_ماهرو جان گشنه این پاشین ناهارتون بخورین.
با ایلهان بلند شده و به آشپزخونه رفتیم.
سفره پهن بود.
دو تا بشقاب دمی واسه هر دومون کشیدم و روی میز گذاشتم.
در سکوت مشغول خوردن شدیم.
دلم میخواست باهاش حرف بزنم.
اما نمیدونستم چی بگم.
پس سکوت و ترجیح داده و اروم غذام و خوردم.
سفره و جمع کرده و داشتم ظرف ها رو میشستم.
ایلهان هم نشسته بود.
_فکرات و کردی؟!
تکون ریزی خوردم.
استرس گرفته بودم اما نفس عمیقی کشیدم.
ظرف اخر و اب کشیدم.
دستکش هام و در اوردم و اویزون کردم.
به طرفش برگشتم و همینکه خواستم حرف بزنم، صدای خاله تو چهارچوب آشپزخونه بلند شد.
_بچه ها پاشین بیاین یه مستند داره نشون می ده تلویزیون از روستای شما ماهرو، بدو بدو بیا …
به ناچار به دنبال خاله کشیده شدم.
راست می گفت.
یه مستند بود از روستامون.
از جاهای دیدنی روستا و رسم و رسوم شون مستند ساخته بودن.
ساکت نشسته و به تی وی زل زده بودم.
–
بالاخره مستند تموم شد.
هر سه نشسته بودن.
چشمم به ساعت بزرگ دیواری افتاد.
ساعت سه عصر و نشون میداد.
کمی مردد بودم اما با صدای ارومی گفتم:
_ماهان گفت ساعت پنج میاد دنبالمون!
مامان و خاله متعجب، اما ایلهان با یه نگاهی بهم خیره شده بود که نمیتونستم عمق نگاهش و بخونم.
دوباره ادامه دادم.
_گفت خونه گرفته و قراره از این به بعد اونجا بمونیم.
چهره خاله ناراحت شد.
مامان فقط تاکید کرد.
اما چیزی از چهره ایلهان نمی فهمیدم.
سر به زیر انداخته و با انگشتهای دستم بازی میکردم.
با بلند شدن کسی، سر بلند کردم و ایلهان و دیدم که بدون هیچ حرفی به سمت اتاق می رفت.
کمی موندم و بعد پاشدم و به طرف اتاق پا تند کردم.
داخل که شدم، ایلهان و دیدم که روی تخت دراز کشیده و ساعدش روی چشماش بود.
غمگین جلو رفتم و لبه تخت نشستم.
دستم و دراز کرده و روی بازوش گذاشتم.
_ایلهان…
تکونی نخورد.
غمگین دستم و عقب کشیدم و گفتم:
_من فکرام و کردم ایلهان.
بدون اینکه تکونی بخوره ،گفت:
_خودم فهمیدم نیازی نیست که بگی!
متعجب بهش خیره شدم.
بد برداشت کرده بود.
حس میکرد گفتم میخوام برم، یعنی نمیخوام!
شیطنتی درون به جنب و جوش افتاد وگفتم:
_پس حتما الان داری فکر می کنی عروسیم مون و کجا بگیری؟!
دستش و برداشته و بهم خیره شد.
با صدای بم و خش دارش گفتم:
_مسخره کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_نه دارم به پیشنهادت جواب بله میدم.
تعجب تو تک تک اعضای صورتش هویدا بود.
لبخندم و حفظ کردم و گفتم:
_خب اقاعه…
به نتیجه ای هم رسیدی؟
پاشد نشست.
با صدای ارومی گفت:
_پس چرا حرف از رفتن میزنی ؟!
لبخندم از بین رفت.
سر به زیر انداختم و گفتم:
_ماهان پاش و تو یه کفش کرده که اینجا نمونیم.
اقا غرورش خدشه دار شده میگه نمیخوام سر بار کسی باشین!
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_دیوونه شده؟!
بزار بهش زن…
همینکه خواست تلفنش و برداره، مانع شدم و گفتم:
_نه نه زنگ نزن.
بدتر لج می کنه.
حالا ما میریم، بعدش یکم اروم بشه همه چیز و حل می کنیم.
میدونستم هنوز قبول نکرده.
بلند شدم و گفتم:
_الانه که پیداش بشه.
حاضر شم که باز کله ام و می کنه که منتظرش گذاشتم و اینا…
امشب خیلی زحمت کشیدی قاصدک جونم.دست گُلت درد نکنه.😘