رمان ماهرو پارت ۴۳

4.5
(71)

 

 

 

 

با دلی شکسته خواستم دستم و جلو ببرم و قطره اشکش و از روی گونه اش پاک کنم که سری پشتش و بهم کرد.

 

 

نمیخواست گریه کردنش و ببینم!

خودمم طاقت نداشتم.

 

 

وقتی تو این حال میبینمش، نمیتونم تحمل کنم!

 

 

حاضرم تحت هر شرایطی خوب باشه.

حتی …حتی راضیم همه چیز مثل قبل بشه و فرشته پیشش باشه…

 

 

فقط…فقط بخنده و دلش شاد باشه!

همینکه خوشبخت باشه واسم کافیه…

 

 

 

ناخودآگاه خودمم چشام پر اشک شد و قطره ای اشک روی گونه ام سر خورد.

سری پاکش کردم و به تاج تخت تکیه کردم.

 

 

دیگه منم صحبت نکردم.

میدونستم هر چی بگم جواب نمیده…

سکوت و به همه چیز ترجیح میده!

بخاطر همین ساکت موندم و حرفی نزدم.

 

 

 

اونقدر تو همون حالت موندم که کم کم چشام گرم شد و همونطور نشسته به خواب رفتم.

 

 

 

 

با گردن دردی شدید تکونی خوردم و چشمام و باز کردم.

کمی به دور و بر خیره شدم و تازه همه چیز یادم اومد.

 

دیشب همون‌طور نشسته خوابم برده بود.

گردنم به طرز فجیعی تیر میکشید و کمرمم درد میکرد.

 

 

 

به طرف ایلهان برگشتم که با جای خالیش رو به رو شدم.

با بدن درد بلند شدم و همون‌طور که صورتم از درد تو هم جمع شده بود، از اتاق بیرون رفتم.

 

 

 

به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم خاله اونجاست.

_سلام خاله ایلهان کجاست؟!

 

 

خاله به طرفم برگشت و گفت:

_تو حیاطه مادر…

نشسته بچم…

 

 

اهانی گفتم و به ساعت دیواری نگاه کردم.

با دیدن ساعت ابروهام بالا پرید و گفتم:

_واییی داره دیرم میشه نیم ساعت دیگه شیفتم شروع میشه….

 

 

همینکه خواستم از آشپزخانه بیرون برم، خاله مانعم شد و گفت:

_کجا کجا؟

اول بشین یکی دو لقمه صبحونه بخور دیر نمیشه…

 

 

گشنه ام بود، به همین خاطر لج بازی نکردم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.

 

 

سری چند لقمه خوردم و پاشدم.

از خاله تشکر کردم و به اتاق رفتم و همون لباسای دیروز و پوشیدم و سری از خونه بیرون اومدم.

 

 

 

خواستم سری از حیاط بیرون برم که چشمم به ایلهان افتاد.

روی تاب خانواده نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود.

 

 

در یه حرکت ،راهم و کج کردم و به طرفش رفتم.

کنارش روی تاب نشستم و گفتم:

_سحر خیز شدیا…

ماشالله بهت پیشرفت کردی!

میگم من میرم بیمارستان شیفت دارم، دوباره میام شلوغی نکنیا…

 

حتی بهم نگاه هم نکرد.

همون‌طور به رو به رو خیره شده بود.

 

 

 

لهنم و شوخ کردم و با صدایی خنده دار مثل مامان عمو پورنگ گفتم:

_هر کار میکنی بکن،ولی خونه رو کثیف نکن!

 

 

میدونستم چیزی نمیگه،واسه همین با خنده بلند شدم و خداحافظی کردم و ازش دور شدم.

 

 

همانطور که از حیاط بیرون میرفتم به ساعت مچیم نگاه کردم.

یه رب دیگه باید به بیمارستان‌ میرسیدم.

 

 

سوار ماشینم شدم و تند به طرف بیمارستان رفتم و خداروشکر به موقع رسیدم.

 

 

فرمم و پوشیدم و پشت میز نشستم و بازم مثل همیشه، مشغول شدم.

 

 

 

 

یکی از اخلاقایی که داشتم و دوسش میداشتم، این بود که تو تایم کاری ام، به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی‌کردم و همه حواسم میرفت روی کارم!

 

و این اخلاق و مدیون علاقه ام به شغلم میدونستم.

 

 

با تموم شدن شیفت، از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه خودمون رفتم‌.

کسی نبود.

شماره ماهان و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_جانم؟!

 

_سلام کجایی اومدم خونه نیستی؟!

 

 

_سرکارم دیر میام…

 

 

_باشه…

منم میرم خونه خاله، کاری نداری؟!

 

 

_نه خدافظ!

 

 

سری قطع کرد.

با تعجب به صفحه گوشی خیره شدم.

این چرا همچین بود؟!

البته دلیلش و خودمم خوب میدونستم، اما نمی‌خواستم باور کنم!

ماهان میخواست من طلاق بگیرم و حالا هم که اینطوری شده بود!

 

 

کلافه به طرف اتاقم رفتم تا دوش بگیرم و دوباره برم پیش ایلهان….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

واقعا این دختر نمیفهمه به خدا😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x