رمان سودا پارت ۱۰۴

4.3
(147)

 

 

 

 

با تموم شدن حرفم محمد مثل جت از جاش بلند شد.

واقعا این محمد اون محمد قبل ازدواجمون نبود.

 

اون حتی نگاهم نمیکرد و خجالت میکشید اما این محمد برای دست زدن بهم لحظه شماری میکنه.

 

خنده ای به این رفتاراش میکنم به آشپزخونه برمیگردم.

محمدم بعد از شستن دست و صورتش با سرحالی وارد آشپزخونه میشه.

 

با دیدن سفره گل از گلش شکفت و با چشمای برق زده گفت

_به به چیکار کردی امشب؟ سنگ تموم کذاشتی که!

 

سری به نشونه تاسف تکون میدم

_محمد خیلی حیله گری سفره مثل همیشه‌اس غذام که یه چیز عادی اما تو…

 

جملم تموم نکردم جون خودش فهمید چی میخوام بگم و فقط لبخندی زد.

 

مشغول خوردن غذا بودیم که لب زدم

_محمد یه سوال

 

همینجور که داشت قاشقش رو پر برنج میکرد جواب داد

_جانم بپرس

 

دستم زیر چونم زدم و متفکر پرسیدم

_تو قبلا هم این مراحل رفتی؟ همه این آزمایشارو دادی؟

 

قاشق توی دهنش گذاشت و سرشو به نشونه آره تکون داد.

 

_حتی این آزمایش اسپـ…؟؟

نمیدونم چرا اما از آوردن اسم کاملش خجالت میکشیدم حتی کنار محمد.

 

باز هم آره ای گفت و دست از خوردن غذا برداشت

_این سوالا چیه میپرسی؟

 

دیگه طاقت نداشتم و چیزی که این چندوقت بدجوری فکرم درگیر کرده پرسیدم

_محمد تو چجوری این آزمایش آخرو دادی؟ اون موقع که من نبودم!

 

 

 

محمد چشماش درشت شد و به سرفه افتاد.

خیلی سریع پارچ دوغ برداشتم کمی تو لیوان ریختم جلوی دهنش گرفتم.

 

لیوان از دستم قاپید تا ته سر کشید.

وقتی تموم شد نفس عمیق کشید نگاهش به من داد

_سودا این چه سوالاییه میپرسی؟ غذاتو بخور!

 

اخمام توی هم رفت.

چرا نمیخواست جواب بده؟ نکنه با ملیحه یا دختر دیگه ای اینکارو کرده بود؟

 

محمد دوباره مشغول خوردن غذاش شده بود.

عصبی شده بودم و با پام روی زمین ضرف گرفتم.

 

_محمد چرا جواب نمیدی؟ بگو میخوام بدونم

 

محمد نگاه کوتاهی بهم انداخت ، کمی عرق کرده بود و نمیفهمیدم چرا جواب نمیده!

_تنها انجامش دادم!

 

چشمام ریز کردم.

نمیدونم چرا اون لحظه انقدر خنگ شده بودم

_تنها؟ مطمئنی؟

 

محمد عصبی قاشق و چنگاه داخل ظرف پرت کرد

_سودا چیو میپرسی هی تنها انجام دادم دیگه.

 

حالا خیالم راحت شده بود.

میفهمیدم براش سخته بگه و خجالت میکشه!

اما باید مطمئن میشدم تا خیالم راحت بشه حتی یک درصد هم به ملیحه دست نزده!

 

به صندلی تکیه دادم متفکر نگاهش کردم

_خب..خب پس چرا الان تنها انجام نمیدی؟ یک هفتس داری وقت تلف میکنی.

 

محمد سری تکون داد تند گفت

_نمیشه باید با هم انجام بدیم!

 

با لحن حرصی گفتم

_خیلی سواستفاده گری حتی از آزمایشم میخوای برای منافع خودت استفاده کنی.

 

محمد با این حرف من قهقهه ای زد و من متعجب نگاهش میکردم.

_چرا میخندی جدی گفتم؟!

 

وقتی قشنگ خندید و خودشو خالی کرد با لحن مهربونی گفت

_سودا اون موقع که تو نبودی میشد تنها انجام بدم اما الان نمیشه!

 

 

 

منم دلم میخواست باهاش رابطه داشته باشم و حتی اگر تا الان بهش اجازه نزدیکی ندادم فقط یه دلیل داشت و اونم عادت ماهیانه ای بود که بی وقت سراغم اومده بود.

 

کنجکاو پرسیدم

_چرا نمیشه؟ خب توضیح بده

 

محمد دستش روی میز گذاشت به صندلی تکیه داد.

با لحن مهربون و آرومی گفت

_چون گناه داره! اصلا حرامه!

 

چشمام اندازه نلبعکی شد.

محمد وقتی متوجه شد که نفهمیدم و تعجب کردم ادامه داد

_خانوم خانوما من اون موقع مجرد بودم و برای آزمایش واجب بود که اون کار تنها انجام بدم وقتی همسری ندارم برای همین گناه نبود اما الان وقتی یه همسر خوشگل دارم که بدجوری هم منو تو خماری خودش گذاشته اگر خودم اینکارو بکنم گناه و حرامه!

 

لحظه آخر وقتی جملش تموم شد با لحن پرویی اضافه کرد

_تازه بیشتر گناهشم گردن توئه!

 

از اینکه همیشه جوابی تو استینش داشت حرص میخوردم.

مطمئن بودم اینا همش بهونست!

 

محمد کمی دوغ داخل لیوان ریخت سر کشید.

وقتی دید من توی فکر فرو رفتم دست از شوخی برداشت

_سودا

 

نگاهمو بهش دادم

_جانم

 

لبخندی زد و دستم که روی میز بود توی دستش گرفت

_سودا واقعا فکر میکنی بخاطر اینکه تورو اذیت کنم تا الان اون ظرف تحویل ندادم؟

 

بدون اینکه حرفی بزنم سرمو پایین انداختم که خنده ای ریز کرد

_خانوم خانوما وقتی رفتیم آزمایشگاه پرستار راجب پاهام پرسید و منم وقتی گفتم تصادف کردم دارو مصرف میکنم گفت تا موقعی که دارو هارو قطع نکردم اون آزمایش انجام ندم جون تاثیر منفی تو آزمایش داره همین!

 

متعجب زل زده بودم بهش

_واقعا؟

 

باز هم خنده ای کرد و سرشو تکون داد.

با حرص ضربه ای به دستش زدم

_پس چرا هی به من گفتی با هم باهم؟ کرم داری؟ میخواستی منو اذیت کنی؟ نامرد

 

محمد با چشمای شیطون سرشو جلو آورد

_نمیدونی اذیت کردنت چقدر حال میده! بعدم من فکر میکردم تو میدونی این قضیه رو..

 

 

 

 

 

 

اخمی کردم و از جام بلند شدم

_از کجا باید بدونم؟ مگه چندبار آزمایش اسپرم دادم!

 

دستمو از دستش بیرون کشیدم مشغول جمع کردن ظرف ها شدم.

بخاطر پریودی کمی اعصابم ضعیف شده بود.

و این چندوقته فشار های محمد برای رابطه و پر کردن اون ظرف مزخرف روم بود واقعا خیلی اذیت شده بودم.

 

اما حالا که میدونستم محمد اصلا اصراری نداشته و به دلایل دیگه ای پر نکرده انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد….

 

بعد جمع کردن ظرفا مشغول شستنشون بودم که دست محمد دور کمرم حلقه شد.

کمبود اون یکی دستشو حس میکردم.

 

چقدر غضه میخوردم که اون دستش بخاطر من اینجوری شده اما محمد هیچ حرفی بهم نمیزد و حتی مطمئن بود خوب میشه.

 

_سودا حالت خوبه؟

 

چقدر خوب بود که حواسش به من بود.

من بعد محمد هیچ خانواده ای نداشتم.

درسته خانواده خودم بودن اما اونا واقعا به اندازه محمد بهم محبت و عشق نشون نمیدادن.

جدیدا واقعا بینشون احساس غریبی میکردم.

 

لبخندی زدم

_خوبم تو خوبی؟ درد نداری؟

 

بوسه ای بین گردنم زد که بخاطر ته ریش هاش بدنم مور مور شد.

_نگران من نباش ، چرا انقدر عصبی؟

 

سرمو تند تند تکون دادم

_عصبی نیستم.

 

محمد دستشو از دور کمرم باز کرد و شیر آب بست.

_محمد چیکار میکنی دارم ظرف میشورما دستام کفی…

 

قبل اینکه حرفم تموم بشه منو به طرف خودش چرخوند به سینک تکیه داد.

دستام چون کفی بود کنار بدنم گرفتم تا محمد کفی نشه.

 

خودشو کامل چسبوند به من و با صدای ضعیف اما محبت آمیزی گفت

_سودا میدونی چقدر دوست دارم؟

 

قلبم ریخت ، این اعتراف یهویی بعد از چندوقت واقعا حالمو خوب میکرد.

 

جلو رفتم بوسه ای روی گونش کاشتم

_میدونم..من خیلی بیشتر از تو دوست دارم.

 

با انگشت شصتش صورتم نوازش کرد

_میدونستی چقدر خوشگلی؟

 

با شنیدن حرفاش هم خوشحال میشدم هم حیرت زده بودم که چی شده که محمد داره این چیزارو میگه!

 

 

 

 

چشمامو ریز کردم مشکوک لب زدم

_محمد چه خبره؟ چرا این حرفارو میزنی؟

 

سرشو جلو آورد کنار گوشم زمزمه کرد

_هیچی فقط چیزایی که تو سرمه رو دارم میگم!

 

مچ دستامو روی شونش گذاشتم و سرمو جلو بردم تا فاصله رو تموم کنم که…

 

همون لحظه صدای زنگ گوشی محمد بلند شد.

چشمام که بسته بود باز کردم نگاهم به چهره درهم محمد افتاد.

 

خنده بلندی کردم ضربه ای روش شونش زدم

_برو جواب بده

 

عصبی لبشو بین دندوناش کشید

_هرکی باشه جواب میدم هرچی از دهنم در بیاد بهش میگم..

 

سری تکون دادم و محمد به طرف گوشیش رفت از روی میز برداشت.

_کیه؟

 

خنده شرمنده ای کرد با صدای ضعیفی جواب داد

_مامانت

 

قهقهه ای زدم و گفتم

_میخوای به مامانمم هرچی از دهنت در اومد بگی؟

 

محمد چشم غره ای رفت و غلط بکنمی گفت.

تلفن جواب داد کنار کوشش گذاشت

_سلام مامان جون…

 

همونجور که حرف میزد از آشپزخونه بیرون زد ، میدونستم پاهاش درد کرفته و رفته که دراز بکشه.

نمیدونم چرا اما اصلا کنجکاو نبودم که بفهمم مامان چی داره به محمد میگه!

 

حتما زنگ زده بود حالشو بپرسه و ببینه بهتر شده یا نه دیگه.

 

بعد از اونشبی که مامان راجب طلاق سها بهم گفت فقط یکبار اونم به مدت بیست دقیقه رفتم بهش سر زدم و بعدم به بهونه محمد زود به خونه برگشتم.

 

رفتار و حرفای مامان اذیتم میکرد یکسره راجب سها و طلاقش حرف میزد انگار که میخواست منو تا لحظه اخرش خبردار کنه.

و هرلحظه میگفت زندگیشون حیفه و نباید خراب بشه.

 

شاید خودش نمیدونست و نمیفهیمد اما من حس میکردم دلیل جداییشون منم و این حالم بد میکرد.

 

با تموم شدن ظرفا از فکر خیال در اومدم نگاهی به ساعت کردم.

دیروقت شده بود و حدس میزدم محمد خوابیده باشه.

 

با کمردرد شدید که دلیلشم ایستادن زیاد بود به اتاقمون رفتم.

انتظار داشتم محمد خواب باشه اما بیدار بود و به گوشیش زل زده بود.

 

 

 

 

_چرا نخوابیدی هنوز؟

 

محمد نگاه سرسری به من انداخت دوباره سرشو تو گوشیش کرد

_منتظر تو بودم

 

لبخندی زدم لباسامو خیلی سریع عوض کردم.

بخاطر پریودی لباس خواب لختی نپوشیدم و یه شلوار و تیشرت گرم پوشیدم تا دردم کمتر بشه.

 

با خستگی و درد کنار محمد روی تخت دراز کشیدم.

_اخیش ، راستی مامانم برای چی زنگ زده بود؟

 

بازم بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد

_ تولد سهاست مثل اینکه مامانت گفت پنجشنبه قراره خونتون جشن بگیرن دعوتمون کرد!

 

مگه چندمه؟ تولدش کی رسید؟ انقدر درگیر محمد و زندگیم بودم که اصلا یادم نبود تولد سها!

انقدر از هم دور شده بودیم که بنظرم خیلی عادی بود..

 

اخمام توی هم رفت ، اصلا حوصله دوباره حرفای مامان نداشتم.

اما جلوی محمدم نمیتونستم حرفی بزنم.

مجبورا سکوت کردم به طرف محمد چرخیدم.

 

حواسش کاملا پرت گوشیش بود و اصلا نگاهم نمیکرد.

_به چی اینجوری زل زدی دوساعته؟

 

محمد تازه متوجه من شد با ذوق بچگانه ای گوشیش طرفم گرفت

_ببین چقدر خوشکله!

 

نگاهم به صفحه گوشیش افتاد عکس یه دختر بچه با موهای بلند خرمایی و چشمای آبی!

لحظه ای غم توی دلم نشست ، از الان حس میکردم که چقدر دوباره امیدوارش کردم برای بچه دار شدن.

 

نمیخواستم حالشو خراب کنم حداقل الان خوشحال بود.

لبخندی روی لبم نشست

_خیلی خوشگله..محمد بچه من و تو چشماش چه رنگی میشه؟

 

لباس اونم به خنده باز شد.

صفحه گوشی خاموش کرد به طرفم چرخید

_نمیدونم ایشالله شبیه چشمای مامانش بشه ، اونجوری هرشب میشینم به چشماش زل میزنم!

 

اخم کردم و به شوخی گفتم

_پس ایشالله شبیه تو بشه ، هنوز بچه بدنیا نیومده منو کنار کذاشتی میخوای به چشمای اون زل بزنی خودم هستم به ماله خودم زل بزن!

 

محمد آروم خندید سرشو جلو آورد پیشونیم بوسید

_دعا کن بچه دار بشیم سودا قول میدم هیچی براتون کم نزارم…

 

***

_سِــودا با اون مرتیکه توی اون پاساژ خراب شده چه غلطی میکردین؟

 

 

 

 

عصبی بازومو از اسارت انگشتاش بیرون کشیدم و کیفم زمین انداختم..

 

به طرفش چرخیدم و با صدای بلندتر از خودش داد زدم

_سر من داد نزن!

 

نفس عمیقی کشید و دستشو توی موهاش کشید.

_سـودا جواب منو بده

 

با لجبازی سرمو به نشونه نه تکون داد

_تا آروم نشی یه کلمه حرف نمیزنم.

 

انگار این رفتارم بیشتر عصبیش کرده بود.

آروم آروم به طرف اپن رفت و تو یه حرکت ناگهانی دستشو بالا برد محکم روی اپن کوبید.

 

صدای بلندی ایجاد شد که ترسیدم جیغ کشیدم.

دستمو روی گوشم گزاشتم.

_محمد دیوونه شدی؟

 

به طرفم برگشت و نگاهم به چشمای به خون نشسته و صورت قرمزش افتاد.

همونجور که نفس نفس میزد گفت

_سِـودا جواب بده…با اون مرتیکه اونجا چه غلطی میکردین؟

 

وقتش بود توضیح بدم و قال قضیه رو بکنم.

به طرف نزدیکترین مبل رفتم روش نشستم.

_توی پاساژ اتفاقی همو دیدیم!

 

محمد سریع به طرفم اومد روبه روم ایستاد

_خب..ساکت نمون توضیح بده

 

سرمو بلند کردم عصبی گفتم

_دیگه چیو توضیح بدم گفتم که اتفاقی تو پاساژ دیدمش همین.

 

محمد موهاشو محکم تو مشتش گرفت کشید

_الله اکبر بخدا میخوام بزنم همچیو جلو چشمت نابود کنم…توی پاساژ اتفاق همو دیدن؟ سودا من احمقم؟ شاید از نظر تو من یه آدم ساده ام که میتونی راحت خرش کنی؟

 

محمد چی داشت میگفت؟ اون واقها به من شک داشت؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

الانه که گریه کنممم
محمد چرا انقد کله خرهه
هی هر سریم هرچی از دهنش درمیاد میگه بعدش میگه غلط کردم قول میدم دیگه ناراحتت نکنم😐

raha M
پاسخ به  raha M
9 ماه قبل

و باید اضافه کنم سودا همون موقع باید همه چیو به محمد میگفت نه اینکه بحثو ربط بده به بچه🤦🏻‍♀️
هرچیم میشد گفتن حقیقت بهتر از پنهون کردنش بود🥲

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x