رمان سودا پارت ۱۰۸

4.5
(111)

سودا:

منتظر به محمد زل زدم تا جوابش بشنوم که

لبخندی زد

_تا تو دوش بگیری منم بلیطارو میگیرم!

چشمام برق زد و ذوق زده جیغ کشیدم.

دستامو دو طرف صورت محمد گذاشتم تند تند

لباشو میبوسیدم.

_عاشقتم عاشقتم عاشقتم…

محمد با خنده چشماش بسته بود.

_سودا پاشو تا دوباره داغ نکردم!

خندم گرفت اما جلوی خودمو کرفتم و ادای بچه

هایی که میترسن در اوردم

_باشه باشه بابایی عصبانی نشو لفتم!

محمد از روم کنار رفت ، از جام بلند شدم خواستم

اولین قدم به طرف حموم بردارم که درد ریزی

زیر دلم و کمرم پیچید.

اخی گفتم سرجام ایستادم دستم روی شکمم گزاشتم.

محمد نگران سریع به طرفم اومد

_سودا خوبی؟ چی شد؟ درد داری؟

نگاهی به چهره نگرانش انداختم لبخندی زدم

_آروم باش ، خوبم فقط یه لحظه تیر کشید.

کلافه دستی به موهای بهم ریختش کشید

_من احمق دیشب زیاده روی کردم!

دلم میخواست برای این نگرانی ها و مقصر

دونستن های خودش بمیرم بس که این بشر برام

جذاب میشد.

اون دیشب حتی یه لحظه ام حرکت سریع و تندی

انجام نداده بود و فقط بیشتر از دفعات قبل

رابطمون ادامه داشت همین!

_محمد من خوبم انقدر خودتو اذیت نکن ، من

حاضرم هروز این دردو بکشم اگر شب قبلش مثل

دیشب باشه.

محمد به حرف من خنده ای کرد و تا دم در حموم

کمکم کرد.

حتی میخواست همراهم بیاد اما مخالفت کردم ازش

خواستم تا بلیط برامون بگیره.

خیلی ذوق داشتم ، خیلی وقت بود مسافرتی نرفته

بودم حالا هم خوشحال بودم چون قراره برای

اولین بار با شوهرم به یه سفر دونفره بریم…

بخاطر دردی که زیر دلم داشتم خیلی زود دوش

گرفتم و بعد از غسل کردن از حموم خارج شدم.

با حوله روبه روی آینه ایستادم و به شاه اثر های

محمد روی گردنم و سینم نگاه کردم. صدای محمد

از داخل سالن میومد که متوجه شدم داره با تلفن

حرف میزنه.

_بله بله نگران نباشید ، چشم چشم حتما میایم ، به

بابا هم سلام برسونید خدانگهدار!

حتما میایم؟ کجا قرار بود بریم؟ اصلا با کی داشت

حرف میزد؟

#پارت385

 

سعی کردم برای پایان دادن به کنجکاویم زودتر

خودمو خشک بکنم و لباس بپوشم.

از داخل کمد محمد تیشرت قهوه ای رنگ گشادی

بیرون کشیدم تنم کردم.

از داخل کمد خودمم شلوارک خیلی کوتاهی

برداشتم پوشیدم.

موهام لای حوله پیچیدم از اتاق بیرون زدم.

محمد روی مبل نشسته بود و سرشو به بالشت ها

تکیه داده بود.

هنوزم لباس نپوشیده بود و فقط شلوارک سیاهی

پاش بود.

_چرا لباس نپوشیدی؟ سرما میخوری!

محمد چشماش باز کرد و نگاهی به من انداخت.

با دیدن تیپم اخمی کرد

_یکی نیست به خودت بگه ، باز رفتی سراغ کمد

من؟

لبخند بزرگی زدم و با عشوه کنارش نشستم

_نه ماله خودم

محمد گوشه ای از تیشرت دستش گرفت

_این برای منه ، چرا پوشیدی؟ مگه خودت لباس

نداری؟

اخمام توی هم رفت ، حالا مگه چی میشد لباسشو

بپوشم؟

_محمد چته؟ نخوردمش که خسیس

محمد تو یه حرکت یهویی تیشرت رو بالا داد و

سرشو از توش رد کرد.

قبل اینکه حرکتی بزنم بوسه ای روی شکمم زد

_تو نمیفهمی وقتی اینجوری جلوی من میگردی

من چه حالی میشم که!

لحظه ای واقعا داشتم ناراحت شده بودم از رفتارش

اما حالا کلا فراموشم شده بود.

_نکن دیوونه…

محمد دومین بوسه رو هم بین سینه ها کذاشت و

بعد سرشو بیرون کشید.

صاف نشستم و دستمو توی موهاش بردم

_راستی با کی تلفن حرف میزدی؟

محمد یهو کامل دراز کشید و سرشو روی پاهای

برهنم گذاشت.

لبخندی زدم و به نوازش موهاش ادامه دادم.

_مامانت بود!

با تموم شدن جملش گوشیم سمتم گرفت.

گوشی از دستش گرفتم و کنجکاو پرسیدم

_مامانم؟ چیکار داشت؟

_بیدار شدن دیدن نیستی نگران شدن زنگ زدن

بودن ببین کجا رفتی یهو!

تازه یادم افتاد که من دیشب بی خبر از خونه در

اومده بودم

_وای من کلا یادم رفته بود. حالا تو چی گفتی؟

محمد خیلی ریلکس جواب داد

_هیچی گفتم طاقت نیاورد شب جمعه ای از

شوهرش دور باشه برگشت خونه تا کارای

خاکبرسری شب جمعه بکنیم!

#پارت386

 

ضربه آرومی به بازوش زدم

_مـحمد ، لوس نشو بگو چی گفتی؟

محمد دستمو گرفت دوباره لای موهاش برد و

مجبورم کرد به نوازش کردن ادامه بدم

_هیچی نگفتم پیچوندمش قضیه مسافرتمون که

گفتم کلا یادش رفت ولی گفت حتما قبل رفتنمون

بریم دوباره پیششون!

کنجکاو پرسیدم

_بلیط گرفتی؟

_آره خانم خانما هتلم رزرو کردم!

با ذوق موهاشو کشیدم که داد زد و سعی کرد

موهاشو از چنگم در بیاره

_ول کن موهامو کندی!

قهقهه ای زدم و موهاشو ول کردم

_کی میریم؟

محمد همونجو که سرشو ماساژ میداد جواب داد

_برای فرداشب بلیط گرفتم

_واای چه زود هنوز چمدونم جمع نکردیم!

محمد از جاش بلند شد همونجور که به طرف اتاق

مشترکمون میرفت گفت

_نگران نباش وقت هستش ، من یه دوش میگیرم

ناهار بخوریم بعدشم بریم خونه مامانت اینا دوباره

تا خیال مامانت راحت بشه!

باشه ای گفتم و تو فکر فرو رفتم!

مامان چرا اصرار داشت قبل رفتن مارو ببینه؟

نکنه سها حرفی بهش زده بود؟

نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم و دلم نمیخواست به

خونمون برم ، امیدوارم یه دیدار ساده باشه!

با به یاد اوردن حرف محمد تازه یادم افتاد ناهار

باید درست بکنم!

کمی فکر کردم چی درست بکنم اما به نتیجه ای

نرسیدم.

اصلا هم حوصله آشپزی نداشتم و زیر دلم هنوز

کمی درد میکرد.

بهترین راه سفارش غذا بود!

***

_سودا هنوز آماده نشدی؟

با بی میلی شال مشکی سفیدم روی سرم انداختم و

با لب و لوچه آویزون از اتاق خارج شدم.

_محمد نمیشه نریم؟

محمد که حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود

سرشو بالا اوردن

_چرا؟ چی شده؟ صورتت چرا آویزونه؟

#پارت387

 

با کلافگی به طرفش رفتم و کفشام از جا کفشی

بیرون کشیدم

_دلم نمیخواد برم خونمون ، حس خوبی ندارم حس

میکنم قراره به اتفاقی بیوفته!

محمد لبخندی به روم پاشید ، حالا شبیه پدرا شده

بود بیشتر!

_عزیزم نگران نباش ، فقط میریم تا با مامانت اینا

خدافظی بکنیم نگران نباش اتفاقی نمیوفته!

امیدوارمی زیر لب زمزمه کردم از خونه بیرون

زدیم.

توی راه همش نگران بودم و حتی حرفایی که

محمد تو راه میزد نشنیدم.

بعد چهل دقیقه رسیدیم.

با هم وارد شدیم و مامان به استقبالمون اومد.

جمعه بود بابا هم خونه بود و سرکار نرفته بود.

چشم گردوندم اما خبری از سها و سامان نبود.

کنجکاو شدم و سراغشون از مامان گرفتم.

_مامان سها و سامان کجان؟ نیستن؟

مامان که داشت برای محمد میوه میزاشت جواب

داد

_نه رادمان دوساعت پیش اومد دنبال سامان تا

ببره بگردونتش ، سها هم برای اینکه باهاش حرف

بزنه دنبالشون رفت.

آهانی گفتم کنار محمد نشستم.

مامان بعد از تعارفت کردن چایی کنار بابا نشست

و با لبخند رو به ما گفت

_خب به سلامتی دارین میرین مسافرت آره؟

باز هم ذوق کردم با خوشحالی دست محمد گرفتم

_آره ، خیلی ذوق دارم مامان خیلی وقته کیش

نرفتم!

بابا خوشبگذره ای گفت و کمی از آب و هوای

کیش بهمون گفت تا بدونیم چه لباسایی با خودمون

ببریم!

لیوان چاییم رو برداشتم نزدیک لبم کردم تا یه قلپ

بخورم که با سوال مامانم به سرفه افتادم.

محمد چندبار پشتم زد تا بالاخره راه نفسم باز بشه

_خوبم خوبم

مامان وقتی دید خوبم دوباره سوالشو تکرار کرد

_دیشب چی شد یهو بی خبر پاشدی رفتی؟

استرس گرفتم چه جوابی میدادم.

زیر چشمی نگاهی به محمد کردم که اصلا به

روی خودشم نیاورد.

اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون آوردم

_محمد یکم حالش بد بود معدش درد گرفته بود

دیگه وقتی زنگ زد گفت نگران شدم رفتم خونه!

مامان بابا ، با نگرانی نگاهشون به محمد دوختن.

و محمد بیچاره ام چشماش از دروغی که تو چند

ثانیه پیدا کرده بودم درشت شد.

مامان زود با نگرانی پرسید

_محمد جان الان خوبی؟ درد نداری؟

محمد نفس عمیقی کشید و سعی کرد عادی جلوه

بکنه

_آره آره چیز جدی نبود ، با یکم دارو استراحت

خوب شد! دیشب تا صبح بیدار بودیم سودا هم کلی

خسته شد!

جمله آخرش با لحن شیطنت آمیزی گفت تا فقط منو

حرص بده.

#پارت388

 

بدون اینکه کسی ببینه نیشگون ریزی از پهلوش

گرفتم که اصلا حس نکرد.

لبخند حرص دراری روی لبش بود.

مامان خداروشکری گفت و بابا به محمد چند

توصیه دارویی برای معدش داد.

بعد یکساعت بالاخره عزم رفتن کردیم و همین که

خواستیم بلند بشیم زنگ خونه زده شد.

مامان سریع به طرف در رفت

_سهاست دو دقیقه صبر کنید اونم ببینید خدافظی

کن بعد برو دیگه!

مجبورا باشه ای گفتم.

از لحظه ای که مامان اسم سهارو آورد یه چیزی

توی دلم تکون خورد.

احساس میکردم قرار سها کاری بکنه که اصلا به

مذاقم خوش نیاد.

محمد انگار فهمید استرس دارم که دستم گرفت و

کنار گوشم زمزمه کرد

_آروم باش ، قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیوفته من

مطمئنم!

سرمو به نشونه باشه تکون دادم اما اصلا

نمیتونستم خودمو کنترل بکنم.

_سلام ما اومدیم.

با شنیدن صدای پر ذوق سها سریع از جا پریدم.

به طرفش برگشتم و خواستم سلام بکنم اما با

صحنه ای که دیدم حرف بین لبام موند.

سها با لبخند بزرگی دست تو دست رادمان بود و

سامان هم بغل رادمان خواب بود.

فکر نمکیردم رادمان هم بیاد و تعجبم بیشتر برای

این بود.

با افتادن چیزی روی سرم به خودم اومدم و دیدم

که محمد شالم رو روی سرم انداخته.

حالا شوهر منم تو این وضعیت به فکر حجابم بود.

تازه به خودم اومده بودم و وضعیت رو درک

میکردم.

لبخند بزرگی زدم و با خوشحالی که خیلی واضح

بود گفتم

_سلام خوش اومدین.

شالم روی سرم تنظیم کردم به طرف سها رفتم

دستشو کشیدم محکم بغلش کردم.

کنار گوشش آروم زمزمه کردم

_آشتی کردین بالاخره؟

سها هم مثل خودم با ذوق سر تکون داد.

خوشحال بودم چون زندگی سها دوباره به حالت

قبل برمیگشت و از همه بیشتر برای خودم چون

دیگه محمد ترس جدایی از من نداشت.

همه بهشون تبریک گفتن و من سها رو کنار کشیدم

تا با جزئیات بیشتری بهم توضیح بده.

_خب بگو الان تموم شد دیگه جدا نمیشید که

ایشالله؟

#پارت389

 

_کاملا آشتی نکردیم یعنی ، فعلا قبول کرد بیشتر

فکر بکنیم و فعلا درخواست طلاقشو

برمیداره…اولش راضی نمیشد اما ازش خواهش

کردم بخاطر سامان یه فرصت دیگه بده

سرش پایین بود و انگار موقع گفتن اینا خجالت

میکشید.

دستشو محکم گرفتم بوسه ای روش زدم

_نگران نباش همه چی درست میشه من مطمئنم

مثل قبل دوباره عاشق و معشوق میشید.

سها ایشالله از ته دلی گفت و نگاهشو به رادمان

داد.

با اینکه سها دیشب ناراحتم کرده بود اما بازم

نمیتونستم ازش دلگیر باشم و این دست خودم نبود.

_سودا عزیزم بریم دیگه؟ باید برای سفرم چندتا

وسیله بگیریم دیر نکنیم!

با صدای محمد حواسم بهش جمع کردم باشه ای

گفتم.

خواستم از جام بلند بشم که سها گفت

_سفر؟ دارین جایی میرین؟

محمد به طرفم اومد. و دستمو گرفت منو تو بغلش

انداخت

_اره سودا دلش گرفته بود گفتیم یه سفر بریم

خانمم خوشحال بشه!

لبخندی زدم و سرم رو شونهی محمد گذاشتم.

میدونستم اینجوری میگه تا به سها بفهمونه زندگیم

خوبه و نباید منو ناراحت میکرد.

سها لبخندی زد

_به سلامتی حالا کجا میرین؟

اینبار من زودتر جواب دادم

_کیش

سها ذوق کرد ، میدونستم اونم مثل خودم عاشق

کیشه و خیلی وقته نرفته.

اینبار مخاطب به رادمان گفت

_رادمان سودا و محمد دارن میرن کیش ، میشه ما

هم باهاشون بریم؟

با حرفی که زد خنده رو لبام خشک شد.

این چه حرکت زشتی بود که سها داشت انجام

میداد؟

اولین بار بود انقدر از رفتار سها تعجب کردم.

حتی تعجب رو تو چشمای محمد هم دیدم.

رادمان به طرف ما اومد و نگاه کوتاهی بهمون

انداخت

_سها بعدا میریم خودمون الان محمد سودا دوتایی

دارن میرن شاید میخوان تنها باشن!

برای اولین بار مطمئن بودم که محمد از حرف

حسابی که رادمان زده خوشش اومده و باهاش

موافقه.

اما سها انگار اصلا تو این این دنیا نبود.

_سودا آره؟ میخواید تنها باشید؟ یعنی دلتون

نمیخواد ما هم بیایم؟

زبونم بسته شده بود و نمیدونستم چی باید بگم.

چجوری بهش میگفتم راضی نیستم باهامون بیاید.

#پارت390

 

نگاهم به محمد دادم تا اون حرفی بزنه و منو از

این مخمصه نجات بده.

اما انگار اونم روش نمیشد مخالفت بکنه که گفت

_نه بابا این چه حرفیه سها خانم ، ما مشکلی

نداریم خوشحال میشیم اتفاقا!

نمیتونستم به محمد گلایه ای بکنم چون میدونم اونم

راضی نیست و تو رودربایستی قبول کرده.

سها دستاشو به هم چسبوند و خودشو برای رادمان

مظلوم کرد

_عشقم بریم دیگه؟ تروخدا خیلی وقته مسافرت

نرفتیم!

رادمان نگاهی به ما انداخت.

حس میکردم اونم راضی نیست و اصلا دلش

نمیخواد بیاد.

_سها بعدا خودمون دوتایی میریم دیگه!

سها با شنیدن حرف رادمان بغ کرده سرشو پایین

انداخت.

_باشه اصلا نمیخواد

واقعا رفتار سها رو درک نمیکردم ، چرا مثل بچه

ها رفتار میکرد؟

اصلا انگار قصدش مسافرت نبود و فقط میخواست

که با ما بیاد!

گیج شده بودیم و نمیدونستیم باید چیکار بکنیم.

_چی شده بابا جان؟ شما چرا راه نمیوفتین؟

با صدای بابا همه به طرفش برگشتیم.

سها زودتر از همه گفت

_بابا سودا و محمد دارن میرن کیش بعد منم به

رادمان میگم ما هم بریم بعد چندوقت خوش

میگذره اما قبول نمیکنه!

بابا هم انگار درکمون کرد که لب زد

_خب دخترم اول اصلا از محمد سودا بپرس شاید

میخواد تنها باشن اصلا نمیشه که!

سها اخم کرد و نگاهی به ما انداخت

_خودشون گفتن مشکلی نداره بابا من که

مجبورشون نمیکنم.

از حرفای سها رسما چشمام اندازه در قابلمه شده

بود.

رسما داشت یجوری نشون میداد انگار ما اصرار

کردیم.

بابا وقتی دید ما هم حرفی نمیزنیم رو به رادمان

گفت

_پسر جان اگر کاری نداری خب برید دیگه این

دخترم دلش گرفته ببر یکم هواش عوض بشه.

بغضم گرفته بود و داشتم خفه میشدم.

محمد انگار اینو فهمید که رو به جمع گفت

_ما فعلا بریم کلی خرید داریم شما هم اگر

خواستید بیاید خبر بدید به ما حتما

همه تایید کردن و ما بعد از خدافظی خیلی کوتاهی

از خونه خارج شدیم سوار ماشین شدیم.

#پارت391

 

توی کل راه اخمام توی هم بود و از محمد بخاطر

حرکات سها خجالت میکشیدم.

احساس میکردم آبروم جلوش رفته.

برای اولین بار تو عمرم از دیدن سها و بودنش

ناراحت بودم.

_کاش اصلا امروز خونمون نمیرفتیم. گفتم حس

خوبی ندارم اما گوش نکردی.

محمد با اخمای درهم همونجور که رانندگی میکرد

لب زد

_فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته ، حالا اشکالی

نداره خودتو ناراحت نکن.

عصبی سرمو زیر انداختم لب زدم

_محمد شرمنده ام بخدا نمیدونم سها چرا اینجوری

میکنه!

محمد دستمو توی دستش گرفت فشار ریزی داد

_فدات بشم شرمنده چی؟ کاری نکردی که!

من فکر میکنم بدونم سها چرا اینجوری کرد.

متعجب به طرفش برگشتم سریع گفتم

_برای چی؟ یعنی از قصد میکرد دیگه؟

محمد انگار کمی تردید داشت بگه یا نه اما آخرم

فقط سکوت کرد.

_محمد بگو دیگه لطفا

آرنجش رو به شیشه تکیه داد و دستشو گوشه لبش

گذاشت که باعث شد از نظرم خیلی جذاب بشه.

مطمئن بودم اگر تو حال دیگه ای بودیم الان کلی

اذیتش میکردم.

_محمد بگو دیگه چرا ساکتی؟

نفس عمیقی کشید بالاخره لب باز کرد

_میخواد به رادمان نشون بده

گیج شدم و اصلا منظورش متوجه نشدم.

کامل به طرفش برگشتم

_چیو؟ چرا کامل حرف نمیزنی؟

دستی به موهاش کشید همونجور که به بیرون

خیره بود گفت

_میخواد نشون بده تو زندگی خودتو داری و با من

خوشبختی! میخواد اینو به رادمان واضح نشون

بده.

انقدر تعجب کرده بودم که حتی نمیتونستم حرف

بزنم.

لبام تکون میخورد اما صدایی بیرون نمیومد.

محمد چطور اینو فهمیده بود؟

_برای منم سخته بخوام اینو بهت بگم سودا

یجورایی بازی با غیرت و اعصابمه اما من از

رفتارای سها اینو فهمیدم مخصوصا وقتی مثل بچه

ها بغض کرده بود کم مونده بود فقط پاشو بکوبه

زمین!

اینبار واقعا از ته دلم خجالت کشیدم.

از اینکه سها باعث شده بود محمد به همچین

چیزایی فکر بکنه.

_محمد میخوای اصلا نریم کیش؟ بعدا میریم

دوتایی!

محمد تند تند سرشو تکون داد ، دستامو بین

انگشتاش قفل کرد بوسه ای روش نشوند

_نه من دلم میخواد با زنم برم مسافرت ، کلی

برنامه چیدم!

با شنیدن حرفش یکی از آبرو هام بالا رفت

_چه برنامه ای؟

محمد خنده مرموزی کرد و شونه ای بالا انداخت

_اون دیگه سوپرایزه…

#پارت392

 

با کلافگی نگاهی به منظره دریای آبی روبه روم

میکنم.

باورم نمیشد که یجورایی ماه عسلمونو با خواهرم

و شوهرش اومدیم.

چندجا به شوخی به سها فهموندم که داریم میریم

ماه عسل و باید تنها باشیم اما اون رسما خودشو

کر جا زده بود.

انگار هیچکدوم از حرفام نمیشنید.

باز خوبه حداقل اتاقامون جداست ، انقدر از

حرکات سها شکه بودم که اگر میومد بین منو

محمد میخوابید اصلا تعجب نمیکردم.

_سودا حولمو از چمدون میدی؟

با صدای محمد که از داخل حموم صدام میکرد به

خودم اومدم.

سریع به طرف چمدون رفتم حولشو بیرون کشیدم

به طرف حموم رفتم.

تقه ای زدم که در باز شد.

انقدر فکرم درگیر بود که حواسم به محمدی که

نقشه های شومی تو سرش داشت ، نبود.

دستمو داخل بردم تا حوله رو بگیره اما درو کامل

باز کرد و منو کشید داخل.

از ترس اینکه لیز بخورم جیغ یواشی کشیدم.

محمد سریع در بست و شروع کرد قهقهه زدن.

_جیغ جیغ نکن زشته یکی میشنوه!

با حرص حوله رو تو بغلش میندازم لب میزنم

_چرا اینکارارو میکنی که جیغ بزنم؟ دیوونه باز

کن برم اینجا گرمه!

محمد حوله پشت در آویزون کرد بهم نزدیک شد

که فاصله گرفتم

_محمد نیا نزدیک خیس میشم.

اما اون بی اهمیت بهم نزدیک شد خودشو به من

چسبوند

_سودا ، میدونستی زوجایی که میان ماه عسل

چیکارا میکنن؟

با فهمیدن منظورش خیلی سریع اخم میکنم

_ما نیومدیم ماه عسل ، ماه عسل زوجا تنها میرن

که متاسفانه با تنها نیستیم!

محمد لبخندی زد و فقط نگاهم کرد.

نمیدونم چرا انقدر راحت بود و اصلا حرص

نمیخورد ، حتی توی کل راه ندیدم یکبار خم به

آبروش بیاد بخاطر اومدن سها و رادمان…

انگار اصلا براش مهم نبود.

محمد بوسه ای زیر گردنم زد

_یعنی اگر تنها اومده بودیم چیزی که میخواستمو

بهم میدادی؟

بدون اینکه هیچ فکری بکنم عصبی سرمو تند تند

تکون دادم

_اره

محمد سری تکون داد و دستشو به طرف لباسام

برد تا از تنم در بیاره که مانع شدم

_محمد نمیشه گفتم که تنها نیستیم بعدم من اصلا

حوصله ندارم!

محمد پوزخندی زد گفت

_خوبه خواهر تو اومده بجای اینکه من غر بزنم

ناراحت باشم قیافه بگیرم تو قیافه میگیری؟

با پرویی سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که دیگه

حرفی نزد شروع کرد در آوردن لباسام..

باز خواستم مانع بشم که سریع گفت

_میدونم نمیزاری در بیار حموم کنیم بعدش میخوام

ببرمت جایی قبل اینکه شب بشه باید بریم.

صورتم جمع شد و پامو زمین کوبیدم

_محمد هنوز یکساعت نشده رسیدیم من خسته

ام…

با گرفتن شیر آب روی سرم جملم مصفه موند و

مجبور شدم ساکت بشم.

***

#پارت393

 

_محمد کجا قراره بریم اخه؟ بگو

قبل اینکه جوابمو بده در اتاقمونو بست و کلیدش

رو داخل جیبش گذاشت.

به طرفم برگشت

_میریم میبینی!

خواستم باز حرفی بزنم که در اتاق سها و رادمان

دقیقا بغل ما بود باز شد.

هردو با لباس های جدید بیرون اومدن.

سها با دیدن ما لبخندی زد و کنجکاو گفت

_شما هم دارید میرید برای شام؟

نمیدونستم چی بگم که محمد جواب داد

_نه میخوایم بریم لب ساحل قدم بزنیم.

فهمیدم که محمد داشت یجوری میپیچوندشون.

سها نگاهی به رادمان کرد گفت

_عزیزم ما هم بریم باهاشون؟

قبل اینکه رادمان جوابی بده محمد زودتر گفت

_سها خانم راستش من میخوام با سودا تنها باشم ،

اخه ما اولین مسافرت دونفرمونه یجورایی ماه

عسله البته ببخشیدا!

با تموم شدن جملش متعجب و با چشمای درشت

شده به طرف برگشتم.

جوری از حرفایی که زد خوشحال بودم که دلم

میخواست همونجا بزن و برقص کنم.

نگاهم به سها افتاد که لب و لوچش آویزون شده!

برای اولین بار ناراحتیش برام مهم نبود ، چون منم

برای اون مهم نبودم.

رادمان دست سها رو گرفت گفت_سها راست

میگن بیا بریم خودمون ، من خیلی گشنمه اول شام

بخوریم!

ما میریم به شما هم خوشبگذره!

بعدم خیلی سریع ازمون فاصله گرفتن.

با خوشحالی به طرف محمد چرخیدم و دستامو

دور گردنش حلقه کردم بوسه ای روی لپش

نشوندم.

_محمد عاشقتم ، خیلی دوست دارممممممم

قهقهه ای زد و دستاشو دورم حلقه کرد

_چه عجب بالاخره اعتراف کردی!

چشمام درشت شد و تو یک ثانیه تغییر حالت دادم

اخم کردم

_چیو بالاخره اعتراف کردم؟ منکه هروز و

هرشب دارم میگم عاشقتم ، اون تویی که اصلا

اعتراف نمیکنی!

وقتی دید داره همه چیز رو سر خودش آوار میشه

سریع دستمو کشید و منو سوار آسانسور کرد.

_محمد اون لحظه ای که اونجوری به سها گفتی

واقعا خیلی حس خوبی بهم دست داد ، ممنونم.

من در برابر سها نمیتونم حرفی بزنم دست خودم

نیست شاید چون خواهرمه!

محمد نزدیکم شد و بوسه ای روی موهام زد

_قابل شمارو نداشت خانم کوچولو…

#پارت394

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

عررر کاش مام ی همچین شوهری نصیبمون شه:”)

DNA
DNA
9 ماه قبل

عالیییییی
نمیدونم چرا از سها بدم میاد
رادمان هم حس خوبی ندارم بهش
خدا کنه زندگی سودا و محمد بهم نخوره خیلی بهم میان 🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x