رمان دروغ محض پارت آخر (38)3 سال پیش۹ دیدگاه&& امیرعلی && غمگین بهش زل زدم و با احن سرزنش باری ، گفتم : + چقدر بهت گفتم مواظبت کن !..چقدر گفتم!!! نکردی ، نکردی و به این روز…
رمان دروغ محض پارت 373 سال پیش۱ دیدگاه&& امیرعلی && _ متاسفانه امکان مرگشون زیاده.. با بهت لب وا کردم : + یعنی..یعنی دیر و زود می میره؟! … دکتر آروم به نشونه ی آره سری تکون…
رمان دروغ محض پارت 363 سال پیش۳ دیدگاهبه خودم اومدم و از رو زمین پا شدم ، با بوسیدن دستش از پیشش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم؛شروع کردم ب خورد کردن سبزیا ، میخواستم سوپ درست کنم…
رمان دروغ محض پارت 353 سال پیش۱ دیدگاهبعد از چند لحظه ، آروم سرمو کشیدم عقب و بهش زل زدم.. موهامو از توو صورتم کنار زد و آروم گفت : _ خوبی فرشته؟؟ اوهوم توو گلویی گفتم…
رمان دروغ محض پارت 343 سال پیش۲ دیدگاه… چند ماه بعد … رو به روی آیینه وایسادم ، شیمی درمانیمو شروع کردن تا هرچه زودتر بتونن پیوند مغز استخوان رو انجام بدن.. آهی کشیدم که چند تقه…
رمان دروغ محض پارت 333 سال پیش۱ دیدگاهامیرعلی پول تاکسی رو حساب کرد و سینا هم در عمارت رو باز کرد.. داخل عمارت شدم و شروع به آنالیز کردن حیاط بزرگش کردم؛نفس عمیقی کشیدم … بوی گل…
رمان دروغ محض پارت 323 سال پیشبدون دیدگاهحرصی نگاش کردم که بی توجه بهم ، گذاشت رفت.. پوفی کشیدم و با یه ” ببخشید ” خطاب به سینا ، از جام پا شدم و دنبال امیرعلی راه…
رمان دروغ محض پارت 313 سال پیش۲ دیدگاهآروم به سمت تختم حرکت کردم و روش ولو شدم.. ساعد دستمو گذاشتم رو چشام و بستمشون؛یه چند دیقه بیشتر نگذشته بود که چند تقه به در برخورد کرد ،…
رمان دروغ محض پارت 303 سال پیشبدون دیدگاهچند تا بلیط گرفت سمتم و با لبخند ، لب زد : _ ایناعم بلیطای سفرمون به ایران!. لبخند محوی زدم و ازش گرفتمشون ، تاریخشون برا یه هفته ی…
رمان دروغ محض پارت 293 سال پیشبدون دیدگاهزبونمو آهسته توو دهنم چرخوندم و چیزی نگفتم ، بعد از یه خداحافظیِ مختصر ؛ گوشیو قطع کردم … . داشتم صبحونمو می خوردم که زنگ خونه ، ب صدا…
رمان دروغ محض پارت 283 سال پیشبدون دیدگاهتوو فکر همین چیزا بودم که کم کم چشام گرم شد و ب خواب عمیقی فرو رفتم.. && امیر علی && تماسو قطع کردم و گوشیو با عصبانیت پرت کردم…
رمان دروغ محض پارت 273 سال پیشبدون دیدگاهچشامو ریز کردم و مات زده ، به چشاش زل زدم.. * * * * سرمو به شونش تکیه دادم و آروم چشامو بستم؛امروز حرفایی رو شنیده بودم گه باورش…
رمان دروغ محض پارت 263 سال پیشبدون دیدگاهریز لبخندی زد و فشار ریزی به دستام ، وارد کرد : _ یه زمانی.. یه زن و مرد ایرانی؛تصمیم به ازدواج میگیرن!. این در حالی بوده که خونواده هاشون…
رمان دروغ محض پارت 253 سال پیش۲ دیدگاه* * * * توو خونه مشغول استراحت بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد ، ور داشتمش و به صفحش زل زدم.. شماره نآشناس بود ! … . اخم…
رمان دروغ محض پارت 243 سال پیش۲ دیدگاهبعد از تموم شدن حرفام ، نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم.. آروم سرشو چند بار تکون داد و با کمی مکث ، لب زد : _ که…