رمان ماهرو پارت ۷۳

3.9
(106)

 

 

 

 

_ماهرو جان گشنه این پاشین ناهارتون ‌ بخورین.

 

 

با ایلهان بلند شده و به آشپزخونه رفتیم.

سفره پهن بود.

دو تا بشقاب دمی واسه هر دومون کشیدم و روی میز گذاشتم.

 

 

در سکوت مشغول خوردن شدیم.

دلم میخواست باهاش حرف بزنم.

اما نمیدونستم چی بگم.

پس سکوت و ترجیح داده و اروم غذام و خوردم‌.

 

سفره و جمع کرده و داشتم ظرف ها رو میشستم‌.

ایلهان هم نشسته بود.

 

 

_فکرات و کردی؟!

 

 

تکون ریزی خوردم.

استرس گرفته بودم اما نفس عمیقی کشیدم.

ظرف اخر و اب کشیدم.

دستکش هام و در اوردم و اویزون کردم.

 

 

به طرفش برگشتم و همینکه خواستم حرف بزنم، صدای خاله تو چهارچوب آشپزخونه بلند شد.

_بچه ها پاشین بیاین یه مستند داره نشون می ده تلویزیون از روستای شما ماهرو، بدو بدو بیا …

 

 

به ناچار به دنبال خاله کشیده شدم.

راست می گفت.

یه مستند بود از روستامون.

از جاهای دیدنی روستا و رسم و رسوم شون مستند ساخته بودن.

 

 

ساکت نشسته و به تی وی زل زده بودم.

 

 

 

 

بالاخره مستند تموم شد.

هر سه نشسته بودن.

چشمم به ساعت بزرگ دیواری افتاد‌.

ساعت سه عصر و نشون میداد.

 

 

کمی مردد بودم اما با صدای ارومی گفتم:

_ماهان گفت ساعت پنج میاد دنبالمون!

 

 

مامان و خاله متعجب، اما ایلهان با یه نگاهی بهم خیره شده بود که نمیتونستم عمق نگاهش و بخونم.

 

 

دوباره ادامه دادم.

_گفت خونه گرفته و قراره از این به بعد اونجا بمونیم.

 

 

چهره خاله ناراحت شد.

مامان فقط تاکید کرد.

اما چیزی از چهره ایلهان نمی فهمیدم.

 

 

سر به زیر انداخته و با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم.

با بلند شدن کسی، سر بلند کردم و ایلهان و دیدم که بدون هیچ حرفی به سمت اتاق می رفت.

 

 

کمی موندم و بعد پاشدم و به طرف اتاق پا تند کردم.

داخل که شدم، ایلهان و دیدم که روی تخت دراز کشیده و ساعدش روی چشماش بود.

 

 

غمگین جلو رفتم و لبه تخت نشستم.

دستم و دراز کرده و روی بازوش گذاشتم.

 

 

 

 

_ایلهان…

 

 

تکونی نخورد.

غمگین دستم و عقب کشیدم و گفتم:

_من فکرام و کردم ایلهان.

 

 

بدون اینکه تکونی بخوره ،گفت:

_خودم فهمیدم نیازی نیست که بگی!

 

 

متعجب بهش خیره شدم.

بد برداشت کرده بود.

حس میکرد گفتم میخوام برم، یعنی نمی‌خوام!

 

 

شیطنتی درون به جنب و جوش افتاد وگفتم:

_پس حتما الان داری فکر می کنی عروسیم مون و کجا بگیری؟!

 

 

دستش و برداشته و بهم خیره شد.

با صدای بم و خش دارش گفتم:

_مسخره کردی؟!

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

_نه دارم به پیشنهادت جواب بله میدم.

 

 

 

تعجب تو تک تک اعضای صورتش هویدا بود.

لبخندم و حفظ کردم و گفتم:

_خب اقاعه…

به نتیجه ای هم رسیدی؟

 

 

پاشد نشست.

با صدای ارومی گفت:

_پس چرا حرف از رفتن می‌زنی ؟!

 

 

لبخندم از بین رفت.

سر به زیر انداختم و گفتم:

_ماهان پاش و تو یه کفش کرده که اینجا نمونیم.

اقا غرورش خدشه دار شده میگه نمی‌خوام سر بار کسی باشین!

 

 

متعجب بهم خیره شد و گفت:

_دیوونه شده؟!

بزار بهش زن…

 

 

همینکه خواست تلفنش و برداره، مانع شدم و گفتم:

_نه نه زنگ نزن.

بدتر لج می کنه.

حالا ما میریم، بعدش یکم اروم بشه همه چیز و حل می کنیم.

 

 

میدونستم هنوز قبول نکرده.

بلند شدم و گفتم:

_الانه که پیداش بشه‌.

حاضر شم که باز کله ام و می کنه که منتظرش گذاشتم و اینا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

امشب خیلی زحمت کشیدی قاصدک جونم.دست گُلت درد نکنه.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x