رمان ماهرو پارت ۸۵9 ماه پیش۱ دیدگاه در خونه و باز کردم. ایلهان وارد حیاط شد و به طرف خونه اومد. لبخندی زدم و گفتم: _خوش اومدی… بهم که رسید، پاکت دستش و…
رمان ماهرو پارت ۸۴9 ماه پیشبدون دیدگاه شکر و هم داخل پارچ ریختم و همش زدم. کمی از شربت و داخل لیوان ریختم و خوردم تا ببینم خوب شده یا نه… وقتی…
رمان ماهرو پارت ۸۳9 ماه پیش۱ دیدگاه بعد از کمی موندن، بالاخره بلند شدیم و به خونه برگشتیم. مامان و خاله دراز کشیده بودن. ماهان و هاله هم سرشون تو گوشی هاشون بود. …
رمان ماهرو پارت ۸۲10 ماه پیشبدون دیدگاه متعجب روی تخت نشستم. _مگه ساعت چنده؟! مامان همونطور که بلند میشد گفت: _ساعت هفت و نیم. دهانم از تعجب باز مونده بود. ینی…
رمان ماهرو پارت۸۱10 ماه پیشبدون دیدگاه کمی جلوتر از دور برگردون دور زدم و به طرف کافه رفتم. جلوی کاوه، ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. به مانتوم نگاه کردم.…
رمان ماهرو پارت ۸۰10 ماه پیشبدون دیدگاه هر دو اومدیم داخل خونه… ایلهان سوالی بهم نگاه می کرد. چشمام و به نشونه خیالت راحت روی هم گذاشتم و همراه ماهان روی مبل دو…
رمان ماهرو پارت ۷۹10 ماه پیش۱ دیدگاه گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و رمزش و باز کردم. ایلهان پیام داده بود. بازش کردم. _امشب با مامان صحبت می کنم، تا فردا شب بیایم…
رمان ماهرو پارت ۷۸10 ماه پیش۱ دیدگاه که میگفت رسیدیم ، چشمام و باز کردم. جلوی خونه خاله بودیم. کرایه و حساب کردم و پیاده شدم. هوا تاریک شده بود. امشب چون یکی از…
رمان ماهرو پارت ۷۷10 ماه پیش۱ دیدگاه بعد از غذا و کمی صبحت و شوخی و خنده، بالاخره به قصد خواب به اتاق برگشتیم. هر دو روی تخت پریدیم و دراز کشیدیم.…
رمان ماهرو پارت ۷۶10 ماه پیش۲ دیدگاه هر دو ساکت بودیم که هاله گفت: _یه چیزی میگم اما بد برداشت نکن. ناراحت هم نشو! منتظر بهش چشم دوختم که گفت: _از ایلهان…
رمان ماهرو پارت ۷۵10 ماه پیشبدون دیدگاه گوشی و از داخل کیفم بیرون اوردم و بازش کردم. پیام از ایلهان بود. _کجا خونه گرفته واستون؟! تازه متوجه شدم طی مسیر اصلا حواسم نبود…
رمان ماهرو پارت ۷۴10 ماه پیش۱ دیدگاه ایلهان مردد نگاهم میکردم. بهش خیره شدم و گفتم: _به اونم حق میدم. وقتی میبینه اینقدر بلاتکلیف هستیم عصبانی میشه. حالا من و مامان یه مدت میریم…
رمان ماهرو پارت ۷۳10 ماه پیش۱ دیدگاه _ماهرو جان گشنه این پاشین ناهارتون بخورین. با ایلهان بلند شده و به آشپزخونه رفتیم. سفره پهن بود. دو تا بشقاب دمی واسه…
رمان ماهرو پارت۷۲11 ماه پیش۱ دیدگاه با بیرون رفتن مریض، کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم. ساعت 15:40 بود. خسته و با کمردرد ناشی…
رمان ماهرو پارت ۷۱11 ماه پیش۱ دیدگاه تکونی خورده و خواستم تکونی بخورم که موفق نشدم. انگار جایی اسیر بودم و نمیتونستم تکون بخورم. چشمام و باز کرده و گیج به اطراف نگاه کردم.…