رمان مادمازل پارت ۸۱

4.4
(29)

 

 

 

صدای جیغ مامان سکوت سنگین خونه رو شکست.

باورم‌نمیشد نیکو خودکشی کرده باشه و اونا اینو متوجه نشده باشن.

تند تند بالا رفتم و گفتم:

 

-صدبار زنگ زدم…جواب ندادی دیگه بیخیال شدم…کاش اون موقع جواب میدادی کاش کاش..

 

 

نفس زنان و بدو بدو خودمو رسوندم به اتاقش.دستگیره رو بالا و پایین کردم و صداش زدم:

 

 

-نیکو…نیکو…نیکو این درو باز کن ..نیکو صدامو میشنوی؟؟

 

 

امیدواربودم همچی یه شوخی باشه ولی نبود.

یعنی حسم بهم‌میگفت نیست.

چندمشت به در زدم و گفتم:

 

 

– نیکو هرکاری تو بگی میکنم فقط درو باز کن…نیکو باتوام…نیکو….

 

 

جواب نیمداد.

مامان که نمیدونم با اون حال بد جه جوری تونست خودشو بهم برسونه جیغ کشان و فریاد کشان گفت:

 

 

-نیکو…نیکووووو….نیکو دورت بگردم مادر درو باز کن…نیکو…نیکو دهرم از ترس میمیرم تورو خدا درو باز کن…

 

 

اشک و شیون مامان هم باعث نشد درو وابکنه و این یعنی اون چیزی که ما ازش میترسیدیم سرمون اومده بود.

مامان با صورت خیس اشک رو چرخوند سمت من و ملتمس گفت:

 

 

-وای یا خدا…یا خدا….فرزام…فرزام کی به تو خبر داد؟

 

 

درو از داخل قفل کرده بود و نمیشد کاریش کرد جز شکستن قفل.همونطور که میگشتم تا یه چیزی پیدا کنم و درو باهاش باز بکنم جواب دادم:

 

 

-خودش …خودش زنگ زد..

 

 

-پس چرا منو خبر نکردی؟

 

 

-زنگ زده بودم اما اون‌موقع اشغال بود خط…دعا کن اتفاق بدی نیفتاده باشه…بهم‌گفت…گفت اینکارو میکنه

 

 

تا اینو شنیدن بیشتر خودشو باخت.حس کردم اون هم در جریان هست یا شاید احتمالا نیکو مامان رو هم تهدید کرده بود.

بالاخره یه مجسمه سنگی پیدا کردم.همونو برداشتم و محکم زدم به دستگیره و قفل رو شکستم.

درو کنار زدم و

دویدم تو اتاق.

اعتراف میکنم برای اولین بار تماشای یک صحنه منو لرزوند و خشکم کرده.

افتاده بود روی تخت با بدنی که بنطر یخ میومد و رنگی که شبیه به رنگ بدن مرده ها میموند….

چشماش رو بسته بود واز دهنش سرازیر شده بود…

جرات نکردم برم سمتش چون درست شبیه به مرده ها بود.

جیغ مامان به هوا رفت.

به سرو صورت خودش میکوبید و میگفت نیکو مرده ..

خیلی سریع به خودم اومدم.

دویدم سمتش.اول نبضشو گرفتم .خیلی کند و ضعیف میزد.یه دستمو زیر پاهاش و دست دیگه ام رو زیر کمرش گذاشتم و بعدهم از روی تخت بلندش کردم و بدوبدو از اتاق رفتم بیرون ….

بدنش یخ بود.

یخ یخ …فکر از دست دادنش دیوونه کننده بود برام خصوصا اینکه بارها بهم هشدار داد و من جدی نگرفتم.

از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین.رو صندلی های عقب درازش کردم.

مامان هم بلافاصله و با صورتی غرق اشک سوار شد وبا گریه و هق هق گفت:

 

 

-فرزام….فرزام شیرم حلالت زودتر برو.. فرزام من نیکو رو از تو میخوام…فرزااااام….

 

 

 

بیقراری های مامان و تن یخ و بیجون نیکو بد خرابم کرده بود و واقعا نفهمیدم چه جوری دارم رانندگی میکنم…..

 

 

 

 

نمیدونم این چندمین نخ سیگاری بود که میکشیدم اما به حدی نگران نیکو بودم که تقریبا مطمئن بودم اگه بلایی سرش میومد دیگه عمرا اگه میتونستم سرپا بشم…

دستام لرزش داشتن و پاهام حتی موقع قدم برداشتن هم گاهی سست میشدن…

این دیوونه به من گفته بود.

گفته بود میخواد همچین کاری بکنه اما من توجه نکردم و اونو یه شوخی قلمداد کردم.

 

انگشتای لرزونمو بالا اوردم و سیگارو بین لبهام گرفتم.یه مک عمیق بهش زدم و دستی لای موهای بهم ریخته ام کشیدم و همزمان نجوا کنان باخودم گفتم:

 

 

” چه غلطی کردی نیکو…چه غلطی کردی…چه غلطی کردی”

 

 

جرات نداشتم برم داخل و از اوضاعش باخبر بشم.

احساس خفگی و نفس تنگی داشتم اما با وجود داشتن اون احساس همچنان به طرز احمقانه ای به اون سیگار پک میزدم.

ترس داشتم و اینکارو میکردم که آروم بشم و خودمو به کوچولو هم‌که شده آردم نگه دارم.

 

منه مرد گنده ترس داشتم.ترس از اینکه نکنه یه بلایی سر نیکو اومده باشه…

نکنه نرده باشه…

هووووف! حتی وقتی بهش فکر میکردم هم مغزم سوت میکشید.

همونجا نزدیک ورودی قدم رو میرفتم که همون لحظه احساس کردم مامان داره میاد سمتم.

دستم شل شد و سیگار از لای انگشتهام افتاد پایین.نفسم تو سینه حبس شده بود از ترس شنیدن خبری که لرزش تو وجودم بود.

درهای وردیی کناررفتن و مامان اومد بیرون.

میخواستم بچرخم و برم سمتش اما واقعا پاهام قدرت تکون خوردن نداشتن.

مضطرب بهش چشم دوختم تا وقتی که خودش اومد سمتم.

اصلا سرحال و خوب نبود.

رنگش پریده بود و خیلی زیاد هم خسته به نظر می رسید.

دهنوباز کردم و با صدای ضعیفی گفتم:

 

 

-حا…لش…چ…طوره ؟

 

 

اه عمیقی کشید وگفت:

 

 

-معده اش روشست و شو دادن.الان هم بیهوش …دکترش گفت خطر رفع شده ولی…ولی …

 

 

بغض کرد و دستمال کاغذی تدی دستشو کنج چشمش کشید و درنهایت گفت:

 

 

-فرزام دکترش میگفت اگه فقط ده دقیقه دیرتر می رسوندیمش حتما می مرد!

 

 

نفس عمیفی کشیدم.

حالا تاحدودی خیالم راحت شده بود.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

 

 

-احمقه…این دختر احمق…

 

 

نگران پرسید:

 

 

-به بابات که حرفی نزدی هااان؟نگفتی که خودکشی کرده….

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه نگفتم خودکشی کرده.گفتم مسموم شده آوردنش بیمارستان…

 

 

نفسی از سر راحتی خیال کشید وگفت:

 

 

-خوب کردی…شوکه میشد سکته مِکته میکرد زبونم لال بلایی سرش میومد…اصلا هرچه کمتر کسی از این افتضاح باخبر بشه هم واسه آبروی خودمون بهتره هم خود نیکو…

 

 

دوتادستمو لای موهام کشیدم و با حالتی عصبی گفتم:

 

 

-احمق بی شعور….داشت رسما خودشو به کشتن میداد.

 

 

حرف من پریشونیش رو برگردوند.

لب گزید و زیر لب حرفهای گنگی باخودش زمزمه کرد.

فقط خدا میدونه اون لحطات چی به ما گذشت.

یه جورایی نه فقط نیکو بلکه ماهم تا مرز مردن‌پیش رفتیم.

مامان با حالتی نگران نگاهم کرد و بعد آهسته پرسید:

 

 

-میدونی اینکارو بخاطر کی کرده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

سلام. قسمت جدید کو پسسس؟؟؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

خداروشکر

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x