رمان سودا پارت ۱۱۷

4.3
(110)

 

سودا:

لبخندی زدم با صدای کم جونی جواب دادم

_نه برو برو خیلی ممنونم که اومدی.

مانی سری تکون داد و نگاهش به محمد داد

_داداش اشکالی نداره؟ اگر کمکی لازم داشته

باشی میمونما..

_نه برو ممنون..

همین فقط همین سه کلمه و دیگه هیچی نگفت.

مانی به طرف آهو رو و خم شد روی موهاش رو

بوسید.

و دیدم که چشمای آهو چطور درشت شد و بعد

خجالت کشید.

_من میرم اما خواستی بری خونه بهم زنگ بزن

بیام دنبالت..

آهو از جاش بلند شد و دست مانی گرفت به طرف

در خروجی اتاق کشید و رو به من گفت

_ببخشید خیلی زود برمیگردم..

و همراه با مانی از اتاق خارج شدن.

پس آهو حقیقت گفته بود ، اونا واقعا باهم بودن.

از فکر و خیالات خودم خجالت کشیدم.

چطور فکر کرده بودم آهو با محمده؟ البته این فکر

من فقط بخاطر حرفا و تهمت محمد به من بود.

چون میخواستم اثبات کنم من خیانت نکردم اون

کرده..

البته اون “م” روی گوشی آهو هم بی تاثیر نبود.

_حالت خوبه؟

چه عجب بالاخره یادش اومد من اینجام…

بالاخره یادش افتاد تصادف کردم و باید حالمو

بپرسه..

سرمو به بالشت تکیه دادم و چشمام بستم.

قصد نداشتم جوابشو بدم.

دلگیر بودم ، ناراحت بودم…

با احساس گرمی دستش روی صورتم سریع

چشمامو باز کردم خودم عقب کشیدم.

_به من دست نزن.

تعجب کرد اما هیچ عکس العملی نشون نداد.

انگار میدونست دیگه برام مهم نیست.

_سودا…من..من خیلی..من خیلی ناراحتم.

پوزخندی زدم.

الان باید برای ناراحتیش چیکار میکردم؟

_برای چی ناراحتی؟ مگه اصلا تو ناراحتم میشی؟

فکر میکردم فقط بلدی ناراحت بکنی و تهمت

بزنی!!

حرفام تلخ شده بود.

و محمد حقش بود این تلخی رو بچشه.

_الان من برای ناراحتیت باید کاری بکنم؟ مگه تو

منو تو این همه ناراحت کردی اصلا برات مهم

بود؟ محمد این وضعیتی که توش هستیم تو

ساختی…تو مسبب حال الان منی…

نگاهم به دستای مشت کرده اش افتاد.

قرمز شده و رگاش بیرون زده بود.

حرفام براش گرون تموم میشد.

_سودا تو…

حرفشو قطع کردم و با همون حرص ادامه دادم

_نمیگم من مقصر نیستم…چرا خیلی

مقصرم..تقصیر منه که بهت نگفتم کی بهم زنگ

میزنه اینجا هرگز نمیگم مقصر نیستم چون هستن

و خودم میدونم…مقصرم میدونم نباید بهت دروغ

میگم…اما الان دیگه تلاشی برای تو نمیکنم

تلاشی برای اینکه ناراحت نباشی نمیکنم…تلاشی

برای اثبات بی گناهی نمیکنم..

#پارت488

 

با تموم شدن حرفام نفس عمیقی کشیدم.

حرفام بدجوری توی گلوم مونده بود و باید خودمو

خالی میکردم.

_سودا من پشیمونم…نباید..نباید زود تصمیم

میگرفتم…نباید زود از جدایی حرف میزدم…

چشمام درشت شد…

بعد این همه وقت ، بعد اینکه به خانواده هامون

گفتیم تازه الان پشیمون شده بود؟

فکر میکرد من احمقم؟

بخاطر بچه داشت این حرفو میزد درسته؟

میخواست بچشو از دست نده ورگنه من حتی یه

سر سوزنم براش ارزش نداشتم.

با صدای سردی لب زدم

_نگران نباش من حتی اگر جدا هم بشیم بچتو بهت

نشون میدم لازم نیست الکی بگی پشیمونی من مثل

تو سنگ دل نیستم.

چشمای محمد درشت شد.

خواست حرفی بزنه که همون لحظه آهو وارد اتاق

شد.

نگاهی به ما انداخت و انگار متوجه شد وسط

چیزی وارد شده.

_ببخشید اگر دارید حرف میزنید من بیرون منتظر

میمونم.

خواست از اتاق بیرون بره که سریع صداش کردم

_نه نرو حرفی نداریم بیا کارت دارم.

آهو نگاهی به محمد که عصبی بود انداخت نزدیکم

شد.

شرمنده بودم و باید معذرت خواهی میکردم.

دستاشو توی دستم گرفتم.

_آهو..من واقعا شرمنده ام…بخدا من اون لحظه

خون به مغزم نرسید ، نتونستم درست فکر

بکنم..میشه منو ببخشی؟

آهو لبخندی زد دستمو فشرد و بوسه ای روی گونم

زد

_فدات بشم عشقم این حرفا چیه ، تو خوب باش

فقط.

چقدر خوب بود آدم دوستی مثل آهو داشت.

خیلی خوبه که همیشه کنارمه…

_سودا درد داری؟

دستمو روی دلم گذاشتم و لب زدم

_یکم خیلی کم الان بهترم.

نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و

سرش پایین بود.

اصلا چرا اینجا مونده بود؟ بخاطر من؟

معلومه که نه ، الان با ارزش تر از من بچش بود.

داشتم خل میشدم و فکر میکردم همه حرکات محمد

بخاطر بچست و من براش ارزشی ندارم.

مطمئن بودم این شک هیچوقت ولم نمیکنه.

با باز شدن در اتاق نگاهم به طرف در انداختم.

دختر جوونی که پرستار بود به طرفمون اومد و

نگاهی به سرم انداخت.

_خب اینم تموم شده ، خانم دکتر گفت میخواید برید

سونوگرافی اگه الان بهترید بعد از در آوردن

سرمتون بگم همکارم براتون ویلچر بیاره…

#پارت489

 

با بی جونی لب زدم

_بله بهترم میخوام برم ، فقط من یه سوال داشتم؟

پرستار همونجور که سرم از دستم در میاورد

جواب داد

_جانم عزیزم

_این سرم و داروهایی که به من زدید به بچم

آسیبی نمیزنه؟

چه حس خوبی داشت ، اینکه یه بچه از وجود تو و

عشقت توی بدنت پرورش بدی و اونو بچم صدا

بزنی..

_نه عزیزم نگران نباشید داروهای مصرف شده

همشون برای شما مجاز هستش ، مصرف مسکن

هایی که تو دوران عادی استفاده میکنیم

بیشتریاشون برای شما و بچتون ضرر داره که

خوده دکتر بهتون میگه.

با دقت به حرفاش گوش کردم و در آخر تشکری

کردم.

بعد چند دقیقه یه پرستار دیگه با ویلچر اومد.

هنگامی که میخواست کمکم بکنه بلند بشم محمد به

طرفم اومد خواست بغلم بکنه اما اجازه ندادم و از

آهو کمک گرفتم.

پرستار گفت فقط یک نفر همراهم بیاد که آهو گفت

محمد بیاد بهتره چون پدر بچس و منم دیگه حرفی

نزنم…

وارد یه اتاق شدیم که توش یه تخت ساده با دستگاه

مخصوص سونوگرافی بود.

برای خوابیدن روی تخت باز هم کمک میخواستم

و اینبار دیگه مخالفت نکردم و محمد با ملایمت

منو از روی ویلچر بلند کرد و روی تخت گذاشت.

بعد چند دقیقه دکتر وارد شد.

_خب مامان خانم آمادهای فسقلیتو ببینی؟

لبخندی زدم و سر تکون دادم.

شاید این چندوقته ناراحت بودم و هیچ دلخوشی

نداشتم.

اما الان هیجان خاصی درونم بود که نمیدونستم

چجوری آرومش کنم.

دکتر لباسمو بالا زد و مایع شفاف لزجی روی

شکمم ریخت.

سرماش لحظه ای باعث شد تنم یخ بزنه.

با دستگا مایع رو روی شکمم پخش کرد و نگاهش

رو به مانتور دستگاه داد.

چند دقیقه ای به اون صفحه سیاه سفید نگاه کرد.

لحظه ای از اینکه حرفی نزد استرس گرفتم.

نکنه اتفاقی برای بچه افتاده؟

_خانم دکتر اتفاقی افتاده؟

دکتر نگاهی به من و محمد که با استرس نگاهش

میکردیم انداخت.

لبخندی روی لبش زد

_خداروشکر همه چیز خوبه و فعلا جای نگرانی

نیست اما همونجور که گفتم باید خیلی مراقبت

بکنید چون هنوزم خطر سقط وجود داره.

_خانم دکتر چندوقتشه؟

محمد بود که با صدای پر ذوق اینو میپرسید.

دکتر نگاهی به مانیتور سوس به برگه جلوی

دستش انداخت گفت

_حدودا شیش هفتشه..

لحظه ای فکری ذهنم درگیر کرد من چطور حامله

بودم وقتی دکتر به محمد گفته بود امکان نداره؟

#پارت490

 

_میشه صدای قلبشو بشنویم؟

باز هم محمد بود که این درخواست داشت.

نگاهم بهش دوختم.

میدیدم چقدر ذوق داره ، تو چشماش برق میزد.

الهی فدای مرد نامردم برم که انقدر خوشحال شده

بود.

دکتر دستگاهی برداشت و لب زد

_نمیدونم ، الان یکمی زوده ممکنه نشه اما بازم

امتحان میکنم.

محمد لبخندی زد و تشکر کرد.

دکتر دستگاه رو چندبار جابه جا کرد.

و بعد از زدن چند دکمه صدایی توی فضای اتاق

پیچید.

صدایی که حالمو عوض کرد.

بــوم بــوم بــوم…

ضربان قلبم بالا رفت و نگاهم به محمد دوختم.

اشک تو چشمام جمع شد.

این صدای قلب بچه من بود؟

اون لحظه همه چیزو فراموش کردم ، همه اتفاقات

رو…

با لبخند و ذوق لب زدم

_محمد میشنوی؟

محمد نگاهشو به چشمام دوخت و دستمو توی

دستش گرفت.

چشماش سرخ شده بود و قطره اشکی از گوشه

چشمم افتاد.

_صدای قلب بچمونه سودا..

بغضم شکست و منم اشک ریختم.

دکتر فقط با لبخند به ما نگاه میکرد.

محمد دستمو به طرف لباش برد بوسه ای روش

زد که خندیدم.

زود اشکشو پاک کرد و سعی کرد صداش صاف

بکنه.

_جنسیتش رو نمیشه فهمید؟

دکتر تک خنده ای کرد

_برای اون هنوز خیلی زوده آقای پدر..

چشماش برق زد و لبخند روی لبش بزرگتر شد.

_اشکالی نداره سلامت باشه جنسیتش فرقی

نمیکنه.

با اینکه این حرفو میزد اما میدونستم چقدر دلش

دختر میخواست.

دکتر دستگاه کنار گذاشت و دستمال کاغذی سمتم

گرفت

_میتونی خودتو تمیز کنی.

قبل اینکه من عکس العملی نشون بدم محمد زود

جعبه رو گرفت و از داخلش چند دستمال بیرون

کشید و روی شکمم رو تمیز کرد.

با چشمای گرد شده نگاهش کردم.

محمد حالش خوب بود؟ داشت چیکار میکرد.

دکتر با دیدن رفتار محمد خنده ای کرد و لب زد

_پدر خیلی خوبی میشی!

محمد لبخند بزرگی زد و سر تکون داد.

بعد از اینکه شکمم کامل پاک کرد لباسمو پایین

کشید و باز منو تو بغلش بلند کرد و روی ویلچر

گذاشت.

_ میخوام راه برم!

محمد نزاشت هیچ حرکتی بزنم جلوم ایستاد

_نه خطرناکه ، ممکنه حالت بد بشه تا دکتر نگه

نمیتونی سرپا بشی.

اخمی کردم و خواستم پسش بزنم بلند بشم اما

دستشو روی شونم گذاشت منو به ویلچر چسبوند

_سودا لج نکن خطرناکه ، اگر ویلچر اذیتت میکنه

تو بغلم بگیرمت اما اجازه نمیدم راه بری!

#پارت491

 

پوففف کلافه ای کشیدم.

این حرکات محمد برام قشنگ نبود ، باعث

ناراحتیم میشد.

شاید اگر قبل از این اتفاقات بود این رفتاراش خیلی

خوشحالم میکرد اما الان میدونستم که فقط به فکر

بچهی تو شکممه!

_بلندت کنم؟

رومو ازش برگردوندم لب زدم

_نه تحمل کردن ویلچر بهتر از بغل توئه!

محمد حرفی نزد و دسته های ویلچر گرفت به

طرف دکتر رفتیم.

_خانم دکتر من کی میتونم مرخص بشم؟

دکتر همونجور که داشت برگه ای داخل پاکتی

میزاشت جواب داد

_دیگه مشکلی نداری بگو کارتو بکنن همین

امروز مرخص شو!

محمد زودتر با استرس گفت

_خانم دکتر لازم نیست بستری بشن؟ یا حداقل

چندروز بمونه؟ یه وقت چیزیشون نشه؟

دکتر خنده ای به نگرانی محمد کرد

_نگران نباش حالشون خوبه میتونن مرخص بشن.

محمد دیگه حرفی نزد.

خانم دکتر ظرفی شبیه پاکت نامه اما بزرگ سمتم

گرفت

_بیا عزیزم.

ظرف گرفتم پرسیدم

_این چیه؟

دکتر لبخند مهربونی زد

_اولین عکس کوچولوتون!

در ظرف باز کردم و برگه سونوگرافیم بود.

ذوق کردم ، اصلا یادم نبود که میتونیم عکسو

داشته باشیم.

از دکتر تشکر کردیم و از اتاق بیرون اومدیم.

محمد منو به طرف اتاقی که بهوش اومدم برد.

آهو داخل اتاق نشسته بود سرشو به دیوار تکیه

داده بود.

_آهو خانم شما به سودا کمک میکنید مانتو و

کفشاشو بپوشه من برم کارای ترخیصشو انجام

بدم؟

آهو تازه متوجه ما شد و در جواب حرف محمد

فقط اره ای گفت.

محمد از اتاق خارج شد و آهو به طرفم اومد.

منتظر بودم که لباسامو بیاره اما روبه رو نشست

_سودا من یه کاری کردم گفتم به خودتم بگم.

کنجکاو نگاهش کردم سرمو تکون دادم

_چیکار؟ زود بگو ببینم

آهو با استرس لب زد

_وقتی بیهوش بودی عصبی شدم یه چندتا لیچار

بار محمد کردم بعدم برای اینکه نشون بدم بهت

تهمت زده همه پیام هایی که برام از قبل تولد و

خریدا نوشتی بهش نشون دادم. بالاخره فهمید چه

غلطی کرده.

پس برای همین محمد رفتارش با من تغییر کرده

بود؟ یعنی خودش متوجه اشتباهش نشده بود و

مدرک دیده بود؟

پوزخندی زدم

_حالا فهمیدم چرا رفتارش عوض شده ، حالا تو

چرا استرس داری الان؟

#پارت492

 

آهو سرشو پایین انداخت

_ترسیدم ازم عصبانی بشی.

دستشو گرفتم بوسه ای روش زدم

_چرا عصبانی بشم؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

، بزرگترین اشتباه من کردم که به این مرد دل

بستم اون حتی یکبار امتحان نکرد حرفای منو

باور بکنه…

آهو با ناراحتی نگاهم کرد لب زد

_ اشکالی نداره تو غصه نخور برات خوب نیست

، مهم اینه که الان حتما پشیمونه!

_پشیمونی به چه دردی میخوره وقتی دل منو

شکسته؟ حرفایی که بهم زد خیلی سنگین بود.

آهو انگار فهمید بدجوری دلم از محمد پره که دیگه

حرفی نزد و بلند شد کفشام مانتومو آورد.

مانتو شالم رو خودم پوشیدم و کفشامو هم آهو پام

کرد…

_آماده شد؟ بریم؟

آهو جوابش رو داد

_بله بریم

بدون اینکه به محمد نگاه کنم با کمک آهو سعی

کردم بلند بشم.

محمد سریع به طرفم اومد

_سودا خطرناکه با ویلچر بریم.

_نمیخوام ، پاهام خواب رفته میخوام راه برم.

بعدم بی اهمیت به حضورش از اتاق خارج شدم.

آروم آروم راهروی بیمارستان رد کردن بالاخره

به فضای آزاد رسیدن.

هوا تاریک شده بود ، نفس عمیقی کشید.

حالش از بوی بیمارستان بهم میخورد.

_اینجا وایستید تا تاکسی بگیرم.

محمد به گوشه خیابون رفت و بعد از چند دقیقه

ماشین زرد رنگی کنارش ایستاد.

_بیاید سوارشید.

آهو خیلی سفت دستامو گرفته بود و کمک میکرد

تا راه برم.

سوار تاکسی شدیم و محمد هم صندلی جلو نشست.

_کجا برم آقا؟

محمد آدرس خونه خودش رو داد که سریع گفتم

_خیر آقا لطفا برید شریعتی.

بدون اینکه به طرفم برگرده عصبی گفت

_سودا کجا میخوای بری؟ برگرد خونه!

نگاهمو به خیابون دادم

_میخوام برم همونجایی که پونزده روزه میمونم ،

چرا الان باید برگردم؟ چی عوض شده؟

محمد دیگه طاقت نیاورد به طرفم برگشت

_سودا لج نکن من که گفتم پشیمونم ، الان خیلی

چیزا عوض شده تو اون پونزده روز من نمیدونستم

بچه ای وجود داره!

چرا محمد هرچی حرف میزد بیشتر خراب میکرد.

فکر میکرد با یه پشیمونم میتونه همچیو درست

بکنه؟ و من با همین یه کلمه برمیگردم به حالت

قبل؟

حالام که تو صورتم میکوبید فقط بخاطر بچه

میخواد منو برگردونه حال من هیچ اهمیتی براش

نداره.

بغضم گرفته بود اما به سختی جلوی خودم گرفتم

_برای من هیچی عوض نشده ، فقط بیشتر از

چشمم افتادی بیشتر شناختمت ، نگران بچتم نباش

اون بچه منم هست خیلی خوب ازش مراقبت

میکنم…

بعدم قبل اینکه بزارم محمد حرفی بزنه رو به

راننده گفتم

_آقا لطفا به سمت شریعتی حرکت کنید.

#پارت493

 

سکوت فضای ماشین فرا گرفت.

راننده نگاهی به محمد کرد و استارت زد.

توی راه هیچکس حرفی نزد و فقط صدای رادیو

مزخرف بود.

بعد یک ساعت توی ترافیک موندن بالاخره

رسیدیم.

باز هم آهو کمک کرد و از ماشین پیاده شدم.

محمد کرایه تاکسی حساب کرد خودشم پیاده شد.

میخواست بیاد تو؟ چه دلیلی داشت؟

به طرف خونه رفتیم زنگ در زدیم ، بعد جند

لحظه مامان درو باز کرد.

قبل اینکه وارد بشیم به طرف محمد چرخیدم

_کجا داری میای؟

محمد کلافه دستی به صورتش کشید

_سودا ، میرم قول میدن ولی بزار الان بیام بالا با

مادرت حرف بزنم باید خیالم راحت بشه…

خواستم مخالفت بکنم اما آهو اجازه نداد حرفی

بزنم.

_سودا بزار بیاد ، لج نکن دیگه قرار نیست همیشه

بمونه که..

مجبورا وارد شدیم و مامان به استقبالم اومد و با

دیدن آهو و محمد چشماش درشت شد.

با نگرانی نگاه منه بی خال انداخت و انگار متوجه

شد حال خوبی ندارم.

سریع طرفم اومد و دستمو گرفت تا بهش تکیه بدم

_خدا مرگم بده ، سودا مادر چی شده؟ حالت

خوبه؟

_خوبم مامان جان نگران نباش چیزی نیست…

محمد زود جلوم خم شد و کفشامو از پام بیرون

کشید.

_مامان سودا باید استراحت کنه

مامان با نگرانی به اتاقم اشاره کرد

_سودا مادر بریم اتاقت زود دراز بکش..

خواستیم به طرف اتاق بریم که همون لحظه صدای

آشنایی شنیدم.

_یا علی…سودا چی شده؟ حالت خوبه مادر؟

سرمو به طرف صدا چرخوندم و با مادر محمد

چشم تو چشم شدم.

اون اینجا چیکار میکرد.

همه تعجب کرده بودیم.

_سلام مامان جون چیزی نیست نگران نباشید

خوبم..

محمد زودتر به حرف اومد

_مامان ببریمش سریع بشینه خطرناکه اینجوری

وایستاده..

مادرم باشه ای گفت خواست منو به طرف اتاقم

ببره که سریع گفتم

_نه..میخوام توی سالن بشینم ، اتاق کلافه میشم.

مامان خواست بهونه ای بیاره که سریع گفتم

_لطفا

مجبورا قبول کردن و منو به سمت سالن بردن رو

روی مبل بزرگ سه نفره نشوندن و با اینکه

خجالت میکشیدم اما بزور پامو روی مبل دراز

کردن.

#پارت494

 

همه یه جا نشستن و نفس راحتی کشیدن.

مادر محمد اولین نفر پرسید

_محمد این دختر چش شده؟ چرا انقدر بی جونه؟

رنگشم پریده!

محمد کمی سکوت کرد و دستی توی موهاش

کشید.

انگار داشت جوله بندی میکرد توی سرش تا

حرفاشو درست بیان بکنه.

_الان میگم اما بعدش نگران نباشید الان خطر رفع

شده ، سودا تصادف کرده…ماشین زد بهش..

هردو بلند هیییییع کشیدن و مامانم بود که چنگی به

رون پاش زد

_یا خدا ، وایی چرا به ما خبر ندادید؟

_نمیخواستیم نگرانتون بکنیم…

مادر محمد با مهربونی نگاهم کرد لب زد

_الان بهتری دخترم؟ درد داری؟

لبخندی زدم و با لحنی که نشون بدم خوبم جواب

دادم

_بله بهترم مسکن زدن برام دردی ندارم.

مامان خداروشکری گفت و طرفم اومد با بغض

بغلم کرد

_خداروشکر مادر…

مادر محمد یهو اخمی کرد و نگاهشو به محمد داد

_تصادف چجوری شد؟

انگار یجورایی داشت از محمد حساب میرسید.

خودم زودتر جواب دادم

_داشتم از خیابون رد میشدم حواسم نبود اطرافمو

ببینم یهو پریدم وسط خیابون ، ولی خداروشکر

چیزی نشد.

وقتی خیالشون راحت شد اینبار محمد پرسید

_مامان شما اینجا چیکار میکنی؟ خبر هم ندادی!

_اومدم سودا جانم رو ببینم ، مگه هرجا میخوام

برم باید به تو خبر بدم؟

فهمیدم که مادرش اومده تا بفهمه ما چرا داریم

طلاق میگیرم و میخواسته یجورایی پادرمیونی

بکنه.

_ممنونم مامان جون خیلی خوش اومدین..

محمد نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به

شکمم..

متوجه شدم که میخواد بچه رو اعلام بکنه و داره

ازم میپرسه…

کاش راجب چیزایی دیگه ام اینجوری ازم

میپرسید.

فقط چشمامو باز بسته کردم تا بفهمه که میتونه

بگه.

میدونستم حتما خانوادمون تعجب میکنن از اینکه

هم قصد داشتیم طلاق بگیرم و هم الان خبر بچه

دار شدنمون میدیم.

اما چه میشد کرد تقدیرمون اینجوری بود…شایدم

تقدیری که محمد برامون رقم زده بود..

محمد نگاهی به مامان من و خودش انداخت نفس

عمیقی کشید

_منو سودا باید یه چیز خیلی مهمی بهتون بگیم…

لحظه ای دیدم که چشماشون امیدوار شد ، انگار

انتظار خبری خوش از ما داشتن.

مطمئن بودم الان منتظرن تا ما اعلام بکنیم که

دیکه قصد نداری از هم جدا بشیم.

#پارت495

 

مامان محمد لبخندی زد و گفت

_خیر باشه… چی شده باز؟

محمد لبخندی زد و گفت

_سودا…حاملس..

هیچوقت تصور نمیکردم خبر حامله شدنم رو

اینجوری به خانوادم بدم..

حتی تصور نمیکردم حامله بشم.

انگار هیچکدوم متوجه حرف محمد نشده بود.

چون هردو گنگ فقط به محمد زل زده بودن.

_سودا چی؟

خنده ای کردم ، دستم روی شکمم گزاشتم اینبار

من گفتم

_دارید مامان بزرگ میشید!

دقیقا چند لحظه بعد از تموم شدن حرفم مامان

جیغی کشید که چشمام گرد شد.

دوباره منو تو آغوشش کشید بلند خندید

_واقعا؟ سودا واقعا حامله ای؟

سری تکون دادم و جواب دادم

_اره مامان حامله ام.

مادر محمد هم بلند شده بود و محمد بغل کرده بود.

همه خوشحال بودن اما خودم ته دلم هنوزم ناراحت

بود ، بدنیا آوردن بچه ای پدر مادرش قرار بود

طلاق بگیرن درست بود؟

بدنیا آوردن بجه ای که پدرش به مادرش تهمت

زده بود درست بود؟

این وسط نگاهم به آهو افتاد که اخم کرده سرش

پایین بود.

نمیدونستم چش شده و نگرانش شدم.

چرا نمیخندید مثل بقیه؟

مادر محمد منو هم بغل کرد و تبریک گفت

_بچه ها خیلی خوشحالم کردین بخدا سالهاس

منتظره این لحظه ام…

لبخند مصنوعی زدم و هیچی نگفتم.

همه توی جاشون نشستن دوباره و لبخند به لب

داشتن.

مادر محمد رو به ما گفت

_این یعنی برمیگردید سر خونه زندگیتون دیگه؟

همه چی تموم شد ایشالله؟

نگاه محمد چرخید طرف من ، نکنه انتظار داشت

بگم قبول کنم؟ نکنه واقعا همچین انتظاری داشت؟

ازم میخواست که چشم روی همه چی ببندم؟ اصلا

خودش میتونست؟

قبل اینکه بزارم محمد حرف بزنم خودم زودتر با

کنایه گفتم

_نه من و محمد با هم تفاهم نداریم ، باید جدا بشیم

خوده محمدم اینو میخواد.

#پارت496

 

چشمای محمد که روی من بود بسته شد و سرشو

پایین انداخت.

احتمالا همون صحنه ای که به من گفت جدا بشیم

از جلوی چشمم گذشت.

_سودا مادر زود تصمیم نگیرید ، یکم بیشتر فکر

بکنید… الان دیگه وضعیت فرق میکنه نمیشه…

مادر محمد بود که این حرفارو میزد.

اخمام توی هم رفت

_مادر جون زود تصمیم نگرفتیم ، دست پسرتون

درد نکنه کلی فرصت داد تا فکر بکنیم…وضعیت

فرق کرده اره اما قرار نیست تو تصمیم محمد

تغییری ایجاد بشه..چون پسرتون به من اعتماد

نداره و تو بی اعتمادی هم نمیشه زندگی کرد.

مادرجون انگار دیگه نمیدونست چی باید بگه..

_ولی خب..بالاخره الان…یعنی خب الان که

نمیتونید جدا بشید..تا بچه بدنیا نیاد که دادگاه اجازه

طلاق نمیده.

پوزخندی زدم ، اینا واقعا فکر میکردن من احمقم

یا واقعا نمیدونستن؟

_نه مادر جون همچین چیزی نیست ، ما خیلی

راحت میتونیم توافقط جدا بشیم و دادگاه هم حکم

طلاق صادر میکنه…

همه انگار از اینکه من اینجوری شمشیر رو از رو

بسته بودم متعجب بودن.

چرا محمد حرفی نمیزد؟ چرا اونم نمیگفت میخواد

جدا بشه؟

مگه اون نبود که منو مجبور کرد به خانوادم بگم؟

مگه اون نبود که اصرار به تموم شدن همه چی

داشت؟

حالا چرا ساکت یه گوشه نشسته بود.

مامانم انگار دیگه طاقت این بحث هارو نداشت که

سریع گفت

_تروخدا فعلا این بحثارو تموم بکنیم ، من نگران

سودام!

محمد تازه انگار یادش افتاد که میخواست با مادرم

حرف بزنه

_مامان جان دکتر سودا تاکید کرد بخاطر ضربه

ای که به شکمش خورده باید چندوقتی استراحت

مطلق باشه ، زبونم لال خدایی نکرده هنوزم

ممکنه بچه سقط بشه…

مامان هیععع کشید

_یا علی دور از جون ایشالله که هیچوقت همچین

اتفاقی نیوفته…

محمد هم سری تکون داد

_ایشالله من الان میرم داروهاشو میگیرم تروخدا

مواظبشون باشید.

_سودا جان میخوای منم بمونم پیشت ، بخدا نگران

شدم اینجوری خیلی خطرناکه؟

نگاهی به مادر محمد انداختم

_ممنون مامان جون من خوبم ، شما زحمت نکشید

بابا جونم اینجوری اذیت میشه.

دیگه حرفی نزد و سری تکون داد.

مامان هم زود گفت

_نگران نباشید من مثل چشمام مراقبشم ، خودمم

سر سودا خیلی دوران سختی داشتم میدونم چیکار

باید بکنم…

#پارت497

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
8 ماه قبل

🙂🙂🙂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x