از بیمارستان بیرون اومدم.
گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و ساعت و نگاه کردم.
ساعت ۳:۲۰ عصر بود.
ماشینم و از پارکینگ برداشتم و به سمت خونه خاله به راه افتادم.
وسط راه با دیدن دست فروشی که باقلوا میفروخت، ماشین و نگه داشتم و رفتم ازش دو تا ظرف باقالی گرفتم.
خودم اصلا دوست نداشتم اما ایلهان عاشق باقالی بود.
لبخندی زدم و دوباره ماشین و روشن کردم و راه افتادم.
بالاخره رسیدم.
ماشین و پارک کردم و بعد از قفل کردنش، پیاده شدم و زنگ و زدم.
کمی طول کشید تا بالاخره خاله در و باز کرد.
داخل شدم و یکی از ظرفای باقلوا و به خاله دادم و گفتم:
_بفرماییددد..
واستون باقلوای داغ اوردم…
خاله ظرف و گرفت و با لبخند گفت:
_دست گلت درد نکنه خاله جان…
تعظیم خنده داری کردم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و در و باز کردم.
بازم دراز کشیده بود.
_اهههه دیگه شورش و در اوردی!
پاشو گمشو دیگه بچه ننه سوسول…
پاشو ببین چی اوردم…
به طرف تختش رفتم و نشستم.
ظرف باقالی و گذاشتم و گفتم:
_ببین چه باقالی ای واست اوردم!
ایلهان به ظرف باقالی نگاهی انداخت و دوباره به حالت اولش برگشت.
کلافه از اینکه بازم باید نازش و بکشم، گفتم:
_واقعا که دیگه شورش و در آوردی!
عصبی و گرفته از اتاق بیرون اومدم.
به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
حرفای ماهان دوباره تو ذهنم اکو شد.
“ایلهان لیاقت عشق تو رو نداره…”
واقعا نداشت؟!
جواب سوالم و عقلم میدونست اما قلبم نه…
شاید گستاخانه به نظر میرسید اما من بازم ایلهان و میخواستم.
حتی اگر ذره ای منو نخواد.
میخواستم به پاش بایستم.
چشمام و بسته بودم و تو فکر بودم که تقه ای به در خورد.
بلند شدم نشستم و گفتم:
_بفرما…
خاله اومد داخل و گفت:
_خسته ای خاله جان؟
میخواستم شام و بکشم، اگه میخوای یکم استراحت کن، بعدا بخوریم اره؟
سری بلند شدم و گفتم:
_نه خاله خسته نیستم…
من میرم ایلهان و راضی کنم بیاد غذا بخوریم…
خاله لبخندی زد و به آشپزخونه رفت.
خاله که از اتاق بیرون رفت، به طرف اینه رفتم و موهام و دستی کشیدم .
از اتاق بیرون اومدم.
به طرف اتاق ایلهان رفتم و بدون در زدن داخل شدم.
به تاج تخت تکیه داده بود و نشسته بود.
نزدیکش شدم و گفتم:
_پاشو بریم شام…
بدون هیچ حرفی پاشد و جلوتر از من از اتاق بیرون رفت.
بی حرف پشت سرش رفتم و سه نفری در سکوت شاممون و خوردیم.
ایلهان دوباره به اتاقش رفت.
منم بعد اینکه ظرف های شام و شستم تو اتاق خودم بودم.
فردا شیفت نداشتم و بیکار بودم.
سرم تو گوشی بود.
یهو فکری به سرم زد.
فردا ایلهان و ببرم بیرون…
فکر خوبی بود.
هم ایلهان حالش بهتر میشد، هم خودمم یکم دلم باز میشد.
بلند شدم و رفتم پیش خاله و قضیه رو بهش گفتم و خواستم صبح حاضر باشه…
اما مخالفت کرد و گفت کار داره و نمیتونه بیاد…
کمی که اصرار کردم ، بیخیال شدم و به اتاقم برگشتم.
خاله اهل تعارف نبود.
حتما واقعا نمیتونه بیاد!
با صدای رو مخ هشدار گوشی، بدون اینکه چشام و باز کنم ، خواستم گوشی و پیدا کنم و قطعش کنم، اما وقتی پیداش نکردم ناچار چشام و باز کردم و دنبالش گشتم.
بالاخره پیداش کردم و صدای رو مخش و قطع کردم.
خواستم دوباره بخوابم که یادم افتاد چرا بیدار شدم.
بلند شدم و رفتم سرویس…
کارم که تموم شد اروم و بی سر و صدا به آشپزخونه رفتم و سبد مسافرتی و پیدا کردم.
دو تا لیوان و بشقاب و قاشق چنگال و وسایل دیگه ای که لازم داشتم و داخل سبد گذاشتم و در یخچال و باز کردم.
قابلمه برنج و که از دیشب اضافه اومده بود و برداشتم و مقداری از برنجاش و داخل یه قابلمه کوچیک تر ریختم.
قابلمه برنج و هم داخل سبد گذاشتم و یه خورده وسایل و چیزایی که لازم بود و برداشتم و تو سبد جا دادم.
کارم که تموم شد، به ساعت نگاه کردم.
ساعت هفت بود.
به اتاقم رفتم و دوش گرفتم و بعدش خاضر شدم.
مانتو لی خاکستری و شلوار لی خاکستری رنگم و پوشیدم و شال مشکیم و هم سرم کردم و وسایل هایی که لازم داشتم و داخل کوله ام ریختم و از اتاق بیرون اومدم.
اگه مبشه پارت بندی رمان رو بیشتر کنید هم حجم متن رو واقعا خیلی دیر و کم قرار میدید اگه میشه بیشترش کنید🥺
ممنون