رمان ماهرو پارت۷۲

4.1
(89)

 

 

 

با بیرون رفتن مریض، کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم‌.

ساعت 15:40 بود.

 

 

خسته و با کمردرد ناشی از زیاد نشستن، بلند شدم و کمرم و ماساژی دادم.

به طرف در رفتم و بازش کردم.

 

 

یه طرف اقای هاشمی رفتم و گفتم:

_خسته نباشید.

تموم شدن مریض ها؟!

 

 

مرد خوش چهره و مهربون رو به روم، لبخندی زد و گفت:

_خسته نباشید بله تموم شد.

فعلا که مریضی نیست، اقای فرهمند هم اومدن،کم کم میان سر شیفت شون.

 

 

 

سری تکون دادم و ازش خداحافظی کردم و روپوش پزشکیم و از تنم در اوردم و مانتو خودم و پوشیدم.

 

 

گوشیم و از کمد بیرون اورده و روشنش کردم.

اول ساعت و نگاه کردم.

ده دقیقه به چهار بود.

یک پیام داشتم‌.

 

 

 

 

 

 

گوشی و از حالت بی صدا برداشتم و پیام رسان و باز کردم.

ماهان پیام داده بود.

با لبخند بازش کردم.

 

 

_شب با مامان حاضر باشید میام دنبالتون.

 

 

متعجب به پیامی که داده بود نگاه کردم.

از وقتی به خونه خاله اومدیم ، ماهان کلا دو شب اونجا موند و دیگه نیومد.

 

 

حالا هم پیام داده بود ما هم باید بریم.

متعجب شماره اش و گرفتم.

 

 

یک بوق..‌.

دو بوق…

سه بوق…

چهار بوق..‌.

 

 

داشتم نا امید می‌شدم و میخواستم قطع کنم که صداش تو گوشی پیچید.

_الو…

 

 

خیلی وقت بود که دیگه باهام مهربون نبود.

هر چقدر به ایلهان نزدیک تر می شدم، ماهان ازم دور تر میشد.

 

 

درمانده از صدای خشک اش گفتم:

_سلام ماهانی.

این پیام چیه دادی؟!

 

 

 

_آماده باش میام دنبالتون.

 

 

این و فهمیده بودم.

نفهمیده بودم کجا قرار بود ببره…

پس سوالم و به زبون اوردم.

_خب کجا میخواد بریم؟!

 

 

_خونه گرفتم.

دیگه نیازی نیست اونجا بمونین و اخم پ تخم های ایلهان و ببینین!

اون خونه اش و هم نمی خوام که منت سرم بزاره…

 

 

اه از نهادم بلند شد.

لعنتی!

چرا هر وقت تا یه چیزی میخواست درست بشه، دوباره همه چیز خراب میشد؟!

 

 

تحلیل رفته گفتم:

_مامان پیش خا…

 

 

بین حرفم پرید و گفت:

_ماهرو بهانه و اینا قبول نمیکنم. حاضر باشید ساعت پنج و نیم، شش میام دنبالتون.

 

 

کلافه باشه ای گفتم و قطع کردم.

ساعت چهار شد.

کیفم و برداشتم و از بیمارستان بیرون اومدم.

 

 

 

 

 

جلوی در بیمارستان که رسیدم، ماشین ایلهان و دیدم که اون طرف خیابون پارک بود.

از خیابون رد شدم و سوار شدم‌.

_سلام.

خیلی منتظر موندی؟!

 

 

استارت زد و گفت:

_علیک سلام.

نه منم تازه رسیدم.

 

 

خوبه ای گفتم و ایلهان به راه افتاد.

میدونستم منتظر جوابمه…

اما ساکت موندم.

باید خودش می‌پرسید تا جواب می دادم.

 

 

اما اونم چیزی نگفت.

ناراحت چیزی نگفتم و تا رسیدیم، پیاده شدم و زودتر وارد خونه شدم.

مامان و خاله نشسته بودن پ داشتن حرف میزدن.

_سلام.

 

 

هر دو برگشتن و به من و ایلهان که پشت سرم بود، سلام کردن.

به بهانه عوض کردن لباسم به اتاق رفتم.

لباس راحتی پوشیدم و روی تخت نشستم.

اصلا دوست نداشتم برم.

 

 

پوفی کشیده و بلند شدم‌.

میدونستم حرف ماهان یکیه و عوض نمی کنه.

کلافه از اتاق بیرون اومده و به حال رفتم.

هر سه نشسته بودن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x