[ملیسا]
– بیا اینجا ببینمت، حرص نده منو!
کودکانه تنم را کنار میکشم.
انگار حرص، استیصال و عصبانیت به همراه اشکهایم از گونههایم رویِ زمین سُر میخورد.
غیاث لیوانِ اب را به سمتم گرفته و گفت:
– بیا اینو بخور صحبت کنیم! لج نکن باهام دردت به جونم!
بریده بریده پاسخ دادم:
– نمیام…نمیخوام! دروغ گ…گفتی بهم!
با زور و تملک تنم را به اغوش گرفته و لیوانِ آب را به لبهایم نزدیک کرد.
همچون پدری که مشغولِ قانع کردنِ کودکش است به آرامی لب زد:
– جون به لبم نکن یه قلپ بخور، راه نفست بند میاد الان، آ… آفرین!
بالاجبار و در میانِ سکسههایم نصفِ لیوانِ آب را بلعیده و با زورِ کمم به سینهاش مشت کوبیدم.
فاصلهی میانمان را تنگ تر کرده و با دلجویی انگشتهایش را زیرِ پلکهایم کشید:
– چشات خون افتاد قربونت برم، آروم باش واست توضیح بدم، خب؟
از زورِ حرص به نفس نفس افتاده بودم:
– نمیخو…نمیخوام! بر…برو اونور… فک…فکر کردی هر…هرکاری دلت بخواد میتونی کنی…بعد…بعد آخرش با دو تا قربون صدقه… خرم کنی؟
ابروهایش بهم پیچ خورده و سعی کرد ملایمت را چاشنیِ لحنش کند:
– من کِی خواستم شمارو خر کنم که بارِ دومم باشه؟ آروم باش واست دلیل رفتارمو بگم ببین قانع میشی یا نه!
شقیقههایم نبض میزد.
دلیل این همه حرص و خشم را میدانستم.
تمامِ تنم از زورِ اینکه زنی جز من، روبرویِ خودم لبهایِ همسرم با بوسیده بود میلرزید!
هر چند بوسهای ناخواسته و بی اذنِ غیاث بود اما، ذرهای حرصِ وجودم کاسته نمیشد!
کفِ دستم را پر از حرص رویِ لب هایش کشیده و آهسته لب زدم:
– لب…لباتو بوسید!
کف دستم را به آرامی بوسید و پلک رویِ هم کوبید:
– غلط کرد، اصلا من غلط کردم که بی خبر بهت اومدم اینجا، گریه نکن اینطوری نفست رفت!
به درکی زیرِ لب زمزمه کرده و با به یاد آوردنِ جملهی آخرِ هانیه، چشمهایم گرد شده و زمزمه کردم:
– چی داشت میگفت؟ بهش پیشنهاد….
اخمهایش حرف را در دهانم خشکاند!
استخوانِ فکش سفت شد و پر از حرص زمزمه کرد:
– فکر کردی اینقدر شل ناموسم که…
مابقیِ جملهاش با کوبانده شدنِ تقهای به درِ تعمیرگاه نصفه کارِ ماند.
از رویِ دو زانو بلند شده و اینبار با صدایی که رگههای خشم به وضوح در آن جریان داشت گفت:
– تعطیله آقا تعطیله! استغفرالله…
– آقا غیاث پسرم؟ بیا این کرکره رو بده بالا کارت دارم..
مکث کرد و پس از آن کلاه را از سرش برداشته و کفِ دستش را محکم به پسِ سرِ تاسش کوباند:
– اومدم حاجی! ای خدا لعنتت کنه فتنه
کرکره را کمی بالا فرستاده و مشغولِ حرف زدن با شخصی که پشت در ایستاده بود شد.
حتی یک جمله از صحبتهایشان را متوجه نمیشدم.
هوش و حواسم در پیِ همان یک لحظه بود که هانیه را آویزان شده به غیاث دیدم!
انگار زمان برایم در همان یک لحظه توقف کرده بود.
صدایِ زمزمههای ریزی گوشم را پر کرد:
– پسرم شما اینجا آبرو داری، خدا بیامرز آقاتم همینجا کار میکرده ما یه بار این کارارو ازش ندیدیم، صورتِ خوشی نداره!
دختره الان اونطرفِ خیابون وایستاده شده انگشت نما، بیا برو ردش کن!
حس کردم تیری عمیق از مغزم رد شد!
هانیه، با وجودِ اینکه متوجهی حضورِ من بود، چشم انتظارِ غیاث ایستاده بود؟
اطمینان نداشتم گوشهایم درست شنیده باشد به همین خاطرِ آهسته لب زدم:
– چی؟!