رمان سودا پارت ۱۰۹

4.4
(67)

 

سودا:

از لابی هتل خارج شدیم به طرف ساحل رفتیم.

چون هوا تاریک شده بود خلوت بود و چندنفر

انشگت شمار اونجا بودن.

محمد انگشتامو اسیر انگشتای مردونش کرد.

کنار هم لب دریا قدم میزدیم.

صدای موج واقعا حس قشنگی داشت برام.

کی بود که از همچین لحظات نابی خوشش نیاد؟

_محمد یه چیزی بگم؟

همونجور که قدیم میزدیم سرشو تکون داد

_جانم بگو

تو جام ایستادم به طرفش برگشتم ، گردنم کج

چرخوندم و خجول نگاهش کردم با لحن مظلومی

لب زدم

_من..گشنمه!

خنده ای کرد و دوباره حرکت کرد.

دستم کشید و منم مجبور کرد تا ادامه بدم.

_یکم تحمل کن الان میرسیم.

حرصی برگشتم نگاهی به پشتمون کردم ، خیلی از

هتل دور شده بودیم در حدی که اصلا دیده نمیشد.

اطرافمون فقط شن و دریا بود.

_محمد کجا میرسیم؟ اینجا همش دریاست کلی هم

از هتل دور شدیم بسه دیگه برگردیم!

جوابی نداد و یهو ایستاد و تو یه حرکت ناگهانی

چرخید.

یک دستشو زیر زانو و دست دیگشو زیر کمرم

گذاشت منو بلند کرد.

هول شده جیغی کشیدم و برای اینکه نیوفتم دستامو

دور گردنش حلقه کردم.

_محمد چیکار میکنی؟ نمیگی سکته میکنم!

با تموم شدم جملم تیکه از موهاشو کشیدم.

اخمی کرد و موهاشو نجات داد

_دو دقیقه دندون رو اون جیگرت بزاری مجبور

نمیشم اینجوری بلندت کنم و کمر درد بگیرم.

اخمام توی هم رفت!

_الکی حرف نزن من چاق نیستم.

محمد پوزخندی زد و دوباره به راهش ادامه داد و

منم دیگه سکوت کردم با خوشحالی به محمد که

داشت عرق میریخت نگاه میکردم.

رگای پیشونیش بیرون زده بود که باعث شده بود

همینجوری فقط زل بزنم بهش.

نمیدون چقدر گذشته بود که بالاخره ایستاد.

نفس نفس میزد و صورتش خیس بود.

نگاهش تازه به من خندون افتاد به سختی لب زد

_جات…راحتـ..ـه؟

_خیلییی

محمد خنده ای کرد و زیر زانوم ول کرد

_بپر پایین رسیدیم!

خیلی سریع تعادلم حفظ کردم از بغلش بیرون

اومدم.

کنجکاو بودم بدونم کجاییم و دقیقا کجا رسیدیم.

با دقت به اطراف نگاه کردم که چشمم افتاد به یه

ویلای خیلی خیلی نقلی با نمای سفید آبی که دقیقه

روبه روی دریا بود.

_محمد اینجا کجاست؟ من میگم گشنمه تو منو

آوردی ویلا نشون بدی؟

#پارت395

 

نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و سرشو تکون

داد

_خدایا ، من موندم تو چطوری خارج درس

خوندی انقدر خنگی!

چشمام درشت شد ، چقدر پرو شده به من میکه

خنگ.

نیشگونی از بازوش گرفتم که اصلا حس نکرد.

بی اهمیت به من که داشتم تند تند غر میزدم به

طرف در چوبی ویلا رفت و کلیدی از جیبش

بیرون کشید توی قفل در انداخت.

_کلید اینجارو داری؟

سرشو به نشونه آره تکون داد بعد جند لحظه درو

باز کرد.

کنار رفت تا اول من وارد بشم.

با ذوق اولین قدم داخل ویلا گذاشتم که چشمام برق

زد.

یه ویلای خیلی کوچیک که وسطش یه تخت

دونفره بود و گوشه اتاق یه آشپزخونه نقلی.

روی تخت با گلبرگ های رز قرمز پر شده بود و

دو دست لباس خواب یکی زنونه و یکی مردونه

پایینش بود.

با خوشحالی دستم روی لبام کذاشتم

_ محمد اینجا خیلی خوشگله! اینجارو خریدی؟

درو بست و بهم نزدیک شد از پشت بغلم کرد

_نه اما به مدت دو شب برای خودمون دوتا اجاره

کردم! دلم نمیخواست ماه عسلمون تو هتل

بگذره…

به طرفش برگشتم دستامو دور کردنش حلقه کردم

_اینجارو کی گرفتی؟ یعنی کی اجاره کردی؟ چرا

نگفتی؟

محمد دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد

_وقتی گفتی بریم کیش بعدم رفتی حموم ، همون

موقع از مانی خواستم آروم ترین جای کیش برام

بگیره.

_یعنی ما قراره کل تایمی که کیش هستیم اینجا

باشیم؟

بوسه ای روی شونم زد و اوهمی زمزمه کرد.

تازه بعضی چیزا تو ذهنم نشست.

چشمامو ریز کردم و با لحنی که انگار بزرگترین

راز جهان کشف کردم گفتم

_پس برای همین انقدر راحت قبول کردی سها و

رادمان باهامون بیان؟

لبخند بزرگی زد و با انگشتش ضربه ای به بینیم

زد

_باهوش شدی گربه کوچولو

باز هم نگاهی به اطراف انداختم اینبار اخمام توی

هم رفت.

محمد از این تغییر مود سریعم تعجب کرده بود

_چی شد باز؟

ازش فاصله گرفتم به طرف آشپزخونه رفتم

_اینجا هیچی نیست ، من گشنمه!

تموم شدن جملم همانا و قهقهه بلند محمد همانا.

_سودا یعنی قاتل همه صحنه های عاشقانه ای

خانمم

اهمیتی بهش ندادم چون واقعا گشنم بود.

تمام کابینت هارو گشتم اما دریغ از یه تیکه

خوراکی!

داشتم زیر لب غر میزدم که محمد دستم کرفت و

منو بزور روی صندلی میز ناهارخوری کوچیک

نشوند

_همینجا بشین ، خودم میخوام برات غذا درست

کنم خانم خانما!

#پارت396

 

_سلام ، محمد کجاست؟

با شنیدن صدای آشنا به طرفش برگشتم.

دیدن رادمان آخرین چیزی بود که الان میخواستم

اما باید تحمل میکردم.

یک ساعتی میشد از اون ویلای رویایی برگشته

بودیم و محمد رفته بود تا دوش بگیره.

فردا ظهر قرار بود برگردیم تهران.

همونجور که از روی میز بزرگی که خوراک های

صبحانه رو روش چیده بودن پنیر برمیداشتم

جواب دادم

_سلام ، رفت دوش بگیره! سها کجاست؟

رادمان هم مثل من بشقابی دستش بود و از روی

میز پرش میکرد.

کمی بهم نزدیک شد

_خوابه دیشب سردرد داشت تا صبح بیدار بود ،

یکم پنیر برای منم بزار.

قطعه پنیری که برداشته بودم توی ظرفش گذاشتم

و تیکه ای هم برای خودم گذاشتم.

خواستم ازش دور بشم و روی میزی بشینم که

سریع گفت

_بیا بریم بشنیم اون گوشه خالیه فقط!

خواستم مخالفت کنم اما با نگاهی به اطراف فهمیدم

که راست میگه!

چون ساعت صبحانه بود دقیقا همه میز ها پر بود.

مجبورا پشت سرش حرکت کردم ، کاش به حرف

محمد گوش نمیکردم صبر میکردم تا با هم برای

صبحانه بیایم!

پشت میز و دقیقا رو به روی هم نشستیم.

رادمان بشقابش طرفم گرفت

_اگر خواستی میتونی از بشقاب منم برداریا.

نه ای گفتم و تشکر کردم.

سعی کردم خودمو با خوردن مشغول کنم اما

رادمان بود که این اجازه رو نمیداد.

_شما این دوروزه کجا بودین؟ سها مغز منو خورد

انقدر سراغتونو گرفت.

بی اهمیت کمی جایی خوردم

_میخواستیم تنها باشیم.

رادمان سری تکون داد و اونم قلپی از چاییش

خورد

_اوایلشه کم کم حتی یه دقیقه دلت نمیخواد باهاش

تنها بمونی!

اخمام توی هم رفت ، یعنی چی؟ چی داشت

میگفت؟

_منظورت چیه؟

رادمان گازی از لقمه ای که درست کرده بود زد

_منظور خاصی ندارم ، این نتیجه ازدواج های

مثل مال منو و توئه!

_چه نتیجه ای؟ اصلا نمیفهمم چی میگی؟

رادمان سرشو بالا آورد تو چشمام زل زد

_منو سهارو میبینی؟ وضعیتمونو؟ آخر ازدواج تو

محمد هم همین میشه! تو ازدواج شما محمد میشه

سها و تو هم میشی من!

#پارت397

 

گیج شده بودم.

اصلا نمیفهیمدم چرا دارم به حرفاش گوش میدم.

رادمان انگار فهمید که اصلا حرفاشو درک

نمیکنم.

_سودا بهم نگو که محمد تا بحال راجب رابطه

قبلیه ما باهات بحث نکرده؟ نگو که بخاطر گذشته

بهت حرفایی نزده که دلتو بشکنه!

چشمام درشت شد!

رادمان اینارو از کجا میدونست؟ نکنه موقع بحث

مارو دیده؟

سعی کردم به روی خودم نیارم که تعجب کردم.

_اصلا ، محمد به من اعتماد داره اینو قبلا بهت

گفتم.

رادمان پوزخندی زد

_سودا من مطمئنم ، من تجربش کردم!

شاید الان بتونی تحمل کنی اما یک سال دیگه مثل

من میشی.

میدونی چرا رابطه منو سها چهارسال دووم آورد؟

چی میخواست بگه؟ چرا این حرفارو میزد؟

یه حسی بهم میگفت با قصد بدی این حرفارو بهم

نمیزنه و فقط میخواد از آینده ای که پیش رومه

خبردارم بکنه!

کنجکاو منتظر بودم تا دلیلشو بگه که کمی سرشو

جلو آورد و با صدای ضعیفی لب زد

_چون تو نبودی!

چشمام درشت شد. منظورش چی بود؟ چرا من بد

برداشت کردم؟

_یعنی چی رادمان؟ تو بخاطر من داری از سها

جدا میشی؟ احمق من شوهر دارم.

با تموم شدن جملم رادمان قهقهه ای زد

_خیلی خنگی سودا…

اخمام توی هم رفت

_پس برای چی؟ خودت گفتی چون من نبودم؟

رادمان وقتی خنده مزخرفش تموم شد دستش زیر

چونش گذاشت

_منظور من این بود که سها نگران نبود ، استرس

نداشت که من با تو بهش خیانت کنم خیالش راحت

بود اما از وقتی برگشتی زندگیو برای جفتمون

زهر کرد.

شنیدن حرفش برام خیلی گرون تموم شد.

اینکه به وضوح میشنیدم که تخریب کننده زندگی

سامان منم حالم بد میکرد.

رادمان به صندلی تکیه داد و با لحن عجیبی گفت

_حالا فهمیدی چرا میگم زندگی تو محمدم زیاد

دووم نمیاره؟ چون من هستم ، چون محمد میدونه

قبلا یه حسایی داشتی و هر لحظه استرس و ترس

اینکه تو بهش خیانت کنی یا من تورو از چنگش

در بیارم دیوونش میکنه!

حرفاش چرا داشت روم تاثیر میزاشت؟ چرا داشت

منو از آینده ای که با محمد داشتم میترسوند؟

دیگه اشتهایی برام نمونده بود.

بشقاب کنار کشیدم و از جام بلند شدم.

رادمان هم همزمان با من بلند شد

_سودا

بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم.

دستی به موهاش کشید و لب زد

_من نمیخوام زندگیتو خراب کنم ، حتی برعکس

میخوام عذابایی که من کشیدم نکشی مراقب خودت

باش!

#پارت398

 

بعد از

ِن

گفت حرفش راهش رو کشید و رفت.

خداروشکر خودش رفت.

هیچ دلم نمیخواست محمد بیاد و با دیدن ما

فکرهای بدی کنه.

با کلید در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.

فکر میکردم محمد هنوز حمومه اما اشتباه

میکردم.

رو تخت حاضر و آماده نشسته بود.

سمتش رفتم و پچ زدم:

_ سلام عشقم. چقدر زود اومدی!

تو عالم دیگهای بود که حتی صدام رو نشنید.

_ محمدم!

سر بلند کرد و با اخمهای در هم خیرهم شد.

سگرمههاش عجیب تو هم بود و این باعث تعجبم

شده بود.

_ خوبی؟

سر تکون داد.

_ صبحانه خوردی؟

_ آره ولی کاش با هم میرفتیم… تو که چیزی

نخوردی!

جواب به حرفم نداد و دلم آشوب شد.

در عوض پرسید:

_ اتفاقی که نیفتاد؟

یعنی چی؟

_ نه چه اتفاقی؟ خوبی تو؟

ما رو دیده بود؟

اگه ندیده بود که این سوالها رو نمیپرسید؟

قلبم بیمحبا خودش رو به سینهم میکوبید.

_ م… میگم خوبی محمد؟

_ آره، بریم؟

رفتارش تغییر نکرده بود؟

تما

ح دیده بود که اینطور رفتار میکرد.

بهتر بود خودم بهش بگم یا بزارم تا وقتی چیزی

نگفته منم چیزی نگم؟

لبخند لبش رو بوسه زد و کمی، فقط کمی دل

بیقرارم اروم گرفت.

با حفظ لبخند پچ زدم:

_ میگم محمد یچیزی بهت بگم عصبانی نمیشی؟

داد و بیداد نمیکنی؟

دستم رو تو دستش گرفت و به لبهاش نزدیک

کرد.

بوسهی کوتاهی رو دستم زد و امیدوارم کرد.

_ چیزی شده؟

_ اول قول بده؟

قول میخواستم چون ترس داشتم.

نمیخواستم اولین سفرمون خراب شه!

_ بگو دخترم، نگرانیت واسه چیه شما؟

#پارت399

 

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم که خم شد و

بوسهی کوتاهی روی لبهام نشوند و با خشونتی

که برای اولین بار ازش میدیدم لبهام رو طواف

داد.

لبهاش در حد چند سانت از صورتم فاصله گرفت

و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.

کمرم رو چنگ زد و با حرص و نفس نفس پچ زد:

_ بگو سودا!

چشمهام رو بستم تا نبینم چطور عصبی میشه.

یهویی و بیمقدمه گفتم:

_ من… من امروز چیز کردم، با… با رادمان

صبحانه خوردم، یعنی میدونی…

هول کرده بودم و همین باعث شده بود یهو برم سر

اصل مطلب.

فشار دستش رو کمرم بیشتر شد و من بیشتر به تته

پته افتادم.

_ توروخدا عصبانی نشوها، جا نبود بخدا وگرنه

میدونی که من ازینکارا نمیکنم، مگه نه؟

جوابی ازش نشنیدم و ادامه دادم:

_ میزا پر بود محمد مجبور شدم، تازه هیچ حرف

خاصی هم نزدیم.

آروم لای پلکهام رو باز کردم و اون با نگاهش

غافلگیرم کرد.

چرا اینطوری نگاه میکرد؟

چین کنار چشمهاش حس خوبی رو بهم تزریق کرد

و لبخند کم کم روی لبهاش جون گرفت.

_ مشکلی نیست، نیاز به این همه توضیح نبود

کوچولو…

واقعا؟

نفس حبس شدهم رو آزاد کردم و محمد فشار

دستش رو کم کرد.

_ این همه استرس و نگرانی واسه همین بود؟

چشمام گرد شده بود ، چرا عصبانی نبود؟

_خب..خب فکر میکردم ناراحت بشی..

لبخندی زد و ازم فاصله گرفت.

به طرف آینه قدی رفت و همونجور که یقه

پیرهنش مرتب میکرد جواب داد

_ دیگه از این فکرا نکن، نمیخوام ذهنت درگیر

چیزهای غلط بشه که بعدا روت تاثیر منفی داشته

باشه عزیزم.

چقدر خوب که حواسش به همه چیز بود.

کی بود که همچین مردی رو نخواد؟

انقدر مردونگی داشته باشه و کسی نخوادش؟

عمرا!

_ رژت و درست کن نامرتب شده تا بریم.

دستم رو روی لبم که از شدت بوسهش گز گز

میکرد گذاشتم و قلبم به عقلم دهن کجی کرد.

عشق بود دیگه…

کنار محمد ایستادم و با انگشت سعی کردم دور لبم

رو تمیز کنم و محمد هم با لبخند نظارهگرم بود.

_ تموم، بریم!

انگشتهای کشیده و ظریفم رو قفل دستهای

بزرگ و مردونهش کرد و شونه به شونه از اتاق

بیرون زدیم.

خداروشکر که این سفر داشت با خوشی تموم

میشد و حس بدی که بهم القا شده بود تماما غلط

داشت از آب در میومد.

#پارت400

 

جلوی در ایستاده بودیم و منتظر سها و رادمان

بودیم.

_ پس چرا نمیان؟

_ عجله نکن الان میان، هنوز چند دقیقه شده.

دختری از روبهرو با آدامسی که تو دهنش بود و

مدام میترکوندش داشت با لبخند ژکوندی سمتمون

میاومد و از تیپش چندان خوشم نیومده بود.

محمد به محض شنیدن لحن دختر کمی سرش رو

به پایین معطوف کرد و گوشهی لبش رو خاروند.

_ این طبقه خدمههاش کدوم اتاقن؟

شونهای بالا انداختم.

_ اخوی شما چطور؟

به یقهی بستهی محمد داشت با لحن تیکهوارش

اشاره میکرد.

فهمیدم که محمد برای اینکه حس بدی نگیرم

پنجهش رو تو دستم محکم کرد.

اخمهام به شدت تو هم رفت و محمد کمی سرش

رو بلند کرد تا جوابش رو بده اما قبلش من بودم

که جوابش رو تو صورتش کوبیدم:

_ اخوی جواب امثال شما رو نمیده!

_ مگه ما چمونه؟

با دست به خودش اشاره کرد.

چیزیش نبود فقط لحنش بوی خوبی نمیداد.

دستم مشت شد و دلم میخواست بگیرم بزنمش.

قدمی جلو برداشتم و با حرص خواستم عقب هولش

بدم که محمد سریع بازوم رو گرفت.

_ چیزیت نیست خانوم اما برو خدا روزیتو جایی

دیگه حواله کنه.

با حرص سمت محمد برگشتم و اون با اطمینان

سر تکون داد.

چرا انقدر خونسرد بود؟

_ برو بابا جایی کار داری!

دختر این حرف و زد و با کفشهای پاشنه بلندش

که صداش رو مخم بود از جلومون رد شد.

_ محمد چرا نذاشتی فکش و بیارم پایین؟

دوباره گوشهی چشمهاش چین افتاد و لبش رو

داخل دهنش کشید تا نخنده.

_ آروم باش دختر خوب! چیزی نشده که چرا زود

جوش میاری؟

_ چیزی نشده؟ طرف داشت به شوهر من بد نگاه

میکرد، اگه جامون عوض شده بود واکنش تو چی

بود؟

_ چیزی نشده سودا بزرگش نکن!

پوفی کشیدم و دست به سینه به دیوار پشت سرم

تکیه دادم.

صدای شیطونش رو از کنار گوشم شنیدم.

_ ولی حسودی که میکنی مثل گوجه قرمز میشی،

قیافهت دیدنی بود!

نیشگونی از بازوش گرفتم و چشمغرهای بهش

پرتاب کردم.

_ سودا دیر نکردن؟ بیست دقیقهس اینجا

منتظریما؟

_ خب… برو در بزن بیین چرا نمیان؟

پشت سرش رو خاروند و لب زد:

_ تو بری بهتره، ممکنه سها تو شرایط مناسبی

نباشه. برو بپرس همینجا منتظرتم.

راست میگفت.

#پارت401

 

سر تکون دادم و با قدمهای بلند ازش دور شدم.

اتاق کناری بود و فاصله چندان زیاد نبود.

جلوی در اتاقشون که رسیدم برگشتم و نگاهی به

محمد انداختم.

چشمکی رو چاشنی لبخندش کرد و من تقهای به

در زدم.

_ بله؟

_ سها بیاید دیگه کجا موندید پس؟ مگه داری نفت

و ملی میکنی؟

در اتاق باز شد و سها سرش رو از بین در بیرون

آورد.

_ سامان نمیزاره من حاضر شم فقط داره نق

میزنه.

_ برو بیارش من نگهش میدارم زود آماده شو

بریم، دیر شد والا!

از پیشنهادم خوشحال شد و من میدونستم چقدر

سامان شیطونه و اذیتش میکنه.

سامان رو از بغلش گرفتم و اون داخل رفت تا

حاضر شه.

محمد تازگی میتونست خوب با سامان ارتباط

برقرار کنه و همین حالا هم با دیدن سامان گل از

گلش شکفت.

_ سلام عمو!

دست سامان رو بلند کرده بودم و تکون میدادم.

_ به به سلام به شما! بیا بغل من ببینمت.

سریع از بغلم گرفتش و بوسهای صدا دار روی

گونهش نشوند.

_ محمد چرا گرفتیش؟

_ بسه. سهم تو تموم شد.

با عشق بهشون نگاه میکردم.

سها و رادمان چطور این چند روز میتونستن بچه

رو بخوابونن و تنها تو اتاق بزارنش؟ هرچند

خواب ولی ممکن بود بیدار شه!!!

_ محمد میگم چطور سها بچه رو تنها میذاشت با

هم میرفتن بیرون با رادمان؟

همینطور که لپهای سامان رو با ملاحظه به هم

فشار میداو تا لبهاش غنچه شه و بیاد بیرون و

اون غنچه رو ببوسه پچ زد:

_ اتفاقا سوال منم بود. از رادمان پرسیدم گفت سها

بچه رو میخوابونه اینجا بسختی یکی از

خدمههاشونو راضی کردن چند ساعتی پیش بچه

بمونه.

غنچهی لبهاش رو بوسید و قهقههی سامان به هوا

رفت.

_ واقعا تونسته اینکارو کنه؟

_ حالا به هرحال هرجور بوده راضیشون کردن

دیگه.

سر تکون دادم.

این مدت انقدر مشغول بودم که حتی در طول

سفرهم حواسم به سامانی نبود که شیطنت میکرد.

_ ای جان چقدر میخندی تو عمو!

دستم رو دور بازوی محمد حلقه کردم و بالاخره

بعد از گذروندن لحظات طاقت فرسا در باز شد و

رادمان و سها اومدن.

#پارت402

 

محمد بقدری سامان و میخواست که حتی به

دستهای دراز شدهی سها برای بغل کردن سامان

توجهی نکرد و من رو دنبال خودش کشید.

_ کجا میری بچهمو بده!

_ فعلا ساکته گریه کرد میدم به خودتون.

چقدر دوست داشتنی میشد با بچه.

_ کجا میریم الان؟

رادمان جواب سوالم رو با کمی مکث داد:

_ دیروز یه پاساژ چند تا خیابون اونور تر دیدم،

بنظرم جای خوبی میاومد میتونیم بریم اونجا.

سها دستش رو قفل دست رادمان کرد و نگاهش

رو به سامان داد.

_ آره بریم محمد؟

منتظر تاییدش بودم. دلم میخواست بریم تا حداقل

یه سوغاتی کوچیک برای مامان و بابا بگیرم.

محمد دستم رو با دستش که آزاد بود فشرد و من

فهمیدم موافقه.

_ پیاده میریم؟

_ آره دیگه لاقل اینجاهارو هم قشنگ ببینیم، روز

آخره لذت ببریم.

تا خو ِد اون پاساژ محمد سرگرم سامان بود و سها

و رادمان ریز ریز زیر گوش هم پچ پچ میکردن.

_ اووو اینجا چه خبره؟

منو سها که فضولیمون گل کرده بود جلوتر راه

افتادیم تا ببینم اون چند نفری که اون جلو ایستادن

و پچ پچ میکنن برای چیه.

_ نذریه؟

به حرف سها خندیدم و به حرفهای مردم گوش

دادم.

_ میگن تتوکارش حرفهایه!

_ آره منم شنیدم، دختر عمم پیش همین تتو زده

میگه خیلی خوبه.

_ مرده متاهله؟

گیج نگاهشون میکردم که سها زیر گوشم پچ زد.

_ تتو میزنه؟

سر تکون دادم.

_ خیلی دلم میخواد بزنم سها، تو هم دوست

داری؟

_ وای نه من نمیتونم دردشو تحمل کنم.

به حرفش خندیدم و سمت محمد برگشتم.

_ محمد بیا یه طرح انتخاب کن منم تتو بزنم.

به آنی ابروهاش بالا پرید.

_ تتو؟ کو تتو؟ کی تتو میزنه؟

با دست به اون چند نفر اشاره زدم.

_ نمیدونم این چهار پنج نفرم فکر کنم واسه همین

ایستادن دیگه.

_ سودا میخوای عقلت و بدی دست این خاله

خانباجیا؟

زیر چشمی نگاهی به سها انداختم و وقتی دیدم

انگار چشمهاش به رادمانه ولی گوشاش اینجاست،

دست محمد رو کشیدم و به گوشهای بردمش.

_ چی؟ چی میگی محمد؟

_ تو پاساژ؟ اصلا طرف مجوز داره؟ کی هست

اصلا؟

_ نمیدونم میگفتن مرد خوبیه.

اخمهاش تو هم لولید و سامان نق نقو رو بالا و

پایین تکون داد.

_ تتو کار مرد برای زن؟ حرفشم نزن سودا.

_ خب میگم یه زن برام تتو بزنه، هوم؟

_ بری زیر دست کارآموزاش بزنن تنت و ناقص

کنن؟

لعنتی هیچ جوره قرار نبود کوتاه بیاد ولی من

خیلی تتو دوست داشتم.

#پارت403

 

حق با محمد بود.

منم تا حالا کسی رو ندیده بودم تو پاساژ تتو بزنه

تو اون اتاق کوچیک اما خب الان که فرصتی پیش

اومده بود باید محمد رو راضی میکردم.

شاید کمی تنوع میشد برای تنم…

نمیخواستم این بی خط و خالی خسته کننده بشه

براش و شاید این تنوعی محسوب میشد.

_ فقط یه ماهی ریز رو رون پام.

_ سودا میگم نه، اگه عفونت کنه چی؟ جدا از

اینکه یارو تتو کار مردع و جنابعالی میخواستی

بری رونتو تتو بزنی، درد داره دختر میفهمی؟

من نمیخوام تو درد بکشی، اوکی؟

_ نه سودا، نه یعنی نه…

دستم رو پشت سرش کشید و برای اینکه وسوسه

نشم سریع از اون جلو ردم کرد.

_ یارو اصلا معلوم نیست چقدر کار بلده چی داره

چی نداره خانوم ما میخواد بره تتو بزنه پیشش.

به غرغرهای زیرلبیش گوش دادم و چیزی نگفتم.

محمد بود دیگه، چارهای نبود

هنوز تابلوی تتوی بالای اتاق جلوی چشمم بود.

_ سها خانوم بیزحمت سامان و بگیر داره خوابش

میبره.

سها که تو عالم دیگهای بود برگشت.

_ عه بچهم خوابش برد.

سریع سامان رو از بغل محمد گرفت و قدم از قدم

برنداشته بودم که محمد زیر لب پچ زد

_ بیا ببرمت یه جای خوب!

با قهر رو برگردوندم و محمد گفت: ناز نکن

عزیزم، بخاطر خودت گفتم، بیا بریم یه پیشنهاد

بهتر دارم.

من که میدونستم بخاطر خودم گفته بود نرم تتو و

دلایلش کاملا منطقی بود اما نمیدونم چرا بچه

بازیم گل کرده بود.

_ سلام وقت بخیر. یه نقش حنا میخواستم، چقدر

طول میکشه؟

نقش حنا؟

نوچی کردم و بازوش رو کشیدم.

_ من نقش حنا دوست ندارم محمد.

_ اتفاقا من از علایقت خبر دارم که دوست داری!

اجازهی مخالفت نداد و رو صندلی نشوندم.

_ طرح کوچیک انتخاب کنید زودتر تموم میشه

بزرگ انتخاب کنید تا یه ساعت ممکنه طول

بکشه.

_ فقط خودتون نقش میزنید دیگه خانوم؟

پس چون زن بود اومده بود اینجا.

_ بله بله. خودم میزنم.

#پارت404

 

محمد لخند رضایت مندی زد و دستشو دور پهلوم

حلقه کرد.

_عزیزم بفرمایید اینجا طرح هارو ببنید.

محمد خواست همراه بیاد که جلوشو گرفتم

_برو خودم انتخاب میکنم.

اخمی کرد

_بزار منم بیام با هم ببینیم!

باز هم مخالفت کردم

_نه الان میای میگی باید یه یا فاطمه باید بزنم

دیگه دیوونه میشم تو برو با سها و رادمان دور

بزن تموم شد زنگ میزنم!

قبل اینکه بزارم مخالفت کنه ازش دور شدم به

طرف خانم جوونی که منتظرم بود رفتم.

طرح هارو نگاه کردم و با فکر شومی که تو سرم

بود رو به خانم گفتم

_شما هرجای بدنم که بخوام طرح میزنید؟

با جواب مثبت خانمه لبخند بزرگی زدم و به دیدن

طرح ها ادامه دادم….

***

_سودا چرا نزاشتی بیام ببینم؟ کجا زدی اصلا؟ رو

دستت میزدی دیده بشه.

همونجور که شالم مرتب میکردم از اون مغازه

کوچیک خارج شدم و محمد همراهم اومد.

_میخوام سوپرایز بشی بده؟

محمد کنار قرار گرفت و دستمو توی دستاش قفل

کرد

_سودا کجا زدی؟ نمیتونی نشون بدی؟

لبخند بزرگی زدم و آبروهام بالا پایین کردم

_نه ، نمیگم میخوام وقتی میبینی شکه بشی!

محمد مجبورا دستی به یقش کشید و به راهش

ادامه داد.

_سها اینا کجان؟

به مانتو فروشی که چند قدم باهاش فاصله داشتیم

اشاره کرد

_اونجان ، بیا بریم پیششون سها همش سراغتو

میگرفت.

با هم وارد مغازه شدیم که همون لحظه تلفن محمد

زنگ خورد

_تو برو تو من اینو جواب بدم میام!

باشه ای زمزمه کردم و وارد مغازه شدم نگاهی به

مانتو ها انداختم.

قشنگ بودن اما همشون یا خیلی کوتاه بودن یا

رنگشون تو چشم بود.

کمی چشم چرخوندم و گوشه مغازه کنار در اتاق

پرو رادمان همراه با سامان که داشت گریه میکرد

دیدم.

به طرفش رفتم ، سامان بیچاره انقدر گریه کرده

بود قرمز شده بود بزور نفس میکشید.

_وای این بچه چرا اینجوری شده؟ بدش من

رادمان از خدا خواسته زود سامان بغلم داد

_نمیدونم چشه همش گریه میکنه دیوونم کرد!

کمی تکون دادم و فوتش کردم تا بالاخره آروم شد.

کاپشنی که تن سامان کرده بودن در آوردم

_بچه بدبخت اینجوری پوشوندین خب معلومه خفه

میشه دیگه ، سها کجاست؟

به در اتاق پرو اشاره کرد.

عصبی شدم و با لحن حرصی گفتم

_بچش اینجا داره طلف میشه بد خانم رفته مانتو

پرو کنه؟

#پارت405

 

رادمان خنده ای کرد و گفت

_مانتوی خودش گیر کرد به میخ بغل دیوار پاره

شد ، من گفتم بیاد عوض کنه نمیشد با اون بگرده

زشت بود!

قبل اینکه بتونم حرفی بزنم محمد به جمعمون

اضافه شد و همونجور که با اخم به ما نگاه میکرد

پرسید

_به چی میخندید؟

رادمان شونه ای بالا انداخت و دستاشو تو جیبش

کرد

_هیچی!

محمد حرفی نزد و سرشو توی گوشیش کرد.

درگیر سامان بودم که بالاخره سها از اتاق بیرون

اومد.

یه مانتوی کرم رنگ جذب تنش کرده بود.

مانتو خیلی تو تنش قشنگ شده بود و واقعا بهش

میومد.

محمد امکان نداشت بزاره من همچین چیزی بپوشم

کلمو میکند.

البته سها بالا تنه پری داشت و برای همین خیلی

جذب تر بود تو تنش!

_سها خیلی قشنگه ، چقدرم بهت اومد.

سها به طرف رادمان چرخید که در کمال تعجب

اخمی کرد

_نه قشنگ نیست عوضش کن.

سها بدجوری ضد حال خورد و لبخندش جمع شد.

_رادمان قشنگه که؟

محمد بدون اینکه نگاهی به سها بندازه به طرفم

چرخید.

_بیا ما بریم بیرون اینجا گرمه.

فهمیدم که یعنی تنهاشون بزارم تا راحت باشن.

منم فقط باشه ای گفتم اما لحظه آخر صدای ضعیف

رادمان شنیدم

_سها خودت میدونی من زیاد بهت گیر نمیدم اما

دیگه اونقدرم بی غیرت نیستم بزارم اینجوری

سینت بیوفته تو چشم ملت!

آبروهام بالا رفت و فکرم مشغول شد.

رادمان اصلا آدم حساسی نبود و تا جایی که یادمه

به لباسای سها اصلا گیر نمیداد.

اما این اولین بار بود که شاهد همچین چیزی بودم.

کنار محمد ایستادم.

برای اینکه حوصلم سر نره تصمیم گرفتم کمی

سربه سر محمد بزارم

_محمد مانتو قشنگ بود نه؟ من بگیرمش؟ خیلی

خوشم اومد ازش!

محمد با چشمای برزخی به طرفم برگشت.

ترسیدم چرا اینجوری نگاه میکرد؟

با لحن تند و صدای نسبتا بلندی گفت

_سودا انقدر مزخرف نگو!

چرا اینجوری کرد؟ چرا انقدر عصبانی شد؟ یعنی

فقط بخاطر یه شوخی؟

_محمد چته؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ شوخی

کردم دیگه!

دستی به موهاش کشید و از بین دندوناش زمزمه

کرد

_عصبانی نیستم ، نکن با من شوخی موخی نکن

نه محمد یه چیزیش شده بود ، اون هیچوقت با من

اینجوری حرف نمیزد.

اونم بخاطر یه شوخی کوچیک که حتی اگر جدیم

بود انقدر عکس العمل نباید نشون میداد.

#پارت406

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x