رمان غیاث پارت ۱۱۷

4.6
(38)

 

 

قبل از اینکه من حرفی بزنم، پدرِ ملیسا فی‌الفور گفت:

 

– همین جا ازمایش میگیرن یا بریم آزمایشگاه؟

 

در مغزم یک سوال رژه میرفت.

اگر نه من و نه پدرش ناجی او نمی‌شدیم، قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟

ملیسایِ من، طعمه‌ی خاک می‌شد؟

 

از رویِ صندلی بلند شده و سر به زیر میپرسم:

 

– اگه نشه چی؟

 

دکتر با آرامی ترین و امیدوارانه ترین لحنی که تا کنون از او شنیده بودم پاسخ داد:

 

– نشه و نشد و نمیشه رو سعی میکنیم تو کارمون نیاریم آقای ساعی!

ما تموم تلاشمونو میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد!

 

روی برگه‌ی پیش رو شروع به نوشتن کرد و سپس برگه را به دستم داده و گفت:

 

– لازم نیست برین آزمایشگاه، توی لابی ازمایشگاه هست!

 

برگه را از دستش چنگ زده و با گام‌هایی بلند جلوتر از پدرش از اتاق بیرون زدم.

تمامِ زورم را زدم تا زانوهایم تا نخورد، تا به سمتِ اتاقِ ملیسا کشیده نشوم، تا دلم…دلِ بی سر و سامانم کمی آرام بگیرد!

 

هر چند در دو مورد اول موفق عمل کردم ولی سومین مورد از توانِ من دور بود!

نمیشد…نمی‌توانستم!

 

– صبر کن پسر!

 

قدم‌هایم رویِ زمین می‌ایستد!

تا زمانی که پدر ملیسا به سمتم آمد، خیره به سرامیک‌های سفید بیمارستان می‌شوم.

 

– آروم باش آقا غیاث، اگه قرار باشه اینقدر زود خودتو ببازی که سنگ رو سنگ بند نمیشه عزیز من!

 

شانه‌ام را به ارامی فشرد:

 

– من از تو بیشتر ناراحتم!

دخترم، پاره‌ی تنم، همه‌ی جونم اونجا روی تخت بیمارستان داره جون پس میده و از دستِ منی که اراده کنم همه چی واسم فراهمه کاری بر نمیاد!

می‌خوام بشینم و این وسط زار بزنم ولی باید وایستم، وایستم چون امید اون دختر به من و توئه، می‌خوای جا بزنی پسر؟

وقتی ملیسا بهوش بیاد و بفهمه باید عمل بشه، بیشتر از همیشه به امید من و تو نیاز داری، می‌خوای کم بیاری؟ می‌خوای ناامیدش کنی؟

 

می‌خواستم ناامیدش کنم؟

ناامید کردنِ او از دستِ من بر نمی‌آمد!

نه! حداقل به حرمتِ حرف هایش، صدایش، بوسه‌هایش!

 

 

 

[ملیسا]

 

– غیاث کجاست؟

 

دستم میانِ مشتِ بابا فشرده شد.

دستمالِ کاغذی به آرامی عرق‌هایم را از رویِ پیشانی زدود و بابا زمزمه کرد:

 

– میاد الان باباجون، کشتی مارو تو که!

 

ترس در صدایش شنیده میشد.

سرم را به ارامی از زیرِ دستش بیرون کشیده و زمزمه کردم:

 

– خوبم بابا، یه کوچولو فقط حالم بد شد همین، غیاث چرا نمیاد؟

 

دستش را کنار کشید.

پشتیِ تختم را کمی بالا فرستاد و بالشت را پشتِ سرم تنظیم کرد:

 

– میاد بابا جان، میاد قربونت برم، نگران نباش کسی شوهر قوزمیتتو نمیدزده!

 

لب زیر دندان کشیده تا جلویِ خنده‌ی بی موقع‌ام را بگیرم و سپس گفتم:

 

– دعوا کردین با هم؟

 

دستی که مشغولِ نوازش کردن پشتِ دستم بود از حرکت ایستاد.

بابا نگاهش را به نقطه‌ای از تخت دوخت و گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت:

 

– نه.

– پس چرا….

 

میانِ حرفم پرید.

ابتدا پشتِ دستم را به آرامی بوسیده و سپس گفت:

 

– پسرِ خوبیه!

 

همین یک جمله‌ی کوتاه، نفسم را از شدتِ خوشحالی بند آورد.

اینکه می‌دانستم دیگر خبری از آن غیضِ پنهانی بابا و خجالت زدگی‌های غیاث نیست، کمی حالم را بهتر می کرد.

 

قبل از اینکه حرفی بزنم، تقه‌ای به در کوبیده شد و پس از آن غیاث در حالی که دسته‌ گلِ رزِ بزرگی را در اغوش کشیده بود وارد شد:

 

– یالله!

 

دهنم با دیدنِ دسته‌ی گل باز ماند و مردِ دیوانه‌ی من در حالی که سر به زیر جلویِ پایش را می‌دید نزدیکمان شد!

 

– غیاث این چیه دیگه!

 

دسته گل را با احتیاط رویِ قسمتِ پایینیِ تختم قرار داد و نگاهِ بی قرار و نگرانش را به چشم‌هایم دوخت:

 

– گل برای خانم گل!

 

نوکِ انگشتم لطافتِ برگِ رز‌ها را لمس کرده و شیدا شده لب می‌زنم:

 

– عاشقشونم!

– دِ نشد دِ! تو فقط باید عاشقِ من باشی.

 

 

 

صدایِ در خبر از رفتنِ بابا می‌داد.

سر برگردانده و مردم را دست به جیب، در حالی که آستینِ پیراهنِ مشکی‌اش تا ارنج بالا زده شده بود و تتو‌هایِ عجیب و غریبش را دست و دلبازانه به رخم می‌کشید دیدم!

 

لبم به لبخند باز شد و دستِ سِرم خورده‌ام را به سمتش دراز کرده و پچ زدم:

 

– دلم واست تنگ شده بود!

 

به سمتم پرواز کرد.

لبه‌ی تخت نشست و برای یک لحظه آنچنان در اغوشش فشرده شدم که صدایِ جیغِ استخوان‌هایم گوشم را کر کرد.

 

– آخ غیاث!

 

ذره‌ای از فشارِ بازوهایش کم شد.

کنارِ گوشم در حالی که پشتِ کمرم را نوازش می کرد با تمنا لب زد:

 

– جانم؟ جونِ من! خوشگل خانمِ من! بیشرفِ خونه خراب کن تو نمیگی من دلم هزار و یک راه میره وقتی اینطوری میبینمت؟ هوم؟

چقد بِت گفتم تقویتیاتو سر وقت بخور که چش و چالت اینطوری گیج نره؟

گوش نمیدی که لامصب…

 

شقیقه‌ام را پر سر و صدا بوسیده و نگاهی به لب‌های جمع شده‌ام انداخت:

 

– چیه؟ اونطوری نیگام نکن خانم من زن و بچه دارم!

 

خنده‌ام را پشتِ لب‌هایِ جمع شده‌ام پنهان کرده و طلبکارانه پشتِ دستم را به نرمی به خطِ فکش کوبیدم:

 

– زنت که منم، بچت کیه؟

 

خم شد، با حرص و استیصال و جنونی که می‌دانستم از ترسِ نبودنم به دلش افتاده، محکم گونه‌هایم را بوسید و در آخر با حرصی خفته لب‌ِ پایینم را گاز گرفت:

 

– قربونت برم شما خودت بچه‌ای دیگه! من تا شما رو بزرگ کنم که به حرفم گوش بدی ده شیکم زاییدم!

 

سرش را به پیشانی‌ام تکیه داده و من اینبار بی توجه به حرص خوردنش با صدایِ بلند می‌خندم.

انگشت‌هایش را دو طرفِ لب‌هایم قرار داده و فشاری به گونه‌هایم وارد کرد.

لب‌هایم غنچه مانند بیرون زده و غیاث با حرص در حالی که سعی در پنهان کردنِ لبخندش داشت پچ زد:

 

– بیشرفِ پدر درار! آره بخند، بخند تو نخندی کی بخنده نخودچی؟

 

دستش را پشتِ سرم سرانده و به محضِ اتمامِ جمله‌اش خنده‌ را از رویِ لب‌هایم بوسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x