بقیه کجان؟

_ سها رفت برای سامان کلاه بخره، محمدم رفت

یچیزی بخره بخوریم. الانا میان دیگه.

سر تکون داد و کنارم نشست.

_ چرا کفشاتو پوشیدی؟ درار هوا بخوره بخوابه

با ِدش.

_ خوبه خوب میشه خودش.

پوفی از سرتقیم کشید و جلوی پام نشست و کفشم

رو در آورد.

از خجالت رو به موت بودم.

این چه کاری بود که رادمان میکرد؟

اگه الان محمد ما رو تو این وضعیت میدید چه

فکری میکرد؟

سریع پام رو عقب کشیدم.

_

لطفاَ دست ن…

نزن رو کامل نگفته بودم که درجا صدای محمد

رو از پشت سرم شنیدم.

_ کی اومدی؟

به عقب برگشتم و با دیدن سگرمههای تو همش به

جای رادمان جواب دادم:

_ دو دقیقهس اومده.

محمد سر تکون داد و شیرکاکائویی دستم داد.

علایقم رو از بر بود.

_ خوبی؟ میتونی راه بری عزیزم؟

میفهمیدم که چقدر از حرص رادمان داره آتیش

میگیره.

نگران بودم بد برداشت کنه.

_ آره. نگران من نباش من حواسم به خودم هست

آبمیوهی گازداری هم به رادمان داد و با اومدن

سها به راهمون ادامه دادیم.

سها و محمد برای مامان و بابا خرید کرده بودن و

فقط من مونده بودم و رادمان.

سها با دیدن ساعت فروشی لبخند پت و پهنی زد.

_ سودا برای بابا ساعت بخر.

انقدر خسته شده بودم که نای مخالفت نداشتم.

_ آره همین خوبه.

وارد مغازه شدم و فروشنده با لبخند برام هر

ساعتی که میخواستم رو میآورد.

_ این بهترین کارمونه. میتونین رو دست یه مرد

تست کنید تا ببینید چطوره.

سر تکون دادم چرخیدم تا محمد برای تست صدا

کنم اما همون لحظه رادمان جلو اومد ساعت از

دستم قاپید.

_محمد کجاست؟

رادمان به بیرون اشاره کرد

_گوشیش زنگ خورد رفت بیرون

رادمان که ساعت دستش کرده بود جلوی صورتم

گرفت لب زد

_زود ببین رو دستم اگر خوبه بگیر بریم خیلی

خسته شدیم!

#پارت408

 

گیج بودم.

چطور انقدر سریع اومد داخل؟

قدمی عقب رفتم ک دستهام رو تو هم قلاب کردم

و آب دهنم رو سخت قورت دادم.

_ نه… یعنی خوبه همین.

خودم هم متوجه حرفهایی که میزدم نمیشدم.

حس اینکه اخمهای در هم محمد بخاطر نزدیکی

رادمان به منه سخت نبود و حالا این نزدیکی اذیتم

میکرد.

شاید هم دلیل اخمهای محمد چیز دیگهای بود و من

زیادی حساس بودم اما خب ذهنم اذیتم میکرد.

کارت رو سریع از کیفم در آوردم که رادمان

نذاشت و گفت: من حساب میکنم، یکی هم از

همین واسه خودم میخوام.

_ من مال بابا رو خودم ح…

کارتش رو به فروشنده داد و پچ زد:

_ سودا جان منو محمد نداریم که، بعد باهام حساب

میکنه.

_ پس من بیرون منتظرم.

سریع از مغازه بیرون زدم.

نه دلم ناراحتی محمد رو میخواست نه فکرهای

مریض سها رو!

دروغ چرا، میترسیدم این سفر زهر بشه بهمون.

با چشم دنبال محمد گشتم و پشت ویترین پیداش

کردم.

طوری ایستاده بود انگار داره به ویترین و

ساعتها نگاه میکنه اما درحقیقت داشت داخل

مغازه رو نگاه میکرد.

_ محمد من خستم ما زودتر برگردیم سها اینا شاید

هنوز خرید داشته باشن.

صداش خش گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم.

با ملایمت دستم رو گرفت و لبخندی زد.

_ باشه عزیزم. میدونم خستهای از پاهات

مشخصه.

رو به سها ادامه داد:

_ با اجازتون ما بریم سودا خسته شده. بدنش

ضعیفه نمیتونه زیاد سرپا باشه نمیخوام مریض

بشه بخاطر سهلانکاری.

قند تو دلم آب میشد بخاطر توجهاتش اما چه بسا

میفهمیدم یچیزی شده و سعی داره به روی خودش

نیاره.

_ باشه شما برید ما هم رادمان بیاد، میریم یچیزی

بخریم سریع میام نگران نباش. فقط سامان خوابه

میشه ببریدش؟ اذیت میشه اینطوری رو دستم…

محمد بیحرف سامانو از بغل سها گرفت.

_ ما میریم استراحت کنیم پس.

_ باشه سودا زود میام که اگه بیدار شد شما رو

بدخواب نکنه.

بالاخره خداحافظی کردیم و ما زودتر برگشتیم.

سریع تر از چیزی که انتظارشو داشتم رسیدیم و

حس کردم راه برگشت کوتاه تر شده.

#پارت409

 

محمد با خستگی سامان و روی تخت گذاشت و من

که دیدم بچه عرق کرده سریع لباسهای اضافهش

رو از تنش بیرون آوردم.

هرچند تو این کار ناشی بودم اما خداروشکر بیدار

نشد و فقط چند تا نق نق ریز کرد.

بعد از مطمئن شدن از جای سامان به طرف محمد

چرخیدم و با لبخند ذوق داری لب زدم

_ یه سوپرایز برات دارم.

خنثی نگاهم کرد و عکسالعملی به حرفم نشون

نداد.

فکر میکردم کنجکاو بشه و بخواد مثل هردفعه

شیطنت کنه اما سرجاش ایستاده بود و فقط چند

دکمهی اول پیرهنش رو باز میکرد.

_ نمیگی بگو؟ نگم؟

همونجور که ته ریشاشو میمالید گفت

_ اگه دوست نداری نگو!

جا خوردم اما خودم رو نباختم.

بسختی لبخندی رو لبم نشوندم و جلو رفتم.

_ نه میخواستم بگم، گفتم شاید کنجکاو شی.

دکمههای مانتوم رو یکی یکی باز کردم.

نیمتنهای که زیرش پوشیده بودم کا ِر دید ِن شکمم

رو برای محمد راحت تر کرده بود…

با دستم به نقش حنای رو شکمم اشاره زدم و با

ذوق پرسیدم:

_ قشنگه؟

لبخندم دندوننما بود و هیجان تو وجودم ولوله به پا

کرده بود.

وقتی بی توجهیش دیدم بغ کرده گفتم

_ محمد با توام!

با یک قدم بلند خودش رو بهم رسوند و انگشت

شصتش رو روی شکمم کشید که تنم لرزید و حس

قلقلکی زیر پوستم دوید.

_ آره قشنگه.

فکر میکردم ادامه بده.

فکر میکردم اونم مثل من هیجان داشته باشه.

فکر میکردم بخواد پیشروی کنه و از اخمهاش کم

کنه.

اما زهی خیال باطل.

فقط همین… “قشنگه”

تو یک کلمه خلاصهش کرده بود.

عقب کشید و با درآوردن پیرهنش، منه خشک شده

وسط اتاق رو رها کرد و روی تخت کنار سامان

دراز کشید و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت.

ذوقم کور شده بود و جاش رو به بغض کوچیکی

داده بود که داشت هرلحظه بزرگ و بزرگتر

میشد.

چه با ذوق بهش گفتم و چه بیذوق، ذوقمو و تو

نطفه خفه کرد.

لرزون لبخندی زدم.

با گامهای سست سمتش رفتم و روش خم شدم.

روی ساعدش بوسهی ریزی زدم و با بغ ِض خفه

کنندهم پچ زدم:

_ باشه عزیزم، ممنون بابت همه چی…

چی میتونستم بگم؟

زور که نمیتونستم بکنمش.

حق داشت…

#پارت410

 

پلکش لرزید و فهمیدم بیداره.

ذاتا نمیتونست تو این مدت کم بخوابه.

تخت رو دور زدم و کنار سامان و خیره به محمد

دراز کشیدم.

اگه میدونستم اینطوری میشه هیچوقت پیشنهاد

سوغاتی خری

ِن

د سها رو قبول نمیکردم.

فکر و خیال امونم و بریده بود و همین باعث شده

بود که چشمهام گرم بشه و تو عالم خواب و

بیداری دست و پا بزنم.

اما با صدای زنگ گوشی محمد کمی هوشیار شدم.

_ الو؟

صداش گرفته بود…

سریع جواب داد و این یعنی بیدار بوده.

_ جانم… اها!

صداش هرلحظه دورتر میشد و من از فرط

خستگی نمیتونستم چشمهام رو باز کنم حتی.

_ آها… آره درسته، میدونم.

در باز شد و بعد صداش نشون از بسته شدنش

میداد.

کجا رفت؟

سوالم بود اما خستگی اجازهی گرفت ِن جوابش رو

بهم نداد.

کاملا غرق خواب شدم و غلتی زدم.

خوابی آشفته بازار اما در عین حال آروم…

_ سودا! سودا بلند شو. لباسای سامان کو؟

_ هوم؟

_ هوم چیه لباسای بچهم کو؟

وقتی تحلیل کردم این صدا متعلق به سهاست

بسرعت چشمهام رو باز کردم.

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

_ تازه خانوم میگه تو اینجا چیکار میکنی… بلند

شو لباسای بچه رو بده میگم.

گیج و ویج تو جام نشستم.

هنوز لود نشده بودم.

_ چطوری اومدی تو؟

_ محمد و دیدمش کلید اتاقتونو گرفتم بیام سامان و

ببرم.

سر تکون دادم.

_ لباساش رو میزه کنارته مگه نمیبینی؟

_ عه وا… الان اینجا رو دیدم نبودا، بفرما یه پا

کور شدم. دیروزم کفشام جلو چشمم بود پیدا

نمیکردم.

پوفی کشیدم.

کی تحمل داشت وقتی از خواب بیدار میشه یه آدم

فقط براش حرف بزنه؟

_ سها محمد کجا بود؟ منظورم اینه کجا دیدیش؟

_ پایین بود داشت با گوشی صحبت میکرد،

رادمان گفت بریم دریا، تو نمیای؟

لبخندی بهش زدم و دوباره تو جام دراز کشیدم.

_ نه عزیزم سه نفره برید عشق کنید. کاش یکم

قبلش استراحت میکردید.

#پارت411

 

سها که مشخص بود خوشحاله با بوسیدن گونهم

تنهام گذاشت و من دوباره غرق در فکر شدم.

حالم از ضعیف بودن بهم میخورد اما الان حس

میکردم در برابر کارهای رادمان و رفتارهای

محمد کم آوردم.

_ بیدار شدی؟

با صدای محمد به خودم اومدم و نگاهم و بهش

دادم.

کی اومده بود که نفهمیدم؟

_ آره. کجا بودی؟ خوب خوابیدی؟

خودم رو زدم به اون راه که انگار میدونم از اولم

نخوابیدی.

_ پایین داشتم با گوشی صحبت میکردم، یکی از

همکارام بود نمیخواستم بیدارشید.

سر تکون دادم و محمد دست تو جیبش فرو برد.

بیحوصله از جام بلند شدم.

اگه نیومده بود قطعا الان دوباره خوابیده بودم.

قدم از قدم برنداشته بودم که محمد جلو اومد و

دستشو از جیبش بیرون آورد.

_ اینو بخور ضعف نکنی تا بعد منتظر شم حاضر

شی بریم پایین یچیزی بخوریم.

به کف دستش که یه شکلات صورتی بود نگاه

کردم.

لبخند ناخواسته روی لبم اومد.

_ مرسی…

کنج لبش رو بوسیدم و شکلات رو از دستش

قاپیدم.

همین که با وجود اخمهایی که ازش دیده بودم

هنوز حواسش بهم بود برام دنیایی بود.

نظاره گرم بود که شکلات رو باز کردم.

قسمتی از شکلات رو با دندون نصف کردم و تو

لپم بردم.

_ بیا عشقم اینم تو بخور.

محمد همچنان داشت بی هیچ عکسالعملی نگاهم

میکرد.

_ وا باز کن دهنتو دیگه محمد.

خودمو زده بودم به اون راه.

کمی بین لبهاش فاصله انداخت و من اون نیمهی

دیگهی شکلات رو بزور از بین لبهاش به داخل

هول دادم.

_ خوشمزهس؟

لبخندی لبش رو بوسید.

_ طعم توت فرنگی میده، مزهی لبای توئه، بوی

عطر تن توئه!

دهنم از جنبش ایستاد و کورسوی امیدی که داشت

خاموش میشد تو دلم حالا دوباره روشن شده بود.

_ ماتت نبره، حقیقت که پنهون شدنی نیست.

سر جلو آورد و چونهم رو اسیر انگشتهاش کرد.

تو چند سانتی متری صورتم پچ زد.

_ بوس منو بده که هلاکتم!

#پارت412

 

نفهمیدم چی شد اما وقتی به خودم اومدم که لبهام

قفل لبهاش شده بود و عمیق کام میگرفت.

با حرص و ولع میمکید و گازهای ریز میگرفت.

دستم رو پست گردنش حلقه کردم و همراهیش

کردم و محمد انگار داشت دق و دلیش رو سر

لیهام خالی میکرد.

صدای بوسهمون منو تو خلسهی شیرینی فرو برده

بود که دلم میخواست زمان همونجا بایسته.

وقتی نفس کم آوردم دستم رو روی سینهش مشت

کردم و آروم ضربهای به نشونهی اعتراض به

سینهش زدم.

فهمید و با گازی که گرفت عقب کشید.

پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با چشمهای

بسته نفس نفس زنان مشتم رو باز کرد و بوسهای

رو دستم نشوند.

_ مشتتم حکم نوازش مورچه رو داره جوجه!

حالا حس میکردم کمی از اون حرص و

عصبانیتی که پشت چهرهش پنهون کرده بود کم

شده.

_ مرسی که هستی سودا…

لبخندی زدم و ته ریشش رو نوازش کردم.

اون هم دستش بیکار ننشست و کمرم رو نوازش

میکرد.

بعد از صرف غذا سریع به اتاق برگشتیم و با

کمک محمد مشغول چیدن چمدون شدم.

فردا صبح پرواز داشتیم و هیچ دلم نمیخواست

چیزیم رو جا بزارم.

_ بیا اینم بگیر سودا. هر لباست یجاست، انقدر

مرتبی که من تو هنگم!

با حرص تیشرت سفیدم رو از محمد گرفتم و تو

چمدون گذاشتم

این دهمین لباسم بود که اینور اونور بود و محمد

بهم میدادش تا جا نزارم.

_ تیکه ننداز محمد حواسم نبوده افتاده یجایی دیگه.

سرتکون داد و با چشم به کنار شوفاژ اشاره کرد.

_ آره عزیزم میدونم حواست نبوده، لابد این یکیم

حواست نبوده افتاده اینجا آره؟ همه رو حواست

نبوده؟

پوفی کشیدم و محمد خم شد و لباسم رو برداشت.

با دی

ِن

د لباس زیرم اونم دست محمد جیغ خفهای

کشیدم و با یه جهش لباسم رو از دستش چنگ

زدم.

_ این دست تو چیکار میکنه؟

_ الان من باید طلبکار باشم که اسباب لهب و لعب

زنم اینجا افتاده ها!

پوفی کشیدم و اون رو هم تو چمدون گذاشتم.

_ فکر کنم دیگه چیزی نباشه.

محمد دست به جیب بالا سرم ایستاد.

_ آره بلند شو برو کنار من ببرمش جلو در.

***

_ بَه سلام بانو! عجب بویی راه انداختیا!

لبخندی روی لبهای خستهم نشوندم تا محمد از

ِسر درونم خبردار نشه و خودم رو لو ندم

_ سلام خسته نباشی.

#پارت413

 

پیشونیم رو بوسید و کتش رو از دستش گرفتم.

_ دست و صورتتو بشور بیا ناهار حاضره.

_ چشم شما جون بخواه!

چقدر خوب بود که بالاخره زندگی روی خوش

بهمون نشون داده بود.

هرچند ناراحت بودم بخاطر اینکه از اون شرکت

لعنتی زنگ میزدن و پیشنهاد همکاریشون اذیتم

میکرد.

اونم وقتی میدونستم اگه من اون پیشنهاد و قبول

کنم محمد قرار نیست قبول کنه!

ظرف ترشی و زیتون رو برای تکمیل روی میز

گذاشتم و محمد رو صدا زدم.

_ محمد چیشد پس؟

_ اومدم عزیزم، شروع کن منم اومدم.

پشت میز نشستم و دستهام رو تو هم قلاب کردم.

منتظرش میموندم.

تک خوری تو مرامم نبود!

خندهای از تصوراتم کردم و زیتونی تو دهنم

گذاشتم.

_ اوف بوش داره دیوونهم میکنه سودا. بکشم

برات؟ مشخصه ازوناس که انگشتامم باهاش

میخورم.

تعریفهاش مثل کارخونهی قندی بود که تو دلم

شروع به کار کرده بود.

_ نوش جونت.

کمی خورشت روی برنجم ریختم و خیره به محمد

شدم اما قبل از اینکه قاشق اول رو تو دهنم بزارم

صدای زنگ گوشی مانع شد.

_ این کیه دیگه؟

نوچی کردم و از پشت میز بلند شدم.

سمت گوشیم که روی کانتر بود رفتم و با دید ِن

دوبارهی شمارهی اون شرکت سریع آیکون قرمز

رو لمس کردم.

_ کی بود؟

پر اضطراب لبخند زدم.

_ کسی نبود عزیزم.

اخمهاش تو هم لولید و قاشقش رو تو دهنش

گذاشت.

_ چرا قطع کردی خب؟ جواب بده ببین کیه شاید

کار مهمی داشته باشه.

_ نه یکی از دوستای دوران دانشگاهم بود بعد

ناهار بهش زنگ میزنم.

کاش سوال پیچم نمیکرد!

خداروشکر که به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

پشت میز نشستم و حالا انگار اشتهام کور شده

بود.

میلم نمیکشید.

چیزی که بهش علاقه داشتم تو یک قدمیم بود و

من نمیتونستم بهش برسم.

_ چرا با غذات بازی میکنی؟ گشنهت نیست؟

_ دارم میخورم که!

برای اثبات حرفم قاشقی پر از برنج تو دهنم

گذاشتم.

محمد مردونه خندید:

_ باشه حالا خودتو خفه نکنی، فهمیدم داری

میخوری.

#پارت414

 

برنجم رو نجوییده بزور قورت دادم.

_ وا چه ربطی داره؟

با خنده خم شد و شصتش رو گوشهی لبم کشید.

_ باشه عزیزم ربطی نداره، به مغز فندوقیت فشار

نیار.

چشم غرهای رفتم و بعد از خوردن کمی از غذام

عقب کشیدم.

با صدای زنگ گوشیم نگاه محمد باز به طرفش

کشیده شد.

از جایش بلند شد و قبل من به طرفش رفت.

چشمام رو بستم خدا خدا میکردم باز هم از اون

شرکت لعنتی نباشه.

_آهوئه

با شنیدن صدای محمد چشمام باز کردم و

نامحسوس نفس آسوده ای کشیدم.

_اِاااا خب بده جواب بدم الان قطع میشه.

دستمو به طرفش گرفتم و تا تلفن بده.

نزدیک شد و تلفنم داخل دستم گذاشت.

از پشت میز بلند شدم و با پرویی رو به محمد گفتم

_عزیزم تا تو میزو جمع کنی من اومدم.

قبل اینکه حرفی بزنه از آشپزخونه خارج شدم

داخل اتاق مشترکمون رفتم و آیکون سبز رو

فشردم و با هیجان گفتم: سلام خانوم خانوما! چه

عجب یادی از ما کردی!

آهو خیلی سریع با گلایه مندی جواب داد

_خیلی پرویی بخدا سودا ، تنها کسی که زنگ

میزنه و یاد میکنه منم تو حتی یه خبر از من

نمیگیری نامرد!

کاملا حق با اون بود ، اون حتی وقتی محمد

بیمارستانم بود همش کنارم بود تا وقتی بیاد خونه.

ولی من حتی یکبارم زنگ نزده بودم بهش..

با لحنی شرمنده گفتم

_خب ببخشید دیگه ، بخدا خیلی سرم شلوغ بود..

آهو خنده ای کرد

_بله بله خبر دارم کیش و ماه عسل و عشق و

حال.

ده دقیقه ای با آهو راجب ماه عسلمون گفتم اما فقط

از سوپرایز های محمد و حرفی از اومدن سها و

رادمان نزدم.

_راستی سودا ، بازم از طرف اون شرکت بهم

زنگ زدن؟

با به یاد آوردن اون تماس های پی در پی شرکت

اخمی کردم و با لحن عصبی گفتم

_آره دیگه دیوونم کرده ، هی میگم نمیخوام اما

بیخیال نمیشن…هر دفعه یه پیشنهاد جدید میده.

دیروز زنگ زد گفت بهترین خونه ، ماشین و

زندگیو برام توی آمریکا درست میکنن.

آهو از پشت تلفن آهی کشید

_بخدا من اگر جای تو بودم تا الان ده باز قبول

کرده بودم ، حیف به ما روانشناسا از این پیشنهادا

نمیدن!

خوشبحال محمد ، بخدا اگر بدونه انقدر دوستش

داریا برات همه کار میکنه!

انقدر لحنش بامزه بود که همه چیزو فراموش کردم

خنده ای سر دادم

_دیوونه ، بعدم اون خودش میدونه چقدر دوستش

دارم همین الانم برای من همه کار میکنه.

با شنیدن صدای افتادن چیزی نزدیک اتاق از جام

پریدم.

به طرف در برگشتم که سایه ای دیدم.

یعنی محمد بود؟ یعنی فالگوش ایستاده بود؟

_آهو یه لحظه گوشی دستت باشه…

#پارت415

 

از اتاق خارج شدم و نگاهی انداختم اما خبری نبود

و صدای ظرف ها فقط از آشپزخونه میومد.

شاید توهم زدم. آره حتما توهم زدم.

گوشی دوباره کنار گوشم گزاشتم

_آهو جانم من برم؟ به محمد سپردم ظرفارو جمع

بکنه اما میترسم یه بلایی سر خودش و ظرفام

بیاره…

آهو قهقهه ای زد و باشه ای گفت بعد از خدافظی

کوتاهی قطع کردم.

به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم محمد به هیچی

دست نزده و فقط دوتا بشقاب رو داخل سینک

گذاشته.

با صورت وا رفته ای گفتم

_محمد خسته نباشی هیچکاری نکردی که!

اخمی روی صورتش داشت و انگار اصلا

حواسش تو این دنیا نبود.

نگاهی به اطراف انداخت و بعد به من نگاه کرد

_چی گفتی سودا؟

با حرص ضربه ای به پیشونیم زدم

_هیچی هیچی ، قشنگ دیوونه شدی…از

آشپزخونه برو بیرون بزار ظرفارو جمع بکنم.

بدون هیچ حرف یا مخالفتی از آشپزخونه بیرون

رفت.

محمد چش بود؟ چرا جدیدا انقدر مشکوک میزد؟

چرا همش تو فکر بود؟

با فکر به همین چیزا میزو جمع کردم و ظرفارو

دونه دونه داخل ماشین گذاشتم.

شنبه هفته جدید تولد محمد بود و من قصد داشتم

آخر هفته یعنی پنجشنبه یه تولد دونفره براش

بگیرم.

بالاخره اولین سالی بود که تولدش کنارش بودم.

کلا سه روز فرصت داشتم و برنامه ریزی کرده

بودم که امروز یا فردا برم و براش یه هدیه قشنگ

بگیرم.

و البته باید کیک و کلی چیزای دیگه هم سفارش

میدادم و میخریدم.

_سودا ، من یه چرت میخوابم.

با شنیدن صدای محمد به طرفش برگشتم

_باشه ، منم احتمالا یه سر برم بیرون!

شاخک های محمد سریع کار افتاد و زود پرسید

_کجا میخوای بری؟

لبخندی زدم و سعی کردم عادی باشه

_هیچی یکم وسیله برای طراحی لازم دارم میخوام

برم اونارو بگیرم.

محمد کمی نگاهم کرد و فقط باشه ای گفت.

بعد از تولدش میخواستم به محمد بگم که دیگه

نمیخوام از توی خونه کار بکنم و قصد دارم برم

داخل شرکت دوستم به عنوان طراح اصلی شروع

به کار بکنم.

از اینکه مثل یه زن خونه دار فقط آشپزی بکنم و

خونه تمیز بکنم خسته شده بودم.

چهار پنج سال درس نخوندم که حالا بشینم توی

خونه.

***

#پارت416

 

با کلافگی به مغازه ها زل زده بودم.

دیگه رسما دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبونم.

هیچی پیدا نمیکردم که باب میلم باشه و به درد

محمد بخوره.

دوست داشتم اولین سال تولدش بهش یه کادو پر

معنی و به یاد موندنی بدم که همیشه بتونه کنارش

داشته باشه.

برای آخرین بار با نا امیدی به طرف ویترین

مغازه عینک و ساعت فروشی رفتم.

لحظه ای چشمم به یه ساعت سیاه بزرگ افتاد.

چقدر قشنگ بود.

با خوشحالی وارد مغازه شدم.

انقدر ذوق کرده بودم که لبخند ثانیه ای از روی لبم

کنار نمیرفت.

_ببخشید میشه اون ساعت مشکی بزرگ که وسط

ویترین گذاشتید بیارید.

فروشنده که مردی مسن بود با خوشرویی چشمی

گفت و ساعت برام آورد.

واقعا زیبا و مردونه بود. بنظرم تو دستای مردونه

محمد بدجوری قشنگ میشد.

تو یک تصمیم آنی اونو خریدم.

با بنکه کمی گرون بود اما واقعا نمیشد ازش

گذشت.

داشتم با رضایت کامل از پاساژ خارج میشدم که با

احساس سرگیجه شدید دستم به دیوار گرفتم.

چشمام سیاهی میرفت و انگار دنیا داشت دور سرم

میچرخید.

دستام از کار افتادن و کیفم و پاکت کادوی محمد

از دستم افتاد.

با احساس اینکه کسی زیر بازو هام گرفت و منو

به سمتی کشوند سعی کردم هوشیار بشم.

نگاهم به دختر جوونی که بهش میخورد ۱۸ ۱۷

سالش باشه افتاد که با نگرانی صدام میزد

_خانم خوبید؟ حالت خوبه؟ چی شدی؟

تند تند نفس عمیق میکشیدم تا حالم جا بیاد

_خـ..وبم خوبـ..م

دخترک از داخل کوله پشتی که داشت بطری آبی

بیرون آورد و به طرفم گرفت.

قلپی نوشیدم تا بالاخره حالم بهتر شد.

نگاهی به اطرافم انداختم.

منو به گوشه از پاساژ آورده بود و تکیه ام رو به

دیوار سنگی سرد داده بود.

_خانم الان بهترین؟

سرمو تکون دادم و قلوپ دیگه ای از آب خوردم

_واقعا ممنونم اصلا نفهمیدم یهو چی شد.

دخترک لبخند ملوسی زد

_خواهش میکنم ، حتما خیلی خسته شدین. الان

میتونید بلند بشید؟ میخواید زنگ بزنم به یه

آشناتون بیاد دنبالتون؟

نه ای گفتم با کمکش از جام بلند شدم.

وسایلم که از روی زمین جمع کرده بود طرفم

گرفت

_پس اگر حالتون خوبه من دگه برم؟

همرو ازش گرفتم

_بله برو عزیزم خیلی ممنونم بخاطر کمکت

دختر فقط سری تکون داد بعد چند لحظه از دیدم

دور شد.

آروم آروم به طرف بیرون حرکت کردم.

من چم شده بود؟ چرا یهو اینجوری شدم؟

حدس میزدم بخرطر خستگی و ضعف زیاد باشه

چون بذن خوردن یک قطره آب کل پاساژ دور زده

بودم.

#پارت417

 

تو تاکسی هنوزم سرم کمی گیج میرفت اما به

اندازه قبل نبود. وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیکای

ده شب بود.

محمد همیشه این ساعت خونه بود اما الان خبری

نبود و چراغ های خونه خاموش بود و سرصدایی

نمیومد.

تصمیم گرفتم اول کادوشو قایم بکنم و بعد از در

تعویض لباسام شمارشو گرفتم.

بعد از چند بوق طولانی قطع شد.

نگران شدم چرا جواب نداد؟ چندباره دیگه هم

گرفتم اما بعد یک مدت گوشیش خاموش شد.

باز اضطراب استرس شدید به سراغم اومده بود.

اگر تا یکساعت خبری نمیشد دیوونه میشدم و کل

دوست آشنارو خبردار میکردم.

حتی حال بدم و گشنگی زیادم فراموشم شده بود.

خونه رو از اینور به اونور طی میکردم شمارشو

میگرفتم زیرلب خدا خدا میکردم اتفاقی براش

نیوفتاده باشه.

نمیدونم چقدر گذشته بود که بالاخره صدای

چرخیدن کلید تو قفل در اومد.

سریع به طرف در پاتند کردم.

با وردش به خونه و بستن با عصبانیت گفتم

_تو کجایی تا این وقت شب؟ چرا تلفنتو جواب

نمیدی؟

محمد نگاه کوتاهی بهم انداخت و خیلی بی اهمیت

کفش هاشو در آورد

_کار داشتم ، گوشیمم سایلنت بوده نشنیدم.

چرا اینجوری جواب میداد؟ چرا مثل قبل آرومم

نمیکرد؟

_محمد حالت خوبه؟ اصلا فکر نکردی من اینجا

نگرانت میشم؟

وارد سالن شد و منم پشتش راه افتادم.

دستی توی موهای پریشونش کشید و به طرفم

برگشت و باصدای بلند کفت

_ ِســـودا…جان…گفتم کار داشتم عزیزم گیر نده ،

ببخشید نباید بی فکری میکردم شرمنده.

معلوم بود بزور تن صداشو کنترل میکنه.

باید درکش میکردم ممکن بود مشکلی تو کارش

پیش اومده باشه.

سعی کردم خوشرویی کنم.

کتش رو از دستش گرفتم

_باشه عشقم اشکالی نداره برو دستت صورتتو

بشور یه چیزی آماده کنم بخوریم.

_من چیزی نمیخورم برای خودت گرم کن ،

میخوام دوش بگیرم بخوابم.

تعجب کردم محمد عصر دوش گرفته بود و وقتی

الان میخواست دوباره دوش بگیره یعنی خیلی

عصبی بود.

حرفی نزدم چون میدونستم حساسه!

_تو رفتی لَــوازم تـحـریری؟

با گیجی سرمو بلند کردم نگاهش کردم.

_لوازم تحریری برای چی؟

گوشه لبش کمی بالا رفت و لحن کنایه واری گفت

_مگه نمیخواستی وسایل طراحی بگیری؟

وای جه سوتی بدی داده بودم. باید سریع جمع

میکردم وگرنه سوپرایزملو میرفت.

رومو ازش برگردوندم خودمو مشغول تمیز کردم

پرز های روی کنش نشون دادم

_اها چرا رفتم اما وسیله هایی که میخواستم

نداشت.

محمد همونجور که دکمه های پیرهنش در میاورد

با همون پوزخند گوشه لبش که نمیفهمیدم برای

چیه فقط سری تکون داد وارد اتاقمون شد.

نفس آسوده ای کشیدم که باور کرد…

#پارت418

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

دلم میخواد بکوبم تو سر محمد با این بی اعتماد بازیاش
احمققق

camellia
9 ماه قبل

فکر میکنم است سودا خودش یه کم کِرم داره.😠آخه کدوم کِرمویی اجازه میده شوهر خواهرش و ….سابقش کفشاشو در بیاره!😡مگه پاهات تیر خورده بود😠😡

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x