رمان ماهرو پارت ۴۱

4.6
(65)

 

 

 

 

*ماهرو*

 

 

 

همه تو شک بودن و صدا از کسی بلند نمیشد.

بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.

 

 

پرده و کنار زدم و چشمی دنبال ایلهان گشتم.

پیداش کردم!

با شانه هایی خمیده، روی تاب خانواده نشسته بود و سرش و تو دستاش گرفته بود.

 

 

 

هوا سرد بود.

ژاکت بافتنی ایلهان و که خود خاله واسش بافته بود و برداشتم و از خانه بیرون اومدم.

 

 

به طرفش رفتم و بدون هیچ حرفی ، ژاکت و روس شونه هاش انداختم و کنارش روی تاب نشستم.

 

 

هر دو ساکت بودیم و اروم، با فشار پاهام، تاب و به حرکت در آوردم و تاب، اروم اروم عقب و جلو میرفت!

 

 

بین دوراهی بدی گیر کرده بودم!

نمیدونستم رفتن فرشته و فرصت بشمارم و ایلهان و واسه خودم کنم!

یا بخاطر غرور خورد شده ام، کنار بکشم!

 

 

 

عقلم غرور خورد شده ام و انتخاب میکرد …

قلب شکسته امم، ایلهان و…

 

 

کلافگی تو صورتم بیداد میکردم.

بدون هیچ حرفی بلند شدم و از ایلهان دور شدم.

وسایلم و برداشتم و به خونه خودم برگشتم.

نیاز داشتم یکم فکر کنم!

 

 

روی تختم دارز کشیدم و سرم و تو بالش فرو کردم.

الان اگر اون اتفاق ها نمی افتاد باید تو دادگاه میبودیم!

 

 

یه حسی از درونم فریاد میزد.

-دیوونه اینا همش نشونه اس که ایلهان و واسه خودت کنی!

 

 

 

دادگاهمون بخاطر اینکه، هر دو نرفته بودیم، کلا لغو شده بود!

منم سه روز بود که اصلا خونه خاله نرفته بودم!

میخواستم تصمیم قطعی بگیرم!

تو این سه روز فکر کردم.

به همه چیز…

به اینکه ایلهان بازم فرشته و دوست داره…

به اینکه نمیتونه عاشق من بشه…

به اینکه زندگی عادی نمیتونیم داشته باشیم…

 

 

به همه چیز فکر کردم…

همه چیز و گرد هم اوردم و تصمیم گرفتم.

 

 

اره تصمیم گرفتم بمونم!

قلب عاشقم به عقل منطقیم، غلبه کرد!

 

 

 

با سبز شدن چراغ راه افتادم.

همانطور هم شماره خاله و گرفتم.

بعد از چند بوق بالاخره جواب داد.

_جانم؟!

 

 

صداش خسته بود.

_سلام خاله ، ایلهان خونه اس؟!

 

 

چند ثانیه سکوت بینمان حاکم بود و بالاخره خاله اهی کشید و گفت:

_از همون روز خودش و تو اتاق حبس کرده بچم…

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و خداحافظی کردم.

به سمت خانه خاله رفتم.

 

 

 

ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

ماشین ایلهان همونجایی بود که، اون روز پارک کرده بود!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم.

خاله روی مبل نشسته بود و سرش و تو دستاش گرفته بود.

 

 

به سمتش رفتم و گفتم:

_سلام خاله ، خوبی؟

 

 

بلند شد و بغلم کرد.

_سلام خاله جان خوش اومدی…

ای چه خوبی ای خاله جان؟!

بچم مثل جنازه افتاده رو تخت…

 

 

 

از بغل خاله بیرون اومدم و گفتم:

_کجاس خاله ؟!

میخوام ببینمش…

 

 

 

خاله دوباره روی مبل نشست و گفت:

_تو‌ اتاق خودشه…

 

 

 

سری تکون دادم و به طرف اتاقش به راه افتادم.

پشت در، چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد، اروم در و باز کردن.

 

 

 

اتاق تاریک بود و ایلهان، روی تخت دراز کشیده بود.

اروم به طرفش رفتم و روی تخت کنارش نشستم.

دستم و به سمتش دراز کردم و روی بازوش گذاشتم.

_ایلهان…

 

 

چشاش و باز کرد و بهم خیره شد.

اما ساکت بود و چیزی نمیگفت…

 

 

 

 

_نمیخوای چیزی بگی؟!

 

 

بازم سکوت کرد و چیزی نگفت.

دلم گرفت.

نه به خاطر ساکت بودن ایلهان…

بلکه بخاطر عشقی که به فرشته داشت و باعث و بانی این حالش شده بود!

حسودیم شده بود.

دوست داشتم ایلهان این عشق و نسبت به من داشته باشه!

 

 

با اکراه دستم و دراز کردم و روی دستش گذاشتم.

_خواستی حرف بزنی من هستم باشه؟!

 

 

 

بازم با سکوت جوابم و داد.

نا امید بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

خاله به انتظار ایستاده بود و تا دیدم، گفت:

_چیشد خاله ؟! حرف نزد؟ چیزی نگفت؟

 

 

ناراحت سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:

_نه خاله ، اما من پیشش میمونم.

 

 

 

خاله نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:

_خیر ببینی خاله…

باز تو یه چیزی حالیت میشه، شاید بتونی سر به راهش کنی…

 

 

 

دستی به شانه خاله کشیدم و گفتم:

_کدوم اتاق برم وسایلم و بزارم؟!

 

 

خاله گفت:

_اتاق خودت خاله جان!

بهش دست نزدم، همونطوریه که خودت چیدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی قاصدکی
مرسیی🤩❤️

camellia
6 ماه قبل

خنگول جان!مگه نمیگفت فرشته رو دوست داره,مگه از خونه ننداختت بیرون!مگه به خاطر اون نمی خواست طلاقت بده?بازم بگم?!😒😡یعنی نمیفهمی به خاطر اون زنشه که حالش بده?!

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x