رمان ماهرو پارت ۸۵

۱ دیدگاه
    در خونه و باز کردم. ایلهان وارد حیاط شد و به طرف خونه اومد. لبخندی زدم و گفتم: _خوش اومدی…     بهم که رسید، پاکت دستش و…

رمان ماهرو پارت ۸۴

بدون دیدگاه
      شکر و هم داخل پارچ‌ ریختم و همش زدم. کمی از شربت و داخل لیوان ریختم و خوردم تا ببینم خوب شده یا نه…     وقتی…

رمان ماهرو پارت ۸۳

۱ دیدگاه
    بعد از کمی موندن، بالاخره بلند شدیم و به خونه برگشتیم. مامان و خاله دراز کشیده بودن. ماهان و هاله هم سرشون تو گوشی هاشون بود.    …

رمان ماهرو پارت ۸۲

بدون دیدگاه
    متعجب روی تخت نشستم. _مگه ساعت چنده؟!     مامان همون‌طور که بلند میشد گفت: _ساعت هفت و نیم.     دهانم از تعجب باز مونده بود. ینی…

رمان ماهرو پارت۸۱

بدون دیدگاه
      کمی جلوتر از دور برگردون دور زدم و به طرف کافه رفتم‌. جلوی کاوه، ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.     به مانتوم نگاه کردم.…

رمان ماهرو پارت ۸۰

بدون دیدگاه
        هر دو اومدیم داخل خونه… ایلهان سوالی بهم نگاه می کرد. چشمام و به نشونه خیالت راحت روی هم گذاشتم و همراه ماهان روی مبل دو…

رمان ماهرو پارت ۷۹

۱ دیدگاه
    گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و رمزش و باز کردم. ایلهان پیام داده بود. بازش کردم. _امشب با مامان صحبت می کنم، تا فردا شب بیایم…

رمان ماهرو پارت ۷۸

۱ دیدگاه
  که می‌گفت رسیدیم ، چشمام و باز کردم. جلوی خونه خاله بودیم.     کرایه و حساب کردم و پیاده شدم. هوا تاریک شده بود. امشب چون یکی از…

رمان ماهرو پارت ۷۷

۱ دیدگاه
      بعد از غذا و کمی صبحت و شوخی و خنده، بالاخره به قصد خواب به اتاق برگشتیم.     هر دو روی تخت پریدیم و دراز کشیدیم.…

رمان ماهرو پارت ۷۶

۲ دیدگاه
      هر دو ساکت بودیم که هاله گفت: _یه چیزی میگم اما بد برداشت نکن. ناراحت هم نشو!     منتظر بهش چشم دوختم که گفت: _از ایلهان…

رمان ماهرو پارت ۷۵

بدون دیدگاه
    گوشی و از داخل کیفم بیرون اوردم و بازش کردم. پیام از ایلهان بود. _کجا خونه گرفته واستون؟!     تازه متوجه شدم طی مسیر اصلا حواسم نبود…

رمان ماهرو پارت ۷۴

۱ دیدگاه
      ایلهان مردد نگاهم میکردم. بهش خیره شدم و گفتم: _به اونم حق میدم. وقتی میبینه اینقدر بلاتکلیف هستیم عصبانی میشه. حالا من و مامان یه مدت میریم…

رمان ماهرو پارت ۷۳

۱ دیدگاه
        _ماهرو جان گشنه این پاشین ناهارتون ‌ بخورین.     با ایلهان بلند شده و به آشپزخونه رفتیم. سفره پهن بود. دو تا بشقاب دمی واسه…

رمان ماهرو پارت۷۲

۱ دیدگاه
      با بیرون رفتن مریض، کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم‌. ساعت 15:40 بود.     خسته و با کمردرد ناشی…

رمان ماهرو پارت ۷۱

۱ دیدگاه
  تکونی خورده و خواستم تکونی بخورم که موفق نشدم. انگار جایی اسیر بودم و نمیتونستم تکون بخورم.     چشمام و باز کرده و گیج به اطراف نگاه کردم.…