رمان ماهرو پارت ۵۳

4.4
(85)

 

 

 

 

تا اخر شب مامان دم به دقیقه بغلم میکرد و قربون صدقه ام میرفت.

 

شب به خوبی و خوشی گذشت و بالاخره ساعت ۱۲ مامان گذاشت بخوابیم.

 

 

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.

به سقف خیره شدم و به این چند وقت اخیر فکر کردم…

که چقدر از زندگیم عقب افتاده بودم…

 

 

 

با صدای تقه ای که به در خورد، نشستم و گفتم:

_بله؟!

 

 

در باز شد و قامت ماهرو، تو چهارچوب در نمایان شد.

مردد کمی جلو اومد و گفت:

_ااا چیزه….

گفتم بیام بپرسم، ببینم چیزی لازم نداری؟!

 

 

لبخندی زدم.

_نه مرسی…

 

 

سری تکون داد و شب بخیری زیر لب زمزمه کرد.

منم مثل خودش اروم جوابش و دادم و از اتاق بیرون رفت.

 

 

روی تخت دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم.

 

 

دوباره تصویر فرشته اومد جلوی چشمام….

خشمگین چشمام و بستم و سعی کردم بهش فکر نکنم…

 

 

حداقل الان…

 

 

 

کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.

رفتم حمام و دوش گرفتم.

با ریش تراش ، به جون صورتم افتادم.

اما تمیز تمیز نکردم.

یکم ته ریش نگه داشتم.

 

 

از حمام بیرون اومدم و به طرف کمد رفتم و بازش کردم.

از بین لباسام، پیرهن سفیدی برداشتم و با شلوار کتون مشکی پوشیدم‌.

کت اسپرت مشکیم و هم برداشتم و پوشیدم‌.

 

 

جلوی اینه ایستادم و موهام و با سشوار خشک کردم و بهشون حالت دادم.

شیشه ادکلنم و برداشتم و باهاش دوش گرفتم.

 

 

قدمی عقب رفتم و به خودم خیره شدم.

خوب شده بود.

 

 

گوشیم و هم برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

همون لحظه، ماهرو هم حاضر و آماده از اتاقش بیرون اومد.

_داری میری بیمارستان ؟!

 

 

با لبخندی که روی لبش بود گفت:

_اره…

 

 

سری تکون دادم و گفت:

_بیا من میرسونمت.

 

 

_مزاحم نمیشم دیگه…

مسیرمون فکر نکنم یکی باشه…

 

 

همون‌طور که هر دو به طرف در خروجی می رفتیم، گفتم:

_تو به اونش چیکار داری؟!

 

 

 

ماهرو و به بیمارستان رسوندم و خودم به طرف محل کارم به راه افتادم.

 

 

نمیدونستم چی در انتظارمه، اما بالاخره باید میرفتم‌‌.

ماشین و پارک کردم و داخل ساختمون شدم.

 

 

نگهبان با دیدنم، بلند شد و با خوشرویی گفت:

_سلام اقا ایلهان…

خیلی خوش اومدین…

چند وقته نیستین؟!

 

 

بهش دست دادم و گفتم:

_سلام اقا رضا، ممنون…

اره یه مشکلی پیش اومده بود، دیگه نشد…

 

 

رضا سری تکان داد و گفت:

_ایشالله که خیره…

 

 

شری تکون دادم و از کنارش رد شدم.

به طرف اتاق مدیریت رفتم.

 

 

تو مسیر، هر کس و که میدیدم، مجبور بودم باهاش سلام احوال پرسی کنم و جواب سوالاش و بدم.

 

 

بالاخره رسیدم و به منشی گفتم:

_سلام میخوام آقای مجد و ببینم.

 

 

منشی که منو میشناخت، سری تکون داد و بعد از هماهنگ کردن گفت:

_بفرمایید.

 

 

 

تقه ای به در زدم و با بفرماییدی که اقای مجد گفت، داخل شدم.

پشت میزش نشسته بود و عینک مطالعه اش، روی چشماش بود.

 

 

_سلام اقای مجد.

 

 

سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.

عینکش و برداشت و گفت:

_بههه اقا ایلهان…

مثل اینکه از خواب زمستونی بیدار شدید؟!

 

 

شرمگین نگاهی بهش انداختم.

مرد مسن و قابل احترامی بود.

_شرمنده من یه مشکل بزرگ واسم پیش اومده بود، که از گفتنش عاجزم…

نتونستم بیام ….

 

 

مجد ، به صندلی اشاره میکنه…

به سمت صندلی می رم و میشینم.

_اتفاقی افتاده پسر؟!

 

 

_اتفاقای زیادی افتاد اقای مجد…

اما نگم بهتره….

فقط خواستم بدونید، از عمد نبوده نبودنام….

 

 

_چی بگم پسر….

الان همه چی حل شده ؟!

 

 

ممنون این مرد بودم.

چه موقعی که تازه لیسانس گرفته بودم و زیر پر و بالم و گرفت و چه الان که بعد چند مدت اومدم، بدون عصبانیت بخاطر غیبتم، نگران مشکلم شده…

 

 

_اره حل شده خداروشکر….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

خوشم اومد از این مرد …. با اینکه زخم خورد…با اینکه خورد شد .. ولییی بازم رو پاهاش وایساد به زندگیش برگشت…

camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘خوب و امیدوار کننده بود.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x