رمان سودا پارت ۱۱۴

4.2
(104)

 

سودا:

چه مسخره ، مطمئنم اگر خانوادم میفهمیدن محمد

امشب برگشته و نیومده پیش من رفته خونه هم

درک میکردن که خسته بوده.

پوزخندی زدم

_مطمئنم برای همین اومدی!

محمد شنید اما خودش به نشنیدن زد و وارد

دستشویی شد.

زودتر از محمد لباسامو عوض کردم.

یه لباس خواب عروسکی و پوشیده تنم کردم چون

نمیخواستم با پوشیدن لباس خواب باز فکر بکنه

قصد دارم تحریکش بکنم.

قصد نداشتم دیگه کاری برای اینکه باورم بکنه

انجام بدم و حتی تا جایی که میشد میخواستم از

خودم دورش بکنم تا بفهمه چیکار کرده.

البته اگر بفهمه!

به طرف کمد اتاق رفتم و پتو بالشت اضافه ای در

آوردم.

روی زمین ملافه ای پهن کردم و بالشت و پتو رو

هم روش گذاشتم.

بعد به طرف تخت رفتم روش نشستم و به تاجش

تکیه دادم.

گوشیم از کنار تخت برداشتم تا خودمو یجورایی

مشغول و بی اهمیت نشون بدم.

بالاخره از دستشویی بیرون اومد.

لباساشو با لباس هایی که داده بودم عوض کرده

بود و کمی براش تنگ بود.

زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم که داره رخت

خوابی که روی زمنی پهن کردم نگاه میکنه.

_تو رو زمین بخواب من کمرم درد میکنه!

فکر میکردم شاید حرفی بزنه یا مخالفت بکنه اما

جیکشم در نیومد.

روش دراز کشید و پتو رو گوشه ای گذاشت.

زیاد عادت به پتو نداشت و فقط مواقعی که سرد

بود میکشید.

دستشو روی چشمش گذاشت و نفس های عمیق

میکشید.

_چراغ خاموش نکردی!

بدون اینکه هیچ تکونی به خودش بده لب زد

_حال ندارم خودت خاموش کن.

دلم میخواست انقدر بزنمش تا نتونه دوهفته از

جاش بلند بشه.

محمد واقعا تغییر کرده بود یه مرد سنگدل و بی

عقل شده بود.

من واقعا عاشق همچین مردی شدم؟

از جام بلند شدم با احتیاط از کنار محمد رد شدم و

چراغ خاموش کردم.

اما حالا اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی ببینم.

سعی کردم پاهامو جاهایی بزارم که قبلش گذاشتم

همونجوری برگردم اما نشد.

پام به پتویی که محمد گذاشته بود گیر کرد.

منتظر بودم روی زمین سفت بیوفتم اما روی یه

جسم نرم و داغ با عطری که بدجور دلتنگ بودم

افتادم.

محمد خیلی سریع دستامو گرفته بود که روی زمین

نیوفتم و منو روی خودش انداخته بود.

حالا دقیقا صورتم روبه روی صورتش بود.

#پارت456

 

چشمام کمی به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم

صورتش ببینم.

_چرا دقت نمیکنی؟

نفسش به صورتم میخورد و حالم دگرگون میکرد.

حتی رمق جواب دادن داشت ازم میکرد

_تــا..ریک…بود.

به چشماش که توی تاریکی باز هم رنگش برق

میزد نگاه کردم.

نگاهش دلتنگ بود شایدم من اینجوری حس

میکردم.

همینجوری به صورتم زل زده بود که تازه متوجه

موقعیت شدم.

قشنگ روی محمد افتاده بودم و با خیال راحتم

داشتم نگاهش میکردم.

خیلی سریع دستمو روی سینش گذاشتم از روش

بلند شدم. خودم به تخت روسوندم و دراز کشیدم و

پتو رو تا بالای سرم کشیدم.

_شب بخیر.

چقدر داغ کرده بودم. نزدیکی بعد از ده روز

دوری واقعا نفس بر بود برام.

واقعا سخت بود که جلوی خودمو بگیرم و لبای

درشت و جذابشو نبوسم ، سخت بود که آغوش

گرمشو طلب نکنم.

_ ِسـودا

با شنیدن اسم از زبون مهم لبخند روی لبم نشست.

حس میکردم تنها کسیه که انقدر قشنگ اسممو

صدا میزنه.

اگر گذشته بود با جون و دل میگفتم جان دلم اما

الان نمیشد!

خودش نمیخواست که جانم باشه!

_بله

حتی برنگشته بودم نکاهش کنم و همونجوری

جواب دادم.

_کی میخوای به خانوادت بگی؟

محمد دقیقا چی میخواست؟ چرا انقدر منو گیج

میکرد؟

_میخوای زود به خانوادم بگم؟ پس برای چی

امشب اومدی اینجا؟ من چجوری بگم قراره از

محمد جدا بشم ولی دیشب تو یه اتاق خوابیدیم؟

اصلا اگر قرار بود زود بگم دیگه لازم نبود تا

اینجا زحمت بکشی فقط برای اینکه خانوادم شک

نکنن!

صدای نفس های کلافشو میشنیدم.

_سودا من فقط بخاطر خانوادت تحمل کردم ،

نمیخوام قراری که اول ازدواج گذاشتیم بهم بزنم ،

نمیخوام بخاطر خودخواهی تـو خانوادت ضرری

ببینه!

اون چی گفت؟ خودخواهی من؟ شوخی میکرد؟

دیگه نتونستم تحمل کنم ، بلند شدم و روی تخت

نشستم

_من خودخواهم یا تو که فقط تهمت میزنی و فکر

نمیکنی اگر یه روز ثابت بشه که من هیچوقت بهت

خیانت نکردم چیکار میخوای بکنی؟ محمد ، من

دیگه حتی برای موندنت تلاشم نمیکنم!

اینبار حرفی نزد شاید فکر کرد ممکنه حقیقت رو

گفته باشم و اونه که اشتباه میکنه.

باید حرف آخرم میزدم تا فکر نکنه من قراره

همیشه التماسش بکنم.

_من با مامان و بابام تو نزدیکترین زمان مناسب

حرف میزنم! فقط اینو بدون تو امشب برای همیشه

منو از دست دادی!

#پارت457

 

هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد.

شاید اونم فقط همینو میخواست که منو کامل از

زندگیش پاک بکنه!

باشه حالا که اینطور میخواست منم همینکارو

میکردم!

فردا با مامان و بابا حرف میزنم.

انقدر به فردا و آینده ای که در پیش داشتم فکر

کردم که نفهمیدم کی خوابم برد….

با احساس خوردن نور زیاد تو چشمم عصبی کمی

لای چشمم باز کردم.

پرده اتاقم کمی کنار رفته بود از همون یه تیکه

فقط به صورت من نور میخورد.

حال نداشتم بلند بشم و پرده رو بکشم خواستم غر

بزنم که تازه یاد محمد افتادم.

دیشب واقعی بود؟

سریع تو جام نشستم نگاهم به محمد افتاد که با بالا

تنه لخت دمر روی زمین خوابیده.

عضله های کمرش بدجوری تو چشم بود. کاش

میشد برم نزدیک و دونه دونه ببوسمشون.

تلنگری به خودم زدم و سعی کردم از فکر این

مزخرفات در بیام.

گوشیم از کنار پاتختی برداشتم نگاهی به صفحه

انداختم.

یک پیام از طرف ستایش دوست قدیمیم داشتم این

چندوقت خیلی باهم حرف زده بودیم تا برام کار

جور بکنه!

«سودا جان یادت نره فردا ساعت ۹صبح بیای

مصاحبه ، رئیسم خیلی آدم دقیقیه و به این چیزا

خیلی اهمیت میده فراموشت نشه»

چی؟ وااای اصلا کلا فراموش کرده بودم. ستایش

داخل یه شرکت برند کار میکرد و ازش خواسته

بودم تا رزمهام رو به رئیسشون بده و دیروز صبح

بهم گفته بود که قبول کردن و میتونم امروز برم

مصاحبه!

با تمام سرعتی که داشتم بلند شدم تا حاضر بشم

فقط یکساعت و نیم فرصت داشتم.

بعد از اینکه دستشویی رفتم و کارای مربوط انجام

دادم سراغ کمدم رفتم و لباس های شیک و مناسب

کار بیرون کشیدم تنم کردم.

بعد به طرف میزآیینهام رفتم آرایش ملایمی روی

صورتم نشوندم.

_سلام

با شنیدن صدای خوابالود محمد نیم نگاهی از توی

آینه بهش انداختم به کارم ادامه دادم.

_سلام

محمد دستی به صورتش کشید و کمی به خودش

کش و قوس داد

_ساعت چنده؟

دستی به صفحه گوشیم کشیدم و بعد از دیدن

ساعت جواب دادم

_هشت

داشتم رژ میزدم که محمد توی جاش نشست و

نگاهی به سرتاپام انداخت.

_جایی قراره بری این وقت صبح با این سر

وضع؟

بی اهمیت لبامو روی هم مالیدن تا رژم قشنگ

پخش بشه.

به طرفش برگشتم

_مگه سروضعم چشه؟ بد شده؟ خودم خیلی خوشم

اومد!

لحنم خیلی بیخیال و سرخوش بود.

انگار نه انگار که دیشب بحث کردیم.

آقا محمد فکر نکن فقط خودت بلدی خودتو بزنی

به بیخیالی انچنان عذابت بدم ، فقط نگاه کن!

نگاه آخری به آیینه انداختم.

_خیلی خوب شدم که… تو بخواب بعدم که بیدار

شدی از مامان اینا خدافظی کن برو من امشب

همچیو بهشون میگم.

#پارت458

 

محمد خواست حرفی بزنه اما اجازه ندادم از اتاق

خارج شدم.

به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم مامان بابا یه

سفره کوچیک چیدن و دارن صبحانه میخورن.

_صبح بخیر!

هردو به طرفم برگشتن وبا دیدن من چشماشون

درشت شد.

_صبح بخیر ، سودا بابا جایی میخوای بری؟

وارد آشپزخونه شدم ، کیف و گوشیم روی کانتر

گذاشتم پشت میز نشستم.

_آره بابا میخوام برم سرکار! البته امروز میخوام

برم مصاحبه اما از فردا ایشالله شروع میکنم!

بابا لبخندی زد و سری تکون داد.

مامان لیوان چایی جلوم گذاشت و آروم پچ زد

_سودا مادر ، محمد راضیه؟ شاید دلش نخواد

زنش کار بکنه؟

اخمام توی هم رفت اما قبل من بابا حرف زد

_خانم مگه قدیمه که شوهرش اجازه نده یا دلش

نخواد ، بعدم من مطمئنم محمد مشکلی نداره اون

مرد عاقل و بالغیه و به زنش اعتماد داره!

با حرفای بابا موافق بودم اما جمله آخرش بدجوری

برام سنگین بود.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

_آره مامان جان بابا راست میگه بعدم من قبل

ازدواجمون به محمد گفتم میخوام کار بکنم اونم

قبول کرد و حتی استقبالم کرد!

کاش میتونستم بگم اصلا به محمد دیگه ربطی

نداره!

اون منو ول کرده و میخواد طلاق بگیره.

_صبح بخیر!

با شنیدن صدای محمد همه به طرفش برگشتیم.

لباسای دیشبش رو تنش کرده بود.

مامان زودتر جواب داد

_صبح بخیر پسرم ، خوب خوابیدی؟

_ممنون مامان جان بله خیلی خسته بودم.

بابا صندلی کنارش عقب کشید و محمد کنارش

نشست.

سرمو بلند نکردم تا نگاهم بهش نیوفته.

_محمد پسرم چی میخوری؟ تخم مرغ بزنم برات؟

مامان چرا انقدر بهش میرسید؟ البته معلومه چون

خبر نداره این مردک داره با دخترش چیکار

میکنه.

_ممنون نه همین نون پنیر بسه صبحا زیاد

نمیخورم!

مامان باشه ای گفت براش چایی ریخت.

_ محمد تو همیشه اینجوری سفر کاری میری؟

مثلا منظورم اینجوری خارج از کشور اینا؟

سرمو بلند کردم نگاهمو بهش انداختم که سرشو

تکون داد

_بعضی اواقات پیش میاد ولی زیاد نه در سال

نهایتأ دوبار….مثلا قبل این آمریکا رفتم یک هفته

ای البته قبل ازدواجمون بود…

داشت همون زمانی که تو فرودگاه همو دیدیدم

میگفت!

خاطرات برام تکرار شد و تپش قلبم بالا رفت.

نگاهی به ساعت انداختم ، هشت و ده دقیقه بود.

باید زودتر میرفتم ممکن بود دیر بشه!

از پشت میز بلند شدم

_من دیگه برم دیرم میشه!

بابا نگاهشو به من انداخت

_دیرم شده یکم ولی وایستا خودم برسونمت!

تند سری تکون دادم

_نه نه لازم نیست بابا جانم خودم با تاکسی میرم

شما زودتر برو دیرت نشه.

بابا خواست حرفی بزنه که محمد جلوتر گفت

_من میرسونمت!

#پارت459

 

از جام بلند شدم و به طرف وسایلم رفتم

_نه نیازی نیست زحمت بکشی خودم میرم.

محمد هم بلند شد و نزدیکم اومد

_صبر کن سوئیچ و گوشیمو بردارم بریم.

این یعنی حرف اضافه ای نزنم و قبول کنم.

محمدو نمیفهمیدم مشخص نبود دقیقا قصدش چیه؟

میخواد به من نزدیک باشه یا دور؟

بعد از خدافظی از مامان بابا از خونه خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و محمد راه افتاد.

_کجا برم؟

آدرس دقیق رو بهش گفتم و اون بدون هیچ حرفی

فقط رانندگی کرد.

با شنیدن صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون کشیدم

، ستایش بود.

زود دکمه سبز رو لمس کردم

_سلام عزیزم خوبی؟

نگاهم لحظه ای به محمد افتاد که اخماش توی هم

بود.

یعنی ممکن بود بازم پیش خودش فکر بکنه دارم

بهش خیانت میکنم؟

اونم دقیقا جلوی خودش؟

نمیدونم چرا اما تو یه حرکت ناگهانی گوشی از

گوشم دور کردم و روی اسپیکر گذاشتم.

_ستایش جان صدات نمیاد بلند تر حرف بزن.

و همون لحظه صدای ستایش توی فضا ماشین

پیچید

_سودا جان کی میرسی؟ همش نگرانم ، تروخدا

سروقت بیا وگرنه به منم گیر میدن

از اینکه انقدر باعث اظطراب و استرسش شده

بودم شرمنده شدم و ازش معذرت خواهی کردم.

وقتی تلفنم تموم شد گوشی دوباره داخل کیفم

برگردوندم.

_میخوای بری سرکار؟

سرم به نشونه مثبت تکون دادم.

_چی شد انقدر یهویی تصمیم گرفتی کار بکنی؟

_یهویی نبود یکی ماهی میشه بهش فکر میکردم

اما جور نمیشد!

محمد پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد

_و تو راجبش به من هیچی نگفتی حتی قبل اینکه

تصمیم جدایی بگیریم اصلا من برات مهم بودم؟

بدون اینکه حتی برگردم نکاهش بکنم با لحن کنایه

واری مثل خودش جواب دادم

_قرار بود بگم ، دقیقا همون شبی که گند زدی به

همه چی ، اونشب میخواستم خیلی چیزارو عوض

کنم اما تو نخواستی….

با دستش روی فرمون ضرب گرفت

_اگر مخالفت میکردم چی؟ اگر اجازه نمیدادم؟

_من نمیخواستم ازت اجازه بگیرم محمد ، من

میخواستم ازت به عنوان همسرم کنارم باشی و

حمایتم بکنی اما دیگه نمیخوام!

دیگه حرفی نزد انگار همینقدر شنیدن بسش بود.

چقدر محمد کنارمو دوست نداشتم چقدر عوض

شده بود.

#پارت460

 

_همینجاست؟

با صدای محمد از فکر بیرون اومدم به اطرافم

نگاه کردم.

روبه روی برج بلندی ایستاده بود.

_آره ممنونم!

کمربندم از دورم باز کردم.

دستم به طرف دستگیره بردم تا درو باز کنم اما

لحظه آخر مکث کردم.

به طرف محمد چرخیدم

_امشب همه چیو به مامان و بابام میگم.

نگاهشو به طرفم چرخوند

_خوب میشه ، هرچی زودتر تموم بشه بهتره!

چجوری میتونست انقدر سنگ دل باشه؟ چرا

نمیتونستم ازش یاد بگیرم سنگ دل شدنو!

لبخندی زدم و موافقمی گفتم از ماشین پیاده شدم.

انقدر عصبی و ناراحت بودم که باز هم حالت

تهوع مزخرف سراغم اومده بود.

نمیدونم کی میخواست این مریضی دست از سرم

برداره!

با وارد شدن به شرکت سعی کردم همه چیو

فراموش کنم و به فکر کارم باشم…

****

_سودا مادر راستی سها اینارو هم گفتم بیان که

محمد برگشته یه شام بخوریم دور هم بعد برید

خونتون!

دستی به سرم کشیدم ، ای خدا اینو کجای دلم

بزارم؟ من بزور خودمو آماده کرده بودم به مامان

و بابا بگم حالا باید جلوی چهار نفر اعتراف

میکردم و واقعا سخت بود!

سعی کردم عادی باشم

_خوب کردی مامان دلم برای سامان خیلی تنگ

شده!

_ به محمد خبر بده زودتر بیاد دیگه الان اونام سر

میرسن.

از اونجایی که قرار نبود به محمد حرفی بزنم پس

فقط باشه ای گفتم تا مامان غر نزنه!

گوشیم برداشتم نگاهی به صفحه کردم اما خبری

نبود.

ته دلم منتظر بودم محمد زنگ بزن و بهم بکه

پشیمون شده بگه عاشقمه و برگردیم سرخونه

زندگیمون بگه حرفی به مامانت اینا نزن.

شاید چون میدونستم اگر بگم دیگه راه برگشتی

نیست.

با صدای زنگ آیفون اولین نفر بلند شدم و طرفش

رفتم.

سها و رادمان بودن دکمه رو زدم و در باز شد.

-کی بود مادر؟

_سها اینا

همراه مامان دم در به استقبالشون رفتیم.

سها رو تو این چندروز که خونه مامان مونده بودم

دوبار دیده بودم اما رادمان رو از بعد از سفر کیش

اولین بار بود.

_سلام سلام

سها نگاهی به سرتاپام انداخت و لب زد

_وای سودا چقدر نسبت به قبلا تپلی شدی! خیلی

خوشگل شدی بخدا قبلش نی قلیون بودی مطمئم

محمدم خیلی خوشش اومده اینجوری…

درست میگفت ، این چندوقته واقعا با اینکه چیزی

نمیخوردم اما بدنم کمی توپر شده بود و انگار باد

داشتم.

_نمیدونم که چیزیم نمیخورم ولی تپل شدم.

مامان خنده ای منظور دار کرد اما من هیچی

نفهمیدم.

سها همونجور که با مامان صحبت میکرد وارد

شد.

_سلام سودا ، خوبی؟

#پارت461

 

با صدای رادمان سرم رو پایین انداختم.

نمیخواستم حتی اون رو هم ببینم.

دیگه با هرچی مرد بود ضد بودم انگار!

_ سلام ممنون. بفرمایید…

متوجه شدم که رادمان تعجب کرد اما به روی

خودش نیاورد.

لبخندی زد و با تعارفهای مامان سمت سها رفت

و سامان رو از بغلش گرفت.

مشخص بود پختهتر از قبل شده، حتی نگاههاش به

من هم نسبت به قبل تغییر کرده بود، دیگه طوری

نبود که گنگ باشه و اذیتم کنه.

_ پسر بابا قربونش برم من… بخند آقاجون ببینه.

لبخندی زدم و به قصد میوه آوردن وارد آشپزخونه

شدم.

کم کم باید خودمو آماده میکردم و بهشون میگفتم ،

این فقط وقت تلف کردن بود که داشتم دست دست

میکردم.

روزی فکرشم نمیکردم که خبر جداییمون رو

بخوام به خانوادهم بدم.

غم عجیبی به دلم رخنه کرده بود و حالم قابل

توصیف نبود.

میوه رو چرخوندم و رو به روی مامان نشستم.

دستمهام رو تو هم قلاب و مالشی دادم.

حق داشتم استرس داشته باشم، نه؟

_ راجب یچیزی میخواستم حرف بزنم، الان که

هممون هستیم و دور هم جمعیم بهتره…

سها خندهای کرد و پا روی پا انداخت.

_ سودا طوری حرف میزنی انگار قرار خبر

خاصی رو بهمون بدی، وای نکنه حاملهای؟

کم مونده بود دیوونه بشم.

آدمهای این خونه این چند روز چرا به حاملگی من

گیر داده بودن؟

اما خبر خاصی بود نه؟

_ عه سها بزار بچهم حرفشو بزنه.

_ خب راستش…

قبل از اینکه جملهم کامل شه صدای آیفون باعث

شد کلافه نفسی بکشم.

تازه با خودم کنار اومده بودم تا بگم که حالا باعث

شده بود مکث کنم…

لعنتی!

با حرص از جا بلند شدم.

_ باز میکنم.

آیفون رو زدم و جلوی در دست به کمر ایستادم.

چشم ریز کردم تا فردی که داشت سمت خونه

میاومد رو شناسایی کنم اما با دیدن محمد متعجب

در رو کمی باز کردم.

_ سلام!

این اینجا چیکار میکرد؟

سعی کردم مثل خودش باشم پس تو جلد سردم فرو

رفتم و بدون جواب سلامی پچ زدم:

_ اینجا چیکار میکنی؟

کفشهاش رو در آورد و داخل اومد.

محمد خواست حرفی بزنه اما وقتی نگاهش به

رادمان افتاد خفه از لای دندونهای چفت شدهش

غرید:

_ بهتره تو بگی این یابو اینجا چیکار میکنه؟

بعد با پوزخندی خم شد و زیر گوشم پچ زد:

_ بهش گفتی بیاد که وقتی بهشون میگی خوشحال

بشه؟

#پارت462

 

غم عالم با این جملهش به دلم سرازیر شد.

چرا محمد اینطوری راجبم فکر میکرد؟

مگه من کجا پامو کج گذاشته بودم؟ چرا انقدر

عوض شده بود؟ چرا انقدر راحت دل میشکوند؟

توجهی به حرفش نشون ندادم و سعی کردم

برخلاف باطن شکستهم ظاهرم چیزی رو نشون

نده.

_ هرطور راحتی فکر کن.

من دیگه وقتمو صرف توضیح دادن به محمد

نمیکردم.

خیلی تلاش کردم و اون نشنید.

رادمان که محمد رو دید سریع از جاش به احترام

بلند شد.

_ سلام داداش، خوبی؟ چقدر دیر اومدی… خسته

نباشی.

_ سلام ممنون.

اون به محمد میگفت داداش و محمد راجبش چه

فکرها که نمیکرد.

_ سلام آقا محمد خسته نباشید.

محمد سری تکون داد و با لبخند کمرنگی رو به

مامان گفت: دستامو بشورم میام.

وقتی سمت سرویس رفت سریع پشتش راه افتادم

یعنی چی که هروقت دلش میخواست میاومد و

هروقت دلش میخواست میرفت؟

هروقت دلش میخواست هر حرفی رو میزد؟

این کارها چه معنیای داشت؟

مگه من مسخره و بازیچهی دست اون بودم؟

وارد راهرو که شد با عصبانیت از پشت پیرهنش

رو کشیدم که حواسم نبود و ناخنهام حتی از روی

لباس هم محکم به پوستش کشیده شد.

_ آخ!

حقته…

_ اینجا چیکار میکنی تو؟ مگه دیوونه خونس که

هروقت دلت میخواد میای هروقت دلت میخواد

میری؟ منو چی فرض کردی محمد؟

اخم ریزی بین ابروهاش جاخوش کرد.

_ درست حرف بزن سودا ، گفتم شاید سختت باشه

و اینکه درستش اینه که با هم بگیم.

ناخواسته پوزخند صداداری زدم.

_ سخت؟ جوک نگو حاج آقا!

من سختیهام رو تو این چند روز اخیر کشیدم و

همونا برام بس بود.

_ گفتم که، لازمه دو نفره بگیم نمیخوام خانوادت

فکر کنن من فرار کردم و تورو انداختمم جلو.

پوفی کشیدم حقیقت دقیقا همین بود اما حرفی نزدم.

با فکری که به سرم زد کمی آروم گرفتم.

باید منم میچزوندمش.

_ باشه پس دستاتو بشور زود برم بگیم تموم شه

دیگه خسته شدم

نذاشتم حرفی بزنه و راهمو کشیدم و پیش مامان

اینا برگشتم.

کنار سها و سامان جا گرفتم که سها کنار گوشم

گفت

_ خستگی از تن شوهرت در آوردی؟

پشت بند این حرفش چشمک شیطونی زد و چشم و

ابرو اومد.

اون به چی فکر میکرد و تو ذهن من چی بود!

با برگشتن محمد به جمع خودمو برای همه چی

آماده کردم و نفس عمیق کشیدم.

_خب من میخواستم یه چیزی بگم…

نگاه همه به طرفمون چرخید

_اره مادر بگو ببینم چی میخواستی بگی!

ترس کنار گزاشتم ، قرار نبود دیگه غرورم

شکسته بشه.

کلمات با دقت پشت هم چیدم

_من و محمد یه تصمیم مهم گرفتیم ، ما به این

نتیجه رسیدیم که اصلا با هم تفاهم ندارم و

میخوایم….ما میخوایم از هم جدا بشیم…

#پارت463

 

سها تک خند ناباوری زد.

_ شوخی میکنی؟

محمد جدی جواب داد:

_ نه! راجب مسئلهای به این مهمی شوخی نمیکنن

مگه نه سها خانوم؟

بابا اخمهاش تو هم رفت و با تن صدایی که

معمولی نبود گفت: یعنی چی؟ جدا شین؟؟؟

خواستم توضیح بدم که مامان با صدایی لرزون

پرسید:

_ کشکه مگه؟ بعد از این همه مدت شما که با هم

خوب بودین این یهو از کجا در اومد؟

_ مامان ما خیلی با هم صحبت کردیم جای

برگشتی نیست و خب ما…

محمد رشتهی کلام رو از دستم قاپید و ادامهی

حرفم رو گفت.

_ از اولم تفاهم نداشتیم و فقط بزور میخواستیم به

تفاهیم برسیم!

چشم هام بسته شد و حجوم اشک رو بهشون حس

کردم.

سریع آب دهنم رو قورت دادم تا از ریزش اشکم

جلوگیری بشه.

_ ا… آره مامان راست میگه

همه جدی شده بودن و سامان نق میزد و رادمان

برای آروم کردنش کمی تکونش داد.

_ چیشد یهو که به این نتیجه رسیدید؟

جواب بابا رو با ملایمت دادم چون میدونستم هر

لحظه ممکنه فوران کنه و عصبانیتش رو بروز

بده.

_ خیلی جاها با هم تفاهم نداریم. ما برای هم

ساخته نشدیم بابا، هنوز اولشه بهتره که همین الان

راهمون جدا بشه.

محمد حرفمو تایید کرد و بابا سمجانه پرسید:

_ خب دلیلش رو واضحتر بگید ما هم بدونیم!

بالاخره برامون عجیبه شما که انقدر همو دوست

داشتید چیشد یهو…

دلم میخواست به حرف بابا بلند بلند بخندم!

همو دوست داشتیم؟ واقعا محمد منو دوست داشتی؟

نه اشتباه بود فقط من بودم که محمد دوست داشتم.

باید مثل محمد سر میشدم باید نشون میدادم که

ضعیف نیستم و منم غرور دارم.

با لحن پرکنایه ای لب زدم

_ این مدت زندگی بهمون ثابت کرد ما سازگاری

نداریم با هم. از همه نظر ، فکری و عقاید و

عواطف و همه چی با هم متفاوتیم بابا، محمد طرز

فکرش زمین تا آسمون با من فرق داره اخلاقایی

داره که من اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام.

نامفهوم بهش رسونده بودم که طرز فکرش باعث

جداییمونه.

حقیق بود ، طرز فکری که راجب من داشت ما

رو به اینجا رسونده بود

مامان سری تکان داد و با اخمی از جا بلند شد.

نگران نگاهی بهش انداختم رنگ به رو نداشت.

_ وای خدا…

جملهش نصفه موند و قبل از اینکه روی زمین

سقوط کنه بابا سریع بازوش رو گرفت و سها هم

از اون طرف گرفتش و دوباره روی مبل

نشوندش.

_ وای مامان، مامان چیشدی؟

سریع از جا بلند شدم و سمت مامان رفتم.

چشمهای خوشگلش بسته بود و دستش روی سرش

بود.

استرس و نگرانی تمام وجودم گرفت ، لعنت به من

لعنت به محمد اگر مامان چیزیش میشد هیچوقت نه

خودمو نه محمد رو نمیبخشیدم.

بابا رو به سها داد زد:

_ سها آب قندی چیزی بیار.

نالون کنارش زانو زدم و ضربهی آرومی به

صورتش زدم.

_ مامان جان باز کن چشاتو قربونت برم! باز

کن… منو ببین، مامان!

این یهویی بودنش نگرانم کرده بود.

محمد سعی کرد عقب بکشتم اما من دست بردار

نبودم.

مامان هیچ سابقه بیماری و فشار و قلبی هیچی

نداشت و کاملا سالم بود و برای همین خیلی زیاد

نگران بودم.

البته مامان هم حق داشت لحظه از دست بچه هاش

آرامش نداشت قبل من سها میخواست جدا بشه و

مجبور بود ناراحتی اونو ببینه و حالا نوبت من

بود!

_ مامانی..

_ سودا بیا عقب بزار نفس بکشه.

محمد رو پس زدم و اون هم مثل من سمج بود.

_ ســودا جان میگم بیا کنار الان بدتر خودتم پس

میفتی!

#پارت464

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

هر سری بیشتر از قبل دلم میخواد بزنم تو سر محمد با اون طرز فکر مریضششش
بنظر من درست ترین کار این بود که سودا پیشنهاد کاری خارج از کشور رو قبول میکرد
حداقل بعد از اینکه محمد گف جدا بشیم دیگ نباید رد میکرد
باید به فکر خودش میبود
چون واقعا هیچکس ارزش این همه از خود گذشتگی رو ندارع!
مثلا سودا ک بخاطر محمد بزرگترین فرصت زندگیشو رد کرد چیشد؟ خیلی شیک بی لیاقتیشو ثابت کرد محمد:/
اه اعصابم خورد شد🥲🤦🏻‍♀️💔

DNA
DNA
9 ماه قبل

ای کاش سودا پیشنهاد خارج رو رد نمی‌کرد می‌رفت چند سال اونجا می موند پیشرفت میکرد بسه هر چقدر به دیگران فکر کرد آخر چی شد به فکر سها بود به خاطرش چه کار ها که نکرد آخر سها چیکار کرد؟ بهش شک کرد که به شوهرش هنوز علاقه داره به فکر محمد بود چی شد ؟ بهش تهمت خیانت زد الان وقتشه که یکم به خودش فکر کنه به آینده و پیشرفتش من هنوزم میگم سودا و محمد زوج خوبی میشدند ولی بالاخره زندگی علاوه بر علاقه به اعتماد هم نیاز داره و اگر اعتمادی نباشه همون بهتر که جدا بشن
سودا لیاقتش خیلی بیشتر از اینهاست

تارا فرهادی
9 ماه قبل

مرسی قاصدک جون😍😍
خسته‌ نباشی خوشگلم 🧡😘😘🧡

camellia
8 ماه قبل

قاصدک جون,امروز پارت نداریم ?!😥

camellia
پاسخ به  قاصدک .
8 ماه قبل

فدای تو.❤

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x