رمان غیاث پارت ۱۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه دیگر نپرسیدم جوابِ آزمایشی که جوابش برایم از روزِ روشن واضح تر بود چه شد! درست نبود همان یک ذره امیدی که ته دلشان جوانه زده بود…
رمان غیاث پارت ۱۱۹2 سال پیش۱۰ دیدگاه ارام سر تکان میدهم و سعی میکنم بغضِ خانه خراب کنم، صدایم را نشکند: – خوبه! دست زیرِ چانهام انداخت و سرم را بالا…
رمان غیاث پارت ۱۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه تنم در میان بازوهایش گم میشود و من در میان نفس نفس زدنمان میفهمم یک چیز طبیعی نیست. خشمی که در میان بوسههایش حس میکردم انکار نشدنی…
رمان غیاث پارت ۱۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه قبل از اینکه من حرفی بزنم، پدرِ ملیسا فیالفور گفت: – همین جا ازمایش میگیرن یا بریم آزمایشگاه؟ در مغزم یک سوال رژه میرفت. اگر نه…
رمان غیاث پارت ۱۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه [غیاث] انگار زمزمهی یا خدا گفتنم آنقدر بلند نبود که به گوشِ خدا برسد! بر خلافِ تصورِ همهی ما بدنِ ملیسا به درمان مقاومت نشان داده بود! …
رمان غیاث پارت ۱۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه به بیمارستان رسیدم و دکترم بی توجه به حضورِ غیاث و بابا مواخذهام کرد! دیگر مظلوم نماییهایم کارساز نبود و حتی غیاث جانبداریام را نمی کرد! …
رمان غیاث پارت۱۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه صدایی شبیه به تایید از گلویم بیرون آمد. تنم را کمی از خودش فاصله داده و به آرامی دو طرفِ صورتم را قاب کرد: – خوبی؟…
رمان غیاث پارت ۱۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه حالِ این روزهایم را اگر بخواهم توصیف کنم، همچون ناخداییست که سوار بر کشتی در دلِ طوفان حرکت میکند. کفِ کشتی سوراخ شده و برای یک لحظه…
رمان غیاث پارت ۱۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] پس از معاشقهی طولانیمان، در آغوشش حبس شدهام، بوسهای عمیق رویِ شانهی برهنهام نشانده و به آرامی زمزمه کرد: – خوبی؟ میانِ پیچ و…
رمان غیاث پارت ۱۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه لرزشِ استخوانهایش کمی آرام گرفت. صورتش را جایی مابینِ گردن و تخت سینهام پنهان کرده و به آرامی زمزمه کرد: – از وقتی…وقتی که اون دختره…
رمان غیاث پارت ۱۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه انگار برای یک لحظه خون رسانی به مغزم از کار افتاد. لبخند رویِ لبم ماسید و آرنجهایم کمی تا خورد: – چی؟ زمزمهام به زور…
رمان غیاث پارت ۱۰۹2 سال پیشبدون دیدگاه زمزمهام به قدری آرام بود که حتی به گوشِ خودم هم نرسید! – این اَنگا رو بِم نچسبون حاجی! من شل ناموس نیستم که تومبونم دو تا…
رمان غیاث پارت ۱۰۸2 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] – بیا اینجا ببینمت، حرص نده منو! کودکانه تنم را کنار میکشم. انگار حرص، استیصال و عصبانیت به همراه اشکهایم از گونههایم رویِ زمین سُر میخورد.…
رمان غیاث پارت ۱۰۷2 سال پیش۱ دیدگاه قبل از اینکه مغزم فرصت تجزیه و تحلیلِ حرفش را پیدا کند، لبهایم یکباره به آماجِ بوسههایش در آمد. دستِ لرزانش تا پشتِ گردنم پیشروی کرده و…
رمان غیاث پارت ۱۰۶2 سال پیش۱ دیدگاه تصور میکردم ممانعت کند ولی به آرامی موافقت کرد و گفت: – میام زود، کاری داشتی بهم زنگ بزنی خب؟ لبهایم را بالاجبار به خنده کش…