رمان ماهرو پارت ۸۲

4.1
(103)

 

 

متعجب روی تخت نشستم.

_مگه ساعت چنده؟!

 

 

مامان همون‌طور که بلند میشد گفت:

_ساعت هفت و نیم.

 

 

دهانم از تعجب باز مونده بود.

ینی از دیروز ساعت هفت تا الان خواب بودم؟!

به  خرس قطبی گفتم برو من به جات هستم.

 

 

خندیدم و بلند شدم.

انقدر خوابیده بودم بدنم کرخت شده بود و چشمان پف کرده بود.

 

 

رفتم سرویس و چند مشت اب سرد به صورتم زدم تا پف چشمام بخوابه…

 

 

بیرون اومدم و گوشیم و برداشتم و روشن کردم.

هاله و ایلهان پیام داده بودن.

اول پیام و ایلهان و باز کردم.

_سلام ماهی خانوم.

صبح ساعت هشت راه میوفتیم.

 

 

لبخندی زدم.

چه مخفف جالبی!

ماهی…

 

 

پیام و هاله و هم باز کردم.

_هی دختر ساعت چند راه میوفتین؟!

 

 

تایپ کردم.

_ساعت هشت

بهت زنگ میزنم.

 

#ماهرو

#پارت_340

 

 

گوشیم و روی تخت انداختم و مانتو مشکی و شال همرنگش و که دیروز حاضر کرده بودم و پوشیدم و وسایل هام و برداشتم.

 

 

از اتاق اومدم بیرون به آشپزخونه رفتم.

ماهان و مامان داشتن صبحونه میخوردن.

چایی واسه خودم ریختم و نشستم.

_هاله هم باهامون میاد.

 

 

_طفلی میخواستی بگی نیاد مامان جان.

از کار و زندگیش عقب میوفته چه نیازی هست.

 

 

_گفتم مامان ولی قبول نمیکنه خودت که میشناسیش .

میخواد بیاد.

 

 

دیگه حرفی نزدیم.

بعد از خوردن صبحانه، جمع و جور کردیم و به مامان به خاله زنگ زد و هماهنگ کرد تا راه بیوفتیم.

 

 

ما هم از خونه بیرون اومدیم و به طرف خونه هاله شون رفتیم تا اونو سوار کنیم.

 

#ماهرو

#پارت_341

 

 

با دیدن خونه های روستا، ناخودآگاه یاد بچگی هام افتادم.

چقدر خاطره داشتم اینجا…

 

 

روستای کوچیک و جمع و جوری که حول و هوش ۲۰۰ خانوار داشت.

 

 

ماشین ایلهان پشت سرمون بود.

جلوی خونه نگه داشتیم و همه پیاده شدیم.

وسایل هایی که آورده بودیم و داخل بردیم.

 

 

سر ظهر بود و هوا گرم.

همه خسته نشستند، اما من بلند شدم و گفتم:

_من میرم سر مزار بابا، نمیتونم تا عصر صبر کنم.

 

 

همینکه حرفم تموم شد،ایلهان سریع گفت:

_صبر کن با هم بریم.

تنها نرو…

 

 

باشه ای گفتم و هر دو با وجود مخالفت های بقیه از خونه بیرون اومدیم.

 

 

از حیاط خونه بیرون اومدیم و داخل کوچه ی خاکی، شروع به قدم زدن کردیم.

 

 

تک تک کوچه های این روستا پر از خاطره های بچگی هام بود.

 

#ماهرو

#پارت_342

 

 

همون طور که با هم، قدم قدم به سمت مزار می رفتیم ، نگاهم و دور و بر می چرخوندم و اطراف و نگاه می کردم.

_چقدر دلم تنگ شده بود.

 

 

ایلهان به من نزدیک تر شد و همون طور که هم قدم شده بودیم، گفت:

_معلومه خوب بهت خوش می‌گذشته نامرد.

منکه همش تو خونه بودم.

فقط خدا خدا می کردم موقعیتش پیش بیاد بیایم اینجا خونه شما…

 

 

لبخندی زدم.

یاد روزهایی افتادم که بچه بودم و خاله شون میومدن خونمون…

چقدر من خوشحال می شدم.

_اره واقعا یادش بخیر…

 

 

با رسیدن به مزار، دیگه چیزی نگفتم و کنار قبر بابا نشستم و دستم و روی خاک خشک شده قبر بابا گذاشتم.

 

 

کسی نبوده که روی قبرش لب بریزه که خاک روی قبرش خیس باشه.

بطری اب دست ایلهان و گرفتم و روی قبر ریختم.

 

 

نفس عمیقی کشیدم و مشغول خواندن فاتحه شدم.

ایلهان هم نشست و دستش و روی قبر گذاشت و شروع به خواندن فاتحه کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x