بعد اینکه چاییمون و خوردیم، ماهرو از داخل کیفش گوشیش و بیرون اورد و گفت:
_بیا عکس بگیریم این لحظه و هم ثبت کنیم!
زیاد با عکس موافق نبودم.
یاد فرشته میوفتادم.
که دانم در حال عکس گرفتن بود.
اما مخالفتی نکردم..
ماهرو اومد کنارم و گوشی و تنظیم کرد و بعد از چند ثانیه، یدونه عکس گرفت.
عقب رفت و به عکس خیره شد.
لبخندی روی لباش نشست و گفت:
_قشنگ شد مرسی….
تعجب کردم.
فکر میکردم ماهرو هم کلی میخواد عکس بگیره….
شونه ای بالا انداختم.
خیلی گشنه ام بود.
به ساعت گوشیم نگاه کردم که ساعت 13:20 و نشون میداد.
ابروهام بالا پریدن و با تعجب گفتم:
_گفتم چرا اینقد گشنه ام.
ساعت یک و نیمه، چی اوردی بخوریم ؟!
ماهرو بلند شد و با پاکت و سینی ای به طرفم اومد و جلوم گذاشت.
خوب که نگاه کردم دیدم پاچینه…
دوباره رفت و از داخل ماشین سیخ ها رو هم اورد و گفت:
_زحمت اینا با تو…
خنده ام گرفته بود.
ماشالله فکر همه جاش و هم کرده بود!
من مشغول سیخ کردن پاچین ها و گوجه ها شدم و ماهرو هم قابلمه برنجش و کنار اتیش گذاشته بود تا گرم بشه.
خودشم داشت سفره کوچیک و جمع و جوری حاضر میکرد.
وقتی همشون و سیخ کشیدم، آتیش و هم ردیف کردم و سیخارو چیدم و مشغول باد زدنشون شدم.
کمی بعد، ماهرو هم اومد و کنارم نشست.
بوی پاچین بلند شده بود.
_اوممم عجب بوی خوبی راه افتاده…
ماشالله خوشم اومد ازت اقای اشپز…
تنها خندیدم.
سیخ ها رو دور دادم و دوباره باد زدم.
تقریبا اخراش بود که رو به ماهرو گفتم:
_تا تو برنجت و بکشی، منم پاچین هارو اوردم.
ماهرو قابلمه برنج و برداشت و رفت تا بکشه و منم یکم دیگه باد زدم و وقتی مطمئن شدم خوب سرخ و پخته شدن، سیخ هارو برداشتم و به طرف ماهرو رفتم.
سیخ هارو داخل بشقابی که ماهرو گذاشته بود، گذاشتم و خودمم نشستم.
به سفره نگاه کردم.
سالاد شیرازی که تیکه های گوجه و خیارش بزرگ و کوچیک بودن و معلوم بود تند تند درست کرده و دو تا نوشابه کوچیک و ظرف ها، داخل سفره کوچولوی چهارگوش بودن.
ماهرو بشقاب منو برنج کشید و جلوم گذاشت.
واسه خودشم کشید.
خم شد و خواست یه تیکه پاچین واسه خودش جدا کنه، اما وسط راه عقب رفت و گفت:
_بزار اول برم دستمال بیارم.
بعدش دستامون چرب میشه…
همین و گفت و پاشد رفت تا جعبه دستمال کاغذی و از داخل ماشین بیاره…
چون سیخ ها داغ بود و فکر نمیکردم ماهرو بتونه خودش پاچین و ازش جدا کنه…
یه سیخ و برداشتم و تیکه های پاچینش و داخل ظرف ماهرو خالی کردم.
اومد نشست و جعبه دستمال و کنار سفره گذاشت و لبخندی زد و تشکری زیر لبی کرد.
خواهش میکنمی زیر لب زمزمه کردم.
مثل خودش اروم…
واسه خودمم یه سیخ پاچین و داخل ظرفم خالی کردم و مشغول خوردن شدم.
اونقدر گشنه بودم که حواسم از همه جا پرت شد.
غذا خوشمزه بود، هوا هم که خوب بود، اشتهام دو برابر شده بود.
با ولع بعد چند روز مشغول خوردن شدم و سعی کردم همه چیز و حتی شده واسه چند ساعت فراموش کنم.
بعد از ناهار، هر دو با حد فاصلی از هم دراز کشیده بودیم.
به اسمون ابی که تیکه های بزرگ و کوچیکی ابر سفید داخلش بود، خیره شده بودم.
امروز واقعا روحیه ام عوض شده بود و این و مدیون ماهرو بودم.
بدون اینکه به طرفش برگردم، گفتم:
_ممنون.
صداش اومد.
_واسه چی ؟!
_واسه امروز.
واقعا خوش گذشت.
_به منم خیلی خوش گذشت!
روز خوبی بود!
اوهومی گفتم و دیگه حرفی نزدیم.
هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت.
گوشیم و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.
ساعت ۵ عصر بود.
اصلا متوجه نشده بودم!
_ساعت پنجه هاا….
بنظرم پاشو کمکم بریم هوا هم داره تاریک میشه.
ماهرو بلافاصله بلند شد و گفت:
_اره دیگه واقعا داره شب میشه..
این یکی رو داشت دیگه فراموشم میشد 😔دستت درد نکنه که گزاشتی.پارت امیدوار کننده ای بود🤗هر چند از این ماهرو زیاد خوشم نمیاد😐یه ذره برای خودش ارزش قائل نیست.😑