رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه _ میبینی حلقه رو؟ من دارم با راستین ازدواج میکنم. دوستش دارم و حالم کنارش خوبه. کارایی که تو باهام کردی ماهها طول کشید تا ترمیم بشه. هرچی بهم…
رمان مادمازل پارت ۸۳2 سال پیش۲ دیدگاه اشک تو چشمهاش حلقه زد و بلافاصله هم از چشمهاش جاری شدن. این گریه ها و این اشکها حالمو بد میکردن …هم ازش عصبانی بودم و…
رمان وارث دل پارت ۹۵2 سال پیش۲ دیدگاه _مامان اون ها رو نمیشه الان بیاریم نمیشه ماهرخ اون ها رو نمیده مامان تک ابرویی بالا انداخت با اخم های تو هم رفته گفت : برای…
رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۴2 سال پیش۱ دیدگاهبسم الله الرحمن الرحیم نویسنده : سیده ستاره قاسمی رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۴ من : نشد الین : یعنی چی؟😟 من : یعنی همون که شنیدی…
رمان لیلیان پارت ۷۴2 سال پیش۱ دیدگاه اینطور اگر مسئله را با سیدعلیرضا در میان بگذارم، شاید خیال او هم راحتتر شود و چه ایرادی دارد کمی با خواسته ی همسرم راه بیایم؟ میگویم: – آقای…
رمان تورادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه آسیب زننده وجود داره. مثلا میبینن یکی پولداره، میرن باهاش وارد رابطه میشن تا خودشون هم به امکانات برسن براشون هم اهمیتی نداره طرف مقابل متأهل باشه…
رمان مادمازل پارت ۸۲2 سال پیش۱ دیدگاه مامان با حالتی نگران نگاهم کرد و بعد آهسته پرسید: -میدونی اینکارو بخاطر کی کرده؟ ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.خوب میدونستم چون، خودش…
رمان وارث دل پارت۹۴2 سال پیش۴ دیدگاه فرشته خانم با حالت گنگی گفت : قاب عکس که همیشه روی عسلی بود اقا من برنداشتم کوروش حالش گرفته شد انگار یه تیکه از وجودش ازش…
پارت 72 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه بعد از تکمیل اعضای لشکرم وارد اتاق شدم بوی خون بینیم و میسوزوند بغیر از صدای پام و صدای شر شر شیر اب حموم صدای دیگه ای…
پارت 71 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با صدای جیغ همه ساکت شدن و به سمت خونه خیره شدن رخساره: صدای کی بود؟ خشایار: صدای تهمینه بود؟ با شنیدن این جمله مثل برق…
رمان لیلیان پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه و مهدی با دیدن بادکنکهایی که سر تا سر سقف سالن پذیرایی هستند، از خوشحالی جیغ میکشد، قهق هه میزند و دستهایش را به هم میکوبد. خودش را در…
رمان تورادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۹2 سال پیشبدون دیدگاه _ نه! من از همون اول میدونستم چه حرفایی دربارهت شایعه ست و کدوما حقیقته ولی از اخلاق و تربیتت خوشم نمیاومد و نمیخواستم بچه هام بهت نزدیک…
رمان مادمازل پارت ۸۱2 سال پیش۳ دیدگاه صدای جیغ مامان سکوت سنگین خونه رو شکست. باورمنمیشد نیکو خودکشی کرده باشه و اونا اینو متوجه نشده باشن. تند تند بالا رفتم و گفتم: -صدبار…
رمان وارث دل پارت ۹۳2 سال پیش۷ دیدگاه _اره مامان… پیداش کردم سه تا بچه ازش دارم چشم هاش گرد تر شد : سه تا بچه!؟ چجوری پسرم!!؟ شما توی این مدت باهم بودین!! خندیدم…
رمان لیلیان پارت ۷۲2 سال پیشبدون دیدگاه با وجود اینکه از ته دل راضی نبودم، موافقت کردم. کار کردنش بیرون از خانه چیزی نبود که بتوانم راحت با آن کنار بیایم. اما من دیگر…