رمان ماهرو پارت ۴۸

4.5
(58)

 

 

 

از بیمارستان بیرون اومدم.

گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و ساعت و نگاه کردم.

ساعت ۳:۲۰ عصر بود.

 

 

ماشینم و از پارکینگ برداشتم و به سمت خونه خاله به راه افتادم.

وسط راه با دیدن دست فروشی که باقلوا میفروخت، ماشین و نگه داشتم و رفتم ازش دو تا ظرف باقالی گرفتم.

 

 

خودم اصلا دوست نداشتم اما ایلهان عاشق باقالی بود.

لبخندی زدم و دوباره ماشین و روشن کردم و راه افتادم.

 

 

بالاخره رسیدم.

ماشین و پارک کردم و بعد از قفل کردنش، پیاده شدم و زنگ و زدم.

 

 

کمی طول کشید تا بالاخره خاله در و باز کرد.

داخل شدم و یکی از ظرفای باقلوا و به خاله دادم و گفتم:

_بفرماییددد..

واستون باقلوای داغ اوردم…

 

 

خاله ظرف و گرفت و با لبخند گفت:

_دست گلت درد نکنه خاله جان…

 

 

تعظیم خنده داری کردم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و در و باز کردم.

بازم دراز کشیده بود.

_اهههه دیگه شورش و در اوردی!

پاشو گمشو دیگه بچه ننه سوسول…

پاشو ببین چی اوردم…

 

 

به طرف تختش رفتم و نشستم.

ظرف باقالی و گذاشتم و گفتم:

_ببین چه باقالی ای واست اوردم!

 

 

 

ایلهان به ظرف باقالی نگاهی انداخت و دوباره به حالت اولش برگشت.

کلافه از اینکه بازم باید نازش و بکشم، گفتم:

_واقعا که دیگه شورش و در آوردی!

 

 

عصبی و گرفته از اتاق بیرون اومدم.

به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.

حرفای ماهان دوباره تو ذهنم اکو شد.

 

 

 

“ایلهان لیاقت عشق تو رو نداره…”

 

 

واقعا نداشت؟!

جواب سوالم و عقلم میدونست اما قلبم نه…

 

 

شاید گستاخانه به نظر میرسید اما من بازم ایلهان و میخواستم.

حتی اگر ذره ای منو نخواد.

میخواستم به پاش بایستم.

 

 

چشمام و بسته بودم و تو فکر بودم که تقه ای به در خورد.

بلند شدم نشستم و گفتم:

_بفرما…

 

 

خاله اومد داخل و گفت:

_خسته ای خاله جان؟

میخواستم شام و بکشم، اگه میخوای یکم استراحت کن، بعدا بخوریم اره؟

 

 

سری بلند شدم و گفتم:

_نه خاله خسته نیستم…

من میرم ایلهان و راضی کنم بیاد غذا بخوریم…

 

 

خاله لبخندی زد و به آشپزخونه رفت.

 

 

 

 

خاله که از اتاق بیرون رفت، به طرف اینه رفتم و موهام و دستی کشیدم .

از اتاق بیرون اومدم.

به طرف اتاق ایلهان رفتم و بدون در زدن داخل شدم.

به تاج تخت تکیه داده بود و نشسته بود.

نزدیکش شدم و گفتم:

_پاشو بریم شام…

 

 

بدون هیچ حرفی پاشد و جلوتر از من از اتاق بیرون رفت.

بی حرف پشت سرش رفتم و سه نفری در سکوت شاممون و خوردیم.

 

 

 

ایلهان دوباره به اتاقش رفت.

منم بعد اینکه ظرف های شام و شستم تو اتاق خودم بودم.

فردا شیفت نداشتم و بیکار بودم.

سرم تو گوشی بود.

 

 

یهو فکری به سرم زد.

فردا ایلهان و ببرم بیرون…

فکر خوبی بود.

هم ایلهان حالش بهتر میشد، هم خودمم یکم دلم باز میشد.

 

 

بلند شدم و رفتم پیش خاله و قضیه رو بهش گفتم و خواستم صبح حاضر باشه…

اما مخالفت کرد و گفت کار داره و نمیتونه بیاد…

 

 

کمی که اصرار کردم ، بیخیال شدم و به اتاقم برگشتم.

خاله اهل تعارف نبود.

حتما واقعا نمیتونه بیاد!

 

 

 

با صدای رو مخ هشدار گوشی، بدون اینکه چشام و باز کنم ، خواستم گوشی و پیدا کنم و قطعش کنم، اما وقتی پیداش نکردم ناچار چشام و باز کردم و دنبالش گشتم.

 

 

بالاخره پیداش کردم و صدای رو مخش و قطع کردم.

خواستم دوباره بخوابم که یادم افتاد چرا بیدار شدم.

بلند شدم و رفتم سرویس…

 

 

کارم که تموم شد اروم و بی سر و صدا به آشپزخونه رفتم و  سبد مسافرتی و پیدا کردم.

 

 

دو تا لیوان و بشقاب و قاشق چنگال و وسایل دیگه ای که لازم داشتم و داخل سبد گذاشتم و در یخچال و باز کردم.

 

 

قابلمه برنج و که از دیشب اضافه اومده بود و برداشتم و مقداری از برنجاش و داخل یه قابلمه کوچیک تر ریختم‌.

 

 

قابلمه برنج و هم داخل سبد گذاشتم و یه خورده وسایل و چیزایی که لازم بود و برداشتم و تو سبد جا دادم.

 

 

کارم که تموم شد، به ساعت نگاه کردم.

ساعت هفت بود.

به اتاقم رفتم و دوش گرفتم و بعدش خاضر شدم‌.

مانتو لی خاکستری و شلوار لی خاکستری رنگم و پوشیدم و شال مشکیم و هم سرم کردم و وسایل هایی که لازم داشتم و داخل کوله ام ریختم و از اتاق بیرون اومدم.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه امیری
6 ماه قبل

اگه مبشه پارت بندی رمان رو بیشتر کنید هم حجم متن رو واقعا خیلی دیر و کم قرار میدید اگه میشه بیشترش کنید🥺
ممنون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x