رمان ماهرو پارت ۵۰

4.4
(104)

 

 

 

 

 

ایلهان دوباره ساکت زل زده بود بهم…

 

 

خسته شده بودم.

از این همه نا امیدی….

دلم میخواست ایلهان همیشه تو اوج باشه…

همون ایلهان جدی و مغرور، اما دوست داشتنی!

 

 

دلم واسه صداش تنگ شده بود.

دوباره گفتم:

_بگو دیگه…

بشکن این روزه سکوتت و…

خودت خسته نشدی؟!

 

 

بازم فقط نگاه میکرد.

_تروخدا بس کن دیگه…

اصن هر چی میخوای بگو…

بگو دلت واسه فرشته تنگ شده…

بگو دلت میخواد فرشته برگرده…

بگو ،هر چی میخوای بگو، اما فقط حرف بزن…

 

 

دوباره بغض گریبان گیرم شده بود.

با صدایی که در اثر بغض میلرزید، اروم گفتم:

_دلم واسه صدات تنگ شده لعنتی…

 

 

بالاخره بغضم شکست و قطره های اشک روی گونه ام به راه افتادن.

 

 

سرم و زیر انداختم و اشکام روی گونه هام روون شدن.

 

 

یهو دست ایلهان زیر چونه ام نشست و سرم و بلند کرد.

با چشای اشکی بهش زل زده بودم که دستش و بالا اورد و اشکای روی صورتم و پاک کرد.

 

 

 

باورم نمیشد ایلهان اشکام و پاک کنه…

ازش بعید بود.

 

 

_گریه نکن…

 

 

با تعجب بهش زل زدم.

ایله…ایلهان حرف میزد؟!

 

 

 

 

“ایلهان”

 

 

ماهرو خوب که داد کشید و خالی شد، به طرفم  اومد و دستم و کشید.

بدون مخالفت، پشت سرش رفتم.

 

 

لبه پرتگاه، همونجایی که خودش ایستاده بود، ایستادیم.

به طرفم برگشت و تو چشام زل زد.

_تو هم امتحان کن، سبک میشی…

 

 

هیچی نگفتم.

چند وقتی بود از شنیدن صدای خودم بدم میومد.

هم از شنیدن صدام، هم از خودم!

 

 

دوباره ماهرو بود که به حرف اومد.

_بگو دیگه…

بشکن این روزه سکوتت و…

خودت خسته نشدی؟!

 

 

 

سوال خودمم بود.

خسته نشده بودم؟!

چرا شده بودم، اما در حقیقت امیدی نداشتم.

 

 

بازم صدای ماهرو بود.

_تروخدا بس کن دیگه…

اصن هر چی میخوای بگو…

بگو دلت واسه فرشته تنگ شده…

بگو دلت میخواد فرشته برگرده…

بگو، هر چی میخوای بگو ، اما فقط حرف بزن!

 

 

سرش و زیر انداخت و با صدای بغض آلودی گفت:

_دلم واسه صدات تنگ شده لعنتی…

 

 

صداش خیلی اروم بود، اما من شنیدم.

 

 

 

 

صدای هق هقش بلند شد.

باورم نمیشد داشت گریه میکرد.

 

 

مردد بودم، اما دستم و جلو بردم و زیر چونه اش گذاشتم و سرش و اوردم بالا…

 

 

صورتش خیس اشک بود.

دستم و بلند کردم و قطره های اشک روی صورتش و پاک کردم.

 

 

مردد تر از قبل، زبون باز کردم و گفتم:

_گریه نکن…

 

 

قیافه اش دیدنی بود!

تعجب کرده بود و با چشایی از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد.

 

 

تو یه حرکت خودش و پرت کرد تو بغلم.

 

 

 

اولش منم تعجب کردم.

اما کمی بعد که به خودم اومدم، دستام و دور کمرش حلقه کردم.

 

_واییی بالاخره حرف زدی…

خدایا شکرت!

 

 

محکم تر به خودش فشارم داد و از بغلم بیرون اومد.

_واییی باورم نمیشه…

 

 

لبخند تلخی روی لبام نشست.

ینی انقد حرف زدنم خوشحالش کرده بود؟!

حرف زدن منی که زندگیش و نابود کرده بودم ؟

منی که احساساتش و خدشه دار کرده بودم؟

واقعا این دختر خوش قلب بود!

 

 

زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:

_کاش همه مثل تو خوش قلب باشن!

 

 

 

 

کمی که گذشت، ماهرو با خوشحالی گفت:

_خب حالا نمیخوای خودت و خالی کنی؟!

خیلی خوبه هااا….

انقد راحت میشی…

 

 

به طرف دره برگشتم.

چرا دوست داشتم داد بزنم….

از خدا شکایت کنم…

از دنیاش شکایت کنم…

از ادماش شکایت کنم…

اما ماهرو پیشم بود نمیتونستم…

 

 

 

تموم عزمم و جمع کردم و  از ته دل چند بار خدا رو صدا زدم.

_خداااااا….

خدااااااااااا….

خدااااااااا…

 

 

 

راست میگفت.

هر چند حرفای دلم و نزده بودم، اما سبک شده بودم.

چنتا نفس عمیق کشیدم و دوباره ماهرو گفت:

_دیدی چقد خوبه؟!

منکه واقعا سبک میشم!

 

 

 

اوهومی زیر لب زمزمه کردم که یهو دستم و کشید و گفت:

_حالا اینو ولش بیا به پیک نیکمون برسیم.

 

 

 

به ماشین که رسیدیم، سبد و به من داد و خودش هم فرش مسافرتی که اورده بود و یه جای قشنگ زیر یک درخت پهن کرد.

 

 

سبد و روی فرش گذاشتم و نشستم.

ماهرو هم با ذوق و شوق سبد و باز کرد و وسایلش و بیرون اورد.

 

 

منم فقط بهش زل زده بودم.

یکهو با ذوق گفت:

_ایلهان میای با هم هیزم جمع کنیم واسه اتیش؟

 

 

 

خودمم بی میل نبودم.

خیلی وقت بود پیک نیک و سفر نرفته بودم.

بلند شدم و گفتم:

_اره بریم.

 

 

هر دو بلند شدیم و بین درختا، مشغول جمع کردن هیزم شدیم.

ماهرو جمع میکرد و من حمل شون میکردم.

 

 

بالاخره بعد از چند دقیقه با کلی هیزم برگشتیم.

ماهرو به سمت وسایل ها رفت پ منم مشغول چیدن هیزم ها شدم تا اتیش و روشن کنم.

 

 

روشن که شد و اتیشش بلند شد، ماهرو با کتری آتیشی نزدیکم شد و خواست جلو بره و کتری و کنار آتیش بزاره که سری گفتم:

_بدش به من خودت و نسوزونی…

 

 

کتری و ازش گرفتم و کنار اتیش گذاشتم.

هر دو روی فرش نشستیم و تا به جوش اومدن کتری، ماهرو استکان و خوردنی هایی که اورده بود و چید و منم چایی و دم کردم و بعد چند دقیقه واسه هر دومون چایی ریختم

 

 

چاییش خیلی داغ بود، اما من داغیش و دوست داشتم.

 

همون‌طور داغ، یواش یواش هورت میکشیدم که صدای معترض ماهرو بلند شد.

_ااا خب صبر کن یکم سرد بشه…

میدونی داغون میکنی بدنت و اینطور داغ میخوری؟!

 

 

خنده ام گرفته بود.

دوباره شده بود خانوم دکتر پند ده.

_باشه فهمیدیم دکتری.‌..

 

 

نگاه خنده داری بهم انداخت و کثافتی زیر لب زمزمه کرد که باعث شد خنده ام بگیره….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه امیری
6 ماه قبل

ممنون

فاطمه خانوم
6 ماه قبل

من رمان خیلیی خوندم… بیشتر رمان ها بیشتر زمان ها از زبون دختره روایت میشه و خیلی کم از زبون پسره….وقتی از زبون ایلهان رمان میخونم خیلیی حس خوب تری دارم😁 لطفاً از زبون ایلهان بیشتر برامون تعریف کن❤️🥰

Hany R
6 ماه قبل

عالیییب

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x