رمان ماهرو پارت ۷۷

4.2
(118)

 

 

 

بعد از غذا و کمی صبحت و شوخی و خنده، بالاخره به قصد خواب به اتاق برگشتیم.

 

 

هر دو روی تخت پریدیم و دراز کشیدیم.

کمی اطراف و گشتم و بالاخره گوشیم و پیدا کردم که موقع خروج از اتاق روی میز ارایش گذاشته بودم.

 

 

بلند شدم برش داشتم و دوباره دراز کشیدم.

هاله سرش تو گوشی بود و نیشش تا بنا گوش باز بود.

 

 

گوشیم و روشن کردم.

اعلان پیام روی صفحه خودنمایی می کرد.

بازش کردم.

ایلهان بود که نوشته بود.

_خوابیدی؟!

 

 

تایپ کردم.

_نه تو چطور؟!

 

 

سری جواب داد.

_چون تنهام خوابم نمی بره.

 

 

حس خاصی به وجودم سرازیر شد.

لبخند ریزی زدم و دوباره تایپ کردم.

_سعی کن به این فکر کنی که همه چیز خیلی سریع حل میشه.

خوابت می بره.

 

 

دیگه جواب نداد.

گوشی و خاموش کردم و رو به هاله گفتم:

_ساعت دوازدهه بگیر بخواب صبح باید بریم بیمارستان…

 

 

 

_من فردا هم مرخصی دارم نمیام.

پس فردا میام.

 

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_اها اوکی.

پس بازم بگیر بخواب چون من صبح بیدار شم تو رو هم بیدار می کنم.

 

هاله خندید و گفت:

_برو بابا زورت به من می‌رسه می‌خوای سر صبحی بیدارم کنی؟!

 

 

اره ای گفتم و دیگه حرفی نزدیم.

هاله معلوم بود خسته اس چون کمی بعد هاله ام گوشیش و خاموش کرد و چشماش و بست.

 

 

 

منم میخواستم بخوابم، اما خوابم نمی برد.

مثل ایلهان منم بد خواب شده بودم.

 

 

چون به وجود ایلهان و کنار اون خوابیدن عادت کرده بودم.

 

 

چشمام و بستم و سعی کردم آنچه به ایلهان گفتم و واسه خودم عملی کنم.

تو ذهنم به این فکر می کردم که همه چیز حل شده و داریم با ایلهان عروسی می گیریم.

 

 

با چشم های بسته لبخندی زدم و اونقدر تو رویاهای خودم غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.

 

 

 

موهام و بافتم و مقنعه ام و سرم کردم.

کرم مرطوب کننده و برداشتم و به دست و صورتم زدم.

اهل آرایش نبودم.

 

 

هاله هم حاضر شد و با هم از اتاق بیرون اومدیم.

خواستیم از خونه بیایم بیرون که مامان تند به سمتمون اومد و گفت:

_وایستین بچه ها گشنه نرین بیرون…

 

 

دو تا لقمه دست مامان بود که به هردومون داد.

خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم.

 

 

 

لقمه ای که مامان واسم گرفته بود و خوردم و

هاله با ماشینش به خونه شون رفت.

منم با آژانس به بیمارستان رفتم‌.

 

 

امروز باید ماشینم و از خونه خاله بر می داشتم.

البته برداشت ماشین بهانه بود.

دلم واشه ایلهان تنگ شده بود.

دلم میخواست اون و ببینم!

 

 

لبخندی روی لبم نشست.

سرم و به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.

هوا ابری بود.

دلم بارون میخواست.

اما بعید بود بارون بیاد.

 

 

با رسیدن به بیمارستان کرایه و حساب کردم و پیاده شدم.

 

 

بنا به در خواستتون قشنگای من بالاخره تصمیم گرفتم چنل VIP ماهرو رو راه بندازم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😍😍😍کاشکی نویسنده اینقدر وارد جزئیات و حاشیه کم اهمیت نمی شد.آخه سفارش غذا با جزئیات (پارت قبل)و دنباله اش تو این پارت…بعد در مورد داستان اصلی….آهر شب در حد یه اس ام اس!!!😑

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x