رمان ماهرو پارت ۸۰

4.1
(118)

 

 

 

 

هر دو اومدیم داخل خونه…

ایلهان سوالی بهم نگاه می کرد.

چشمام و به نشونه خیالت راحت روی هم گذاشتم و همراه ماهان روی مبل دو نفره نشستیم.

 

 

دوباره خاله به حرف اومد.

_خب ایشالله حرفاتون و زدین؟!

 

 

ماهان کنی از اخماش و باز کرد و گفت:

_اره ماهرو هم راضیه.

اما بعد از مراسم سال بابا عروسی بگیرین.

 

 

خاله خندید و گفت:

_پس مبارکه دیگه.

 

 

نگام یک لحظه به ایلهان افتاد.

لبخند نامحسوسی روی لبش بود.

 

 

منم روم نمیشد بلند بخندم اما تو دلم عروسی  بود.

 

مامان بهم اشاره کرد که جعبه شیرینی که خاله اورده بود و به همه تعارف کنم.

 

 

پاشدم و جعبه شیرینی و باز کردم و به همه تعارف کردم.

 

 

 

بالاخره خاله شون عزم رفتن کردن.

بعد از خداحافظی و کنی اسرار مامان واسه موندن، خاله قبول نکرد و با ایلهان رفتن‌.

 

 

سری به اتاقم پناه بردم و شالم و از روی سرم برداشتم.

به ایلهان محرم بودم اما به خاطر اخم و تخم های ماهان شال سرم کرده بودم و یه سارافون پوشیده بودم.

 

 

لباسم و هم عوض کردم و خودم و روی تخت انداختم.

حس دخترای نوجوونی که عروس میشن داشتم‌.

 

 

سرم و داخل بالشت فرو بردم و سعی می کردم انرژیم و با جیغایی که تو بالش خفه می کردم خالی کنم.

 

 

با صدای زنگ خوردن گوشیم، سرم و بلند کردم و برش داشتم.

ایلهان بود.

نفس عمیقی کشیدم و تماس و وصل کردم.

_الو.

 

_سلام ماهرو خانوم،احوال شما ؟!

 

 

_سلام.

شما نیم ساعت نمیشه رفتین زنگ زدین احوال بپرسین؟

نمیتونستین همون موقع احوال بپرسین؟!

 

 

_والا با اون اخمای ماهان کی جرات می کرد نگاهت کنه، چه برسه به احوال پرسی!

 

 

 

خندیدم و گفتم:

_مگه از ماهان بترسی.

خب حالا ولش کن من خوبم، خودت خوبی؟!

 

 

_یه سال دیگه بهتر میشم.

 

 

تا خواستم بپرسم منظورش چیه، یهو متوجه موضوع شدم و کمی خجالت کشیدم.

خجالت زده گوشی و تو دستم جا به جا کردم و با صدایی که سعی می کردم عادی باشه گفتم.

_دیوونه…

ایلهان کاری نداری من میخوام بخوابم.

 

 

_نه شب بخیر‌.

 

 

_شب توعم بخیر…

 

 

تماس و قطع کردم و گوشی و روی قلبم گذاشتم.

ایلهان قصد داشت جلوی ضربان قلبم را بگیره؟!

مگه نمی دونست قلب من ضغیفه و حتی با شنیدن صداش هم ضربانش روی هزار میره؟!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و آباژور و خاموش کردم و زیر پتو خزیدم.

 

 

خیلی خسته بودم و میخواستم بخوابم.

 

 

 

شیفتم که تموم شد، کیفم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

به همراها خسته نباشید گفتم و به طرف اتاق مدیریت رفتم‌.

 

 

بعد از کلی انتظار تونستم با رئیس بیمارستان دیدار کنم و ازش مرخصی بگیرم.

 

 

از بیمارستان اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و از پارکینگ بیرون اومدم و به راه افتادم.

 

 

ضبط و روشن کردم و آهنگ بی کلامی گذاشتم.

همیشه اهنگ های بی کلام و دوست داشتم.

به ادم ارامش می دادن.

 

 

با صدای پیامک گوشیم، بازش کردم که دیدم ایلهان پیام داده.

_سلام شیفتت تموم شده؟!

 

 

پشت چراغ قرمز رسیدم.

ترمز زدم و تایپ کردم.

_اره الان دارم میرم خونه…

 

 

ارسال کردم که خیلی سریع جواب داد.

_نه نرو

بیا کافه ای که ادرسش و میفرستم‌.

 

 

چراغ سبز شد.

ماشین و راه انداختم و همون موقع ایلهان لوکیشن و فرستاد.

 

 

کافه اش می‌شناختم.

چند دفعه ای رفته بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x