رمان ماهرو پارت ۷۵

4.3
(90)

 

 

گوشی و از داخل کیفم بیرون اوردم و بازش کردم.

پیام از ایلهان بود.

_کجا خونه گرفته واستون؟!

 

 

تازه متوجه شدم طی مسیر اصلا حواسم نبود ببینم کجا اومدیم.

صفحه کیبورد و باز کردم و تایپ کردم.

_اینقدر ذهنم مشغول بود اصلا یادم رفت ببینم کجا اومدیم.

بعدا ازش می پرسم بهت میگم.

 

 

دیگه پیامی نداد.

گوشی و روی تخت انداختم و دراز کشیدم.

حوصله ام سر رفته بود.

با صدای زنگ گوشیم ، با این فکر که ایلهانه، سری پریدم و گوشی و برداشتم.

 

 

اما با دیدن اسم هاله، کمی مکث کردم.

اون گفته بود رفته خارج از کشور و گوشیش خاموشه.

به این زودی هم قرار نبود بیاد.

اتفاقی افتاده بود ینی؟!

 

 

تماس و وصل کردم.

_سلام چطوری زشت بی مهر‌.

 

 

از لحن شاد هاله فهمیدم مشکلی نیست پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_خودتی و شوهرت دختره زشت.

مگه اومدی ایران؟!

 

 

_بله چقدر هم که بعضیا واسشون مهم بود.

 

 

_گمشو من خبر نداشتم.

خودت گفته بودی تا اخر ماه می مونی!

 

 

 

بعد از کمی صحبت با هاله، فهمیدم کار خانواده اش زودتر حل شده و به ایران برگشته بودن.

 

 

پدر هاله یه شرکت تو مالزی داشت و گاهی واسه کنترل به اونجا می رفت.

این سری هاله و مادرش و هم همراه خودش برده بود.

 

 

هاله وقتی خیلی اصرار مرد همدیگه و ببینیم، ازش خواستم اون بیاد.

آدرس خونه و بلد نبودم پس ترجیح دادم لوکیشن بفرستم‌.

 

 

قرار شد تا یک ساعت دیگه بیاد.

بلند شدم و به حال رفتم‌.

مامان و ماهان هنوز نشسته بودن.

_میگم هاله داره میاد اینجا.

چیزی هست شام درست کنم اخه شاید بمونه.

 

 

ماهان به من نگاه کرد و گفت:

_فعلا وقت نکردم چیزی بگیرم.

از بیرون غذا سفارش میدیم.

فردا هم میرم خرید می کنم.

 

 

باشه و گفتم و به اتاق برگشتم.

از داخل ساک، بلوز شلوار راحتی برداشتم و پوشیدم.

موهام و هم شونه کردم و بالای سرم دم اسبی بستم.

حوصله ارایش نداشتم، فقط کمی برق لب زدم.

 

 

 

به طرف گوشیم رفتم و برش داشتم.

برای رفع بیکاری، فیلتر شکنم و روشن کردم و رفتم اینستاگرام…

 

 

با دیدن پست جدید هاله، مکث کردم.

عکس سه نفری خودش و مامان باباش بود که تو مالزی گرفته بودن.

 

 

هاله دختر ازادی بود و زیاد از طرف خانواده اش تحت فشار قرار نمی گرفت.

اما کسی ام نبود که بخواد کج راهه بره و بخواد از اعتماد پدر مادرش سواستفاده کنه.

 

 

منو هاله تنها با هم صمیمی بودیم و میشد گفت فقط خونه همدیگه می رفتیم و شایدم می موندیم.

 

 

عکسش و لایک کردم که همون موقع، صدای اف اف بلند شد.

گوشی و خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم.

مامان زودتر از من در و باز کرده بود.

 

 

وقتی رسیدم مامان هاله و در آغوش گرفته و گرم مشغول احوال پرسی بودن.

هاله بعدش با ماهان هم سوال احوال پرسی کرد.

 

 

اما همین که چشمش به من افتاد.

بیشعوری زیر لب زمزمه کرد و تند به طرف اومد.

 

 

هر دو همدیگه و در آغوش گرفته بودیم و حرفی نمی زدیم.

بالاخره از آغوش همدیگه دل کندیم.

_کثافت دلم واست یه ذره شده بود.

 

 

خندیدم و گفتم:

_کلا همه حرفات باید با فحش باشه، مگه نه؟!

 

 

خندید و جلوی مامان و ماهان چیزی نگفت.

 

 

 

خواستیم همونجا بشینیم که مامان مخالفت کرد و گفت برید تو اتاق راحت باشین.

 

 

منم مخالفتی نکردم و با هاله به اتاق رفتیم.

همینکه در و بستم گفت:

_زود تند سریع همه چیز و تعریف کن.

 

 

خندیدم و گفتم:

_چیو تعریف کنم اون وقت؟!

 

 

_چرا اومدین این خونه؟!

ایلهان چیشده و چه اتفاقی بینتون افتاده؟!

 

 

یهو چشماش خوشحال شد و گفت:

_نکنه جدا شدین ؟!

 

 

_اوووو چی میکی برا خودت.

نه خیرم جدا نشدیم.

اینجا هم به اصرار ماهان اومدیم.

فک کنم سه ساعت هم نمیشه اومدیم.

 

 

هاله که کمی گیج شده بود.

متعجب بهم نگاه کرد که خندیدم و گفتم:

_لباست و در بیار راحت باشی بشین واست تعریف می کنم.

 

 

هاله مانتوش و در اورد و نشست.

منم نشستم و مشغول تعریف کردن شدم.

همه چیز و از جایی که بی خبر بود توضیح دادم.

 

 

هاله متعجب به من خیره شده بود.

_واییی چند وقت نبودم چقدر اتفاق افتاده!

راستی تسلیت میگم من خبر نداشتم بابات فوت شده.

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

_از کجا میخواست با خبر بشی دیوونه؟!

برعکس هفته بعد چهلم باباعه، باید دوباره بریم روستا واسه مراسم…

 

 

_منم میام‌.

 

 

میدونستم مخالفت باهاش الکیه پس چیزی نگفتم و به گل های رو تختی خیره شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x