رمان ماهرو پارت ۴۷

۲ دیدگاه
        با نگاه کردن به ته ریشش،  لبخندی روی لبام نشست و سری خم شدم و آروم گونه اش و بوسیدم….     دیگه نموندم و سری…

رمان ماهرو پارت ۴۶

۲ دیدگاه
      _چرا نمی‌خوری ؟!     ایلهان سرش و بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. فهمیدم دلش هنوز مثل اول گرفته… با نگاه غمگینی بهش خیره شدم گفتم:…

رمان ماهرو پارت ۴۵

بدون دیدگاه
      قدمی بهش نزدیک تر شدم… دستام و که حالا کمی میلرزیدن و مردد جلو بردم و لبه تیشرتش و گرفتم و به بالا کشیدم و از تنش…

رمان ماهرو پارت ۴۴

۳ دیدگاه
    حاضر شدم و خواستم از خونه بیرون بیام ، که با به یاد اوردن چیزی متوقف شدم.   کم کم لبخندی روی لبام نشست.   سری راهم و…

رمان ماهرو پارت ۴۳

۱ دیدگاه
        با دلی شکسته خواستم دستم و جلو ببرم و قطره اشکش و از روی گونه اش پاک کنم که سری پشتش و بهم کرد.    …

رمان ماهرو پارت ۴۲

۱ دیدگاه
      از بین لباس های مونده ام خونه خاله، یه دست لباس راحتی برداشتم و پوشیدم. گوشیم و هم برداشتم و به ماهان زنگ زدم. بعد از چند…

رمان ماهرو پارت ۴۱

۲ دیدگاه
        *ماهرو*       همه تو شک بودن و صدا از کسی بلند نمیشد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.     پرده و کنار…

رمان ماهرو پارت ۴۰

بدون دیدگاه
        به ایلهان که تو شوک بود و بدون حرکت فقط بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت: _انقد منو خر فرض کردی؟! که یه مدت…

رمان ماهرو پارت ۳۹

۲ دیدگاه
    رو به روی کافه ماشین و پارک کردم. از اینه ماشین، شالم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم، مشکلی ندارم پیاده شدم.     با ریموت در…

رمان ماهرو پارت ۳۸

۱ دیدگاه
      با اتمام شیفتم، لباس خودم و پوشیدم و از بیمارستان خارج شدم.   همانطور که به طرف، پمپ بنزین حرکت میکردم ، به مامان زنگ زدم.  …

رمان ماهرو پارت۳۷

بدون دیدگاه
        تا موقع رسیدن، ماهان کلی حرف زد. گیج شده بودم و نمیتونستم، تصمیم درست و بگیرم.     رسیدیم ، با دیدن ماشین بابا، لبخندی رو…

رمان ماهرو پارت ۳۶

بدون دیدگاه
    تعجبم بیشتر شد. ازش تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم. ذهنم درگیر شده بود. اخه مگه میشد هم جواب آزمایش، هم نمونه گم بشه ؟! کشک که…

رمان ماهرو پارت ۳۵

۱ دیدگاه
      ارام به طرف اتاقمان رفتم. با این فکر که فرشته خواب است، یواش در و باز کردم. داخل شدم که دیدم فرشته گوشی به دست رو تخت…

رمان ماهرو پارت ۳۴

بدون دیدگاه
  بالاخره بعد از چند دقیقه امد. _چایی میخوای؟!   بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه هست که اره…   سری تکون داد و به اشپزخانه رفت. به پشت سرش…

رمان ماهرو پارت 33

بدون دیدگاه
  -باشه عزیزم الان میام باشه ای گفتم و قطع کردم چند لحظه طول کشید که بالاخره پیداش شد با هم به سمت ماشین رفتیم ، وسط های راه ایستاد…