رمان ماهرو پارت ۴۶

4.6
(73)

 

 

 

_چرا نمی‌خوری ؟!

 

 

ایلهان سرش و بلند کرد و غمگین نگاهم کرد.

فهمیدم دلش هنوز مثل اول گرفته…

با نگاه غمگینی بهش خیره شدم گفتم:

_بریم داخل اتاق؟!

خسته ای بخوابی…

 

 

 

قاشقش و داخل بشقاب رها کرد و صندلی و عقب کشید و پاشد.

منم سری پاشدم و گفتم:

_خاله من برم ببینم ایلهان چیزی لازم نداره، میام میز و جمع میکنم!

 

 

خاله سری گفت:

_نمیخواد خاله جان…

تو فقط حواست به ایلهان باشه…

 

 

سری تکون دادم و همراه ایلهان به طرف اتاقش رفتیم و داخل شدیم.

 

 

ایلهان یک راست رفت و خودش و یک طرف تخت پرت کرد و ساعد دستش و روی پیشونیش گذاشت.

_چیزی لازم نداری؟!

 

 

تنها سرش و به معنای نه تکون داد.

جلو رفتم و طرف دیگه تخت نشستم و گفتم:

_تا کی میخوای روزه سکوت بگیری ؟!

 

 

_ایلهان باور کن اینطوری فقط به خودت ضرر میرسونی!

درسته ضربه بدی بود، اما اگه اینطوری خودت و ضعیف نشون بدی، بیشتر ضربه میخوری!

 

 

 

ایلهان دستش و برداشته و تو چشام زل زد.

_تو باید بلند شی، طوری که انگار اصلا فرشته ای نبوده به زندگیت ادامه بدی…

اینطوری فرشته پشیمون میشه!

باور کن وقتی تو اینطوری خودت و انداختی فرشته از کارش راضی تر میشه و میگه چقدر دوسش داشتی که الان بخاطرش به این روز افتادی!

 

 

تو دلم به حرف خودم پوزخند زدم.

خب دوسش داشت دیگه…

از عشق زیادش به این روز افتاده بود.

 

 

نگاه ایلهان جوابم و داد.

 

 

دستم و دراز کردم و خواستم دستش و بگیرم که عقب کشید.

به بغض بهش خیره شدم…

مثل جزامی ها ازم دوری میکرد.

 

 

دستم و عقب کشیدم و بلند شدم.

_ببخشید…

 

 

تند از اتاق بیرون اومدم.

پشت در نشستم و دیگه نتونستم جلوی اشکام و بگیرم…

اشکام یکی پس از دیگری روی گونه ام میچکیدند.

 

 

حالم بد بود.

دیدن ایلهان تو این وضع کم حالم و بد میکرد…

عشق و جنونی که  به فرشته داشت، بیشتر حالم و بد میکرد.

داغونم میکرد!

 

 

_چیشده عزیزم؟!

 

 

سرم و بلند کردم و به خاله که با نگرانی به سمتم میومد نگاه کردم.

اشکام و پاک کردم و گفتم:

_هیچی نشده…

 

 

خاله کنارم نشست و دستم و گرفت.

_بهم بگو دردت به جونم…

ایلهان اذیتت کرد؟!

 

 

سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:

_نه خاله هیچی نیست ، فقط سه خورده دلم گرفته بود، واسه اون گریه ام گرفت.

 

 

سری پاشدم و با خداحافظی ارومی، از کنار خاله گذشتم و وارد اتاق خودم شدم.

 

 

دلم امشب خیلی گرفته بود.

نیاز داشتم حرفای دلم و به یه نفر بزنم.

همه چیز و اونقدر تو خودم تلنبار کرده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم!

 

 

به طرف پنجره رفتم و بازش کردم.

سرم و بیرون بردم و نفس های عمیق میکشیدم تا بلکه حالم بهتر بشه…

 

 

هوای سردی که به صورتم میخورد حالم و بهتر کرد.

کمی که گذشت، سرم و داخل اوردم و پنجره و بستم.

 

 

روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر و خیال بخوابم.

 

 

 

با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.

ساعت ۶ صبح بود.

شیفتم ساعت ۱۰ شروع میشد، اما میخواستم زودتر برم خونه و یکم اونجا بمونم!

 

 

پاشدم لباس پوشیدم و اروم و بدون سر و صدا از اتاقم بیرون اومدم.

از کنار اتاق خاله یواش رد شدم و خواستم از خونه بیرون برم ، که چشمم به در اتاق ایلهان افتاد.

 

 

مردد بودم.

دلم میگفت برم و یه سر بهش بزنم…

اما عقل و غرور خورد شده ام اجازه نمیداد…

 

 

کمی تعلل کردم و بالاخره به طرف اتاق رفتم.

اروم طوری که بیدار نشه ، در و باز کردم و داخل شدم.

 

 

خوابیده بود.

اروم به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم.

تو خواب اونقدر ناز شده بود که حد نداشت…

 

 

موهاش پریشون روی صورتش ریخته بود و چشای بسته اش ، صورتش و معصوم تر کرده بود.

 

 

نگاهم به ته ریشش افتاد.

من عاشق اینم شوهرم ته ریش داشته باشه…

 

 

اما ایلهان هیچوقت ته ریش نداشت!

همیشه صورتش صاف بود.

چون فرشته از ته ریش بدش میومد…

 

 

اما حالا یکم بلند شده بود و صورتش و مردونه و جذاب تر نشون میدادن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

من همیشه طرفدار خانم ها بودم,ولی از این ماهرو اصلا خوشم نمیاد.😑مرسی قاصدک جونم,امشب هم کم نگزاشتی😘

camellia
6 ماه قبل

باید الان میرفت,تا حال ایلهان جا بیاد,مگه نمی خواست طلاقت بده😏,الان فرصت خوبی بود😈من بودم همین کار رو می کردم 😡😈

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x