رمان مادمازل پارت ۸۲

4.4
(26)

 

 

 

مامان با حالتی نگران نگاهم کرد و بعد آهسته پرسید:

 

 

-میدونی اینکارو بخاطر کی کرده؟

 

 

ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.خوب میدونستم چون، خودش قبلش مفصل راجع بهش صحبت کرد.

تهدیدم کرد و بهم اخطار داد اگه اوضاع رو اونجور که میخواد پیش نبرم حتما دست به خودکشی میزنه.

سرمو تکون دادم و با صورتی عبوس جواب دادم:

 

 

-آره …در جریانم..

 

 

باخودش زمزمه کرد” ای داد بیداد” و بعد با دست روی اون یکی دستش زد و آه کشون گفت:

 

 

-چ چ چ‌…تور خدا اقبال منو میبینی!؟دختره هزار و یه جور خواستگار داره همه رو رد کرده و واسه خاطر این رهام خودشو به این روزه انداخته!تُف به این اقبال…

من نمیدونم این دختر آخه به کی رفته.

کلافه و پکر پرسیدم:

 

 

-مامان این دختر کی عاشق این پسر شده!؟هااان؟ چرا هیچی به من نگفتی!؟ چرا در جریانم نداشتی….؟؟؟چرا گذاشتی کار به اینجا برسه؟

 

 

چشماش رو باز و بسته کرد و جواب داد:

 

 

-فرزام جان من از کجا آخه باید میدونستم هان؟ یه روز اومد ور دلم نشست گفت تو میدونی واسه چی خواستگارامو رد میکنم ؟میدونی واسه چی هی رو این و اون عیب میزارم میگم اونو نمیخوام فلان اینو نمیخوام بهمان بیسار… گفتم چ میدونم…گفت دلیلش اینکه از بچگی تا الان رهامو دوست داشتم.

میخواد بیاد خواستگاریم…بابارو راضی کن چ میدونم نه و نوچ نیاره تو کار که یا مرگ و یا رهام!

 

 

کلافه تر شدم.اینارو میدونست و هیچی به من نگفت؟نفسمو باحرص بیرون فرستادم و پرسیدم:

 

 

-تو اینارو میدونستی؟ خب چرا چیزی نگفتی؟

 

 

بازم توجیه کرد و جواب داد:

 

 

-من چه میدونستم کار میرسه به اینجا….من گفتم رهام خوشتیپ پولدار…مستقل.میشناسیمش.

نیکورو دوست داره نیکوهم دوستش داره.

گفتم بعد که قراره خواستگاری گذاشته شد بعد باهاتون درمیونش میزارم

 

 

دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت:

 

 

-سردرد نداشتم که حالا به لطف این دختر گیس بریده اونم گرفتم!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفنم:

 

 

-میتونم برم ببینمش…!؟

 

 

پیشونیش رو فشار داد و گفت:

 

 

-آره…حتما تاالان بهوش اومده.برو ولی دعواش نکنیااااا فرزام….نمیخوام باز تا پای مرگ بره!

 

 

سرمو اهسته جنبوندم و گفتم:

 

 

-باشه…چیزی نیمگم…

 

 

پلکهاشو رو هم فشرد و گفت:

 

 

-خوب میکنی .منم برم اینجا یه لیوان چایی بخورم و بیام…سردرد گرفتم…

 

 

از کنارم رد شد ورفت سمت بوفه.

نفس عمیقی کشیدم و دست درجیب به راه افتادم ….

 

 

پرده رو کنار زدم و قدم زنان به سمتش رفتم.

تازه بهوش اومده بود و چون فهمید من اومدم پیشش سرش رو کج کرد که منو نبینه.

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و بهش نزدیکتر شدم.

اصلا فکرشو نمیکردم واقعا بخواد دست به همچین کار احمقانه ای بزنه چون همچی رو یه شوخی تصور میکردم.

یه تهدید بیخودی و پوچ…

به تخت که نزدیک شدم با عصبانیت گفت:

 

 

-از اینجا برو قاتل…

 

 

لبخند تاسف واری زدم و گفتم:

 

 

-قاتل؟؟؟ حالا من شدم قاتل…

 

 

محکم و بانفرت جواب داد:

 

-آره…تو قاتلی…قاتل خواهرت…

 

 

ای خدااا…خواهر مارو باش. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

 

 

-واقعا میخواستی بخاطر رهام خودتو به کشتن بدی؟ ارزشش رو داشت؟

میدونی اگه ده دقیقه دیرتر می رسوندمت بیمارستان چه اتقاقی میفتاد…؟؟؟

 

 

همونطور که نگاهشو دوخته بود به جای دیگه ای جواب داد:

 

 

-تو خودت خواستی من بمیرم.واست مهم نبود چه بلایی سرم میاد وگرنه نمیذاشتی کار به اینجا بکشه….

 

 

سرمو با تاسف تکون دادم وگفنم:

 

 

-خیلی احمقی نیکو…دیوانه ای..یکی که خودشو زده به کوری…خیلی احمقی که حالیت نیست اون پسر اگه تورو واقعا بخواد چه من با رستا ازدواج کنم چه نکنم باز از تو دست نمیکشه…

 

 

بالاخره سرش رو برگردوند سمتم.

صورتش بی روح بود اما نه بی روح تر از لحظه ای که چشم بیجونشو بغل کردم و آوردم بیمارستان.

زل زد به چشمهام وگفت:

 

 

-من خودمو زدم به کوری؟ فکر نمیکنی تو خودتم اینکارو کردی؟

ترگل بخاطر پول بیشتر، رفاه بیشتر تو کشورهای خارجه ولت کرد…

نه یهبار بلکه چندمرتبه…دوبار باتو بهم زد هردوبارش با ینفر دیگه وارد رابطه میشد بعد که از اونا سرد میشد دوباره میومد سراغت و تو با وجود همه ی اینها همیشه همچی رو میبخشیدی و با آغوش باز می پذیرفتیش…

فکر نمیکنی توام خودتو به کوری زدی هااان؟

 

 

من آخه با این یه الف بچه چیکار میکردم.چه جوابی بهش میدادم اونم توی این شرایط؟

میزدمش؟

میکشتمش؟

به سختی خودمو کنترل کردم تا سرش داد نزنم اما با حرص گفتم:

 

 

-دست بردار…دیگه داری شورشو درمیاری.

احمق من اگه ده دقیقه…فقط ده دقیقه دیرتر

تورو میرسوندم الان تو مسیر جهنم بودی…

اینقدر هم سعی نکن وضعیت خودتو با من و ترگل مقایسه کنی….

 

 

با صدای ضعیفی گفت:

 

 

-مقایسه نمیکنم حقیقتو میگم…من فقط رهام رو میخوام.فقط رهام…

 

 

اعصابم بدجور بهم می ریخت.دختره ی احمق تا مرگ یه قدم بیشتر فاصله نداشت و هنوزم سنگ پسر مردم رو به سینه میزد.

با تاکید گفتم:

 

 

-فکر این پسره رو از سرت بنداز بیرون دختر خوب…هرکی جز رهام…

 

 

قاطع و خشمگین گفت:

 

 

-یا رهام یا مرگ…

 

 

ناباورانه نگاهش کردم.چرا خواهر من باید اینقدر احمق باشه آخه!؟

واقعا چراااا….

سرمو اهسته تکون دادم و گفتم:

 

 

-نیکو…بیخیال این پسره شو

 

 

اشک تو چشمهاش حلقه زد و بلافاصله هم از چشمهاش جاری شدن.

این گریه ها و این اشکها حالمو بد میکردن ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیی بیچاره نیکو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x