رمان ماهرو پارت ۴۹

4.3
(66)

 

 

 

کوله ام و روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و داخل شدم.

نزدیک تختش شدم.

غرق خواب بود.

 

 

صداش کردم.

_ایلهان…

هی اقااااا….

 

 

دیدم اقا اصلا قصد بیدار شدن نداره، به طرف کمدش رفتم و یه تیشرت سفید جذب و یه شلوار مشکی بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم و دوباره بالا سرش رفتم.

 

 

به چهره مظلوم و خواستنی تو خوابش خیره شدم.

اروم خم شدم و تو یه حرکت ، گونه اش و بوسیدم و عقب کشیدم.

 

 

خودم و جمع و جور کردم و تکونش دادم.

_ایلهان….ایلهان بیدار شو…

 

 

خواب آلود چشاش و باز کرد و سوالی نگام کرد.

_پاشو پاشو زودباش ببینم…

 

 

دستش و کشیدم و بلندش کردم.

_پاشو پاشو سری لباسات و بپوش که دیرمون شد!

اینقد با هول و ولا میگفتم که بیچاره کپ کرده بود.

 

 

از عمد این کار و میکردم.

چون اگه اصل قضیه و میفهمید، عمرا از از تخت بلند میشد.

 

 

به طرف در رفتم و گفتم:

_سری لباش بپوش بیا بیرون…

زود باشی هاااا….

 

 

همین و گفتم و اتاق و ترک کردم.

 

 

 

کوله و سبد و برداشتم و بردم بیرون و داخل ماشین گذاشتم.

هوا خیلی خوب بود.

نه سرد و نه گرم…

 

 

دوباره داخل شدم و به طرف اتاق ایلهان رفتم که دیدم همون لحظه از اتاق بیرون اومد.

به تیپش نگاه کردم.

تو دلم قربون صدقه اش رفتم.

 

_تو برو تو حیاط من الان سری میام!

 

 

منتظر نموندم و به طرف اتاق خاله رفتم و داخل شدم.

دیدم خاله داره موهاش و شونه میکنه…

_صبح بخیر…

خاله ما داریم میریم…

جدی نمیای؟!

 

 

خاله برس و گذاشت و گفتم:

_خوش بگذره خاله جان…

نه شما برین.

 

 

از خاله خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.

ایلهان بلاتکلیف تو حیاط ایستاده بود.

نزدیکش شدم و دستش و گرفتم و به سمت ماشینم کشوندمش…

 

 

حس خوبی بهم منتقل می‌کرد که دستش و گرفته بودم.

 

 

به ماشین که رسیدیم، مجبورش کردم جلو نشست و خودمم پشت رل نشستم‌.

ماشین و راه انداختم و به قول معروف زدم به دل جاده…

 

 

قصدم این بود بریم طرفای روستای خودمون…

اونجا ، جاهای قشنگی و واسه تفریح می‌شناختم.

اما نمیخواستم به دیدن مامان بابا برم…

خیلی دلم واسشون تنگ شده بود، اما با این اوضاع ایلهان به سلاح بود نرم…

 

 

 

کمی که گذشت گفتم:

_امروز قراره بهمون کلی خوش بگذره…

میریم دو نفری ددر دودور!

 

 

خندیدم و ضبط ماشین و روشن کردم و روی اهنگ یوسف زمانی نگه داشتم‌.

 

 

صدای ضبط و زیادتر کردم و گوش به اهنگ سپردم.

و سعی کردم امروز و از زندگی لذت ببرم…

 

بیا این دل واسه تو

هر جا میخوای بردار برو…

 

دلم انتخابش و کرده

فقط میخواد تو رو…

 

آی عشق جذابم

چند ساله بی تابم…

 

که بهم یه اره بگی

شبا بیای به خوابم…

 

نم بارون و یه ساحل اروم و

خنده های از ته دل باشه…

 

تو چقد خوبی

چرا انقده محبوبی…

 

میخوام بگم عاشقتم الان، جاشه…

 

رویایی ترین روزام و با تو دارم.

عشقم،نفس از ته دل دوست دارم.

هر چی خوبی تویه دنیاس همرو داری.

بدجوری عاشقمون کردی خبر داری؟!

 

 

کمی که گذشت گفتم:

_امروز قراره بهمون کلی خوش بگذره…

میریم دو نفری ددر دودور!

 

 

خندیدم و ضبط ماشین و روشن کردم و روی اهنگ یوسف زمانی نگه داشتم‌.

 

 

صدای ضبط و زیادتر کردم و گوش به اهنگ سپردم.

و سعی کردم امروز و از زندگی لذت ببرم…

 

بیا این دل واسه تو

هر جا میخوای بردار برو…

 

دلم انتخابش و کرده

فقط میخواد تو رو…

 

آی عشق جذابم

چند ساله بی تابم…

 

که بهم یه اره بگی

شبا بیای به خوابم…

 

نم بارون و یه ساحل اروم و

خنده های از ته دل باشه…

 

تو چقد خوبی

چرا انقده محبوبی…

 

میخوام بگم عاشقتم الان، جاشه…

 

رویایی ترین روزام و با تو دارم.

عشقم،نفس از ته دل دوست دارم.

هر چی خوبی تویه دنیاس همرو داری.

بدجوری عاشقمون کردی خبر داری؟!

 

#ماهرو

#پارت_205

 

 

بالاخره به جایی که میخواستم رسیدیم.

ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

با شگفتی به دور و بر نگاه کردم.

 

 

یه جایی نسبتا دور افتاده اما فوق العاده قشنگ!

 

 

یه محوطه سرسبز و قشنگ که دورش و درختای جنگلی بزرگ گرفته بود و کمی که جلوتر میرفتی، میرسیدی به یک پرتگاه بزرگ …

 

 

یه دره عمیق و بزرگ بود.

 

 

ایلهان و هم مجبور کردم پیاده بشه و دستش و کشیدم و به طرف همون جا رفتم.

وقتی رسیدیم، دستش و ول کردم و رفتم لبه پرتگاه…

دستام و باز کردم و نفس های عمیق کشیدم.

_من هر وقت دلم می‌گرفت.

ناراحت بودم یا خوشحال، میومدم اینجا …

دقیقا همینجا می ایستادم و داد میزدم.

 

 

هیچکس اینجا نمی شنوه چی میگی و ترس و واهمه ای نداری از اینکه حرفات پخش بشه!

چون فقط کوه ها میشنون و رازت و نگه میدارن…

 

 

به طرف ایلهان برگشتم و گفتم:

_میخوای امتحان کنی؟!

هرچند الان منم هستم،اما بدون منم مثل همین کوه ها رازت و نگه میدارم…

 

 

ایلهان فقط سرد نگاهم میکرد.

دوباره پشت بهش کردم و لبه پرتگاه ایستادم.

خیره شدم با ارتفاع زیر پام و سرم و بلند کردم و از ته دل داد زدم.

_خداااااااا…

 

 

 

اونقدر از ته دل داد زده بودم که صدام داشت می گرفت.

اما خیلی حس خوبی داشت.

خالی شده بودم.

دوباره به طرف ایلهان رفتم و دستش و کشیدم و اوردم کنار خودم و گفتم:

_تو هم امتحان کن…

خیلی سبک میشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x