رمان ماهرو پارت ۵۵

4.3
(86)

 

 

 

منتظر جوابش شدم‌.

بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد.

بازش کردم.

پیام از طرف خودش بود.

_قرار نیست که هرشب سر بارتون بشم که…

بعدشم ماهان تنهاس نمیشه…

 

 

چند دقیقه مکث میکنم و دوباره تایپ میکنم‌.

_سر بار چیه…

از اون حرفا بود ها…

 

 

پیام و ارسال کردم و چند دقیقه منتظر جوابش شدم‌.

 

 

وقتی دیدم خبری نشد، گوشی و خاموش کردم و کنارم روی مبل انداختم.

واقعا خیلی سخته مرد سر کار نره…

تو این مدت هم نرفتم، حالم خوب نبود.

وگرنه دیوونه میشدم.

 

 

 

مرده و کارش واقعا…

هر چند سخته، اما نعمتیه واسه خودش‌…

 

 

بلند شدم و به اتاقم رفتم‌.

با صدای تق و توقی که میومد، با تعجب به سمت بالکن رفتم‌.

 

 

بارون گرفته بود.

به نم نم بارون خیره شدم و مسخ صداش شده بودم…

 

.روی خاک بارون خورده، همه جا رو گرفته بود و ارامش خواصی و به ادم منتقل می‌کرد.

 

 

دم عمیقی از اون هوای خوش گرفتم و سعی کردم از اون هوای خوب لذت ببرم…

 

 

 

چند ساعت همونجا نشستم و به بارش بارون زل زده بودم.

نه خوابم میومد، نه کاری بود انجام بدم…

 

 

گوشیم و برداشتم و پوشه اهنگاش و باز کردم.

به ندرت با گوشی اهنگ گوش میکردم و آهنگ های چندان زیادی هم نداشتم‌‌.

 

 

چنتا اهنگ مهراب تو پوشه آهنگام خودنمایی میکرد.

رو یکی از اهنگاش اوکی کردم و صدای خسته مهراب بلند شد.

 

 

بالاخره بعد از پنج دقیقه اهنگ تموم شد.

اهنگ قشنگی بود.

صدای خسته و شکسته مهراب واقعا به ادم ارامش میداد.

هر چند میدونم خیلی بده این آهنگا رو گوش کرد ، اما بیخیال میشم….

 

 

 

بیکاری واقعا حوصله ام و سر برده بود.

بالاخره بارون بند اومد.

کم کم بلند شدم و در بالکن و بستم.

 

 

اتاق سرد شده بود.

به طرف تخت رفتم و زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم.

 

 

هر چند امروز به اندازه یک خرس خوابیده بودم، اما از اونچه که فکر میکردم زودتر خوابم برد…

 

 

 

 

“ماهرو”

 

 

ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

امروز مجبور شدم اضافه کاری بمونم و خیلی خسته شده بودم.

 

 

به طرف خونه رفتم.

کلید و از کیفم بیرون آوردم و در و باز کردم.

با دیدن برقای خاموش، داخل شدم و در و بستم.

 

 

اما چراغ ها رو روشن نکردم.

ماهان قبل از اینکه بیام زنک زده بود و گفته بود که امشب نمیاد.

 

 

به طرف اتاق رفتم و وارد شدم.

برق اتاق و روشن کردم و لباسام و با یه تاپ و شلوارک ابی عوض کردم.

 

 

از اتاق اومدم بیرون و خواستم برم برق و روشن کنم که صدای تق و توقی و شنیدم.

ترسیده سر جام متوقف شدم.

چراغ قوه گوشیم و روشن کردم و به دور و بر انداختم.

 

 

ترس بدی به جونم افتاده بود.

با قدم هایی لرزون جلو رفتم و خودم و به پذیرایی رسوندم و سری برق ها رو روشن کردم.

 

 

به دور و بر نگاه کردم.

اما چیزی ندیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x