رمان مادمازل پارت ۸۳

4.2
(27)

 

 

 

 

اشک تو چشمهاش حلقه زد و بلافاصله هم از چشمهاش جاری شدن.

این گریه ها و این اشکها حالمو بد میکردن …هم ازش عصبانی بودم و هم طاقت دیدن اشکهاشو نداشتم.

یه دونه خواهر بود و کوچیکه ی خونه …با تمام خل بازی هاش نمیتونستم راضی به این بشم که اینجوری بهم بریزه.

سرمو افسوسبار تکون دادم.

با بغض لباسم رو چنگ زد و گفت:

 

 

-فرزام تورو خدا…التماست میکنم..قسمت میدم …

نزار رهام رو از دست بدم…تورو خدا…فرزام‌خواهش میکنم….التماست میکنم…من دوستش دارم‌عاشقشم…

 

 

عصبی شدم و گفتم:

 

 

-بس کن نیکو.دست بردار…این مزخرفها چیه میگی؟ تو واقعا فکر کردی من بخاطر توی احمق ترگل رو از دست میدم!؟؟

 

 

بانفرت و با چشمهای پر اشک گفت:

 

 

-پس بدون که بازم خودمو میکشم…بازمو این جون لعنتی رو میگیرم…

 

 

خم شدم و یقه لباسش رو تو مشت گرفتم و با غیظ گفتم:

 

 

-زر مفت نزن نیکو…فکر نکن میتونی با تهدید کاراتو پیش ببری…تو اگه بخوای اینجوری همچی رو بهم بریزی خودم جونتو میگیرم

 

 

شروع کرد گریه کردن.لعنتی!

میدونست من چقدر از اینکار بیزارم اما بازهم انجامش میداد.

دلم میخواست با جفت دستهام این دختر احمق رو خفه کنم اما وقتی اینجوری اشک می ریخت من باید چیکار میکردم واقعا؟

باید چه جوری منصرفش میکردم؟

لباسمو تو مشتش جمع کرد و با گریه و گفت:

 

 

-فرزام…تو منودوست نداری…مهم نیست برات بمیرم.

اگه مهم بود میذاشتی به رهام برسم نه اینکه ذره ای اهمیت ندی…

بخدا خودمو میکشم…

بخدا اگه به رهام نرسم خودمو میکشم…

به جون مامان اینکار میکنم..

 

 

حماقت این دختر برام باور نکردنی بود.

چطور میتونست همچین حرفهایی برنه اونم سر رسیدن به رهام.

ناباورنه و با تاسف سرمو تکون دادم و لب زدم:

 

 

-تو چه مرگته؟

 

 

با گریه جواب داد:

 

 

-من عاشقشم…من دوستش دارم دیوونه اشم…یه عمره دارم آینده ام رو با اون تصور میکنم…

تورو خدا….جون مامان سیاه بختم نکن…

نزار یه عمر حسرتش به دلم بمونه..

 

 

کلافه دستشو از خودم جدا کردم و از اونجا زدم بیرون.

دیوونه است…

دویونه بود.من باید با این دختر چیکار میکردم؟

باید چیکار میکردم!؟

یعنی واقعا باید قید ترگل رو میزدم تا اون بتونه به رهام برسه!؟

چه شرایط مزخرفی بود…

دیگه رسما داشتم کم میاوردم!

دست بردم تو جیب و پاکت سیگارمو بیرون آوردم.

بدجور بهم ریخته بودم.

پله هارو با عجله پایین رفتم و همزمان فندکو زیر سیگار گرفتم و روشنش کردم.

سرراه به مامان برخوردم.

ایستادم و اون پرسید:

 

 

-به هوش اومده؟ حالش خوبه!

 

 

سر تکون دادم وگفتم:

 

 

-آره آره…خوبه…

 

 

از کنارش رد شدم که بدم.دستمو گرفت و گفت:

 

 

-کجا میری رهام…؟

 

 

با سگرمه های توهم جواب دادم:

 

 

-میرم سیگار بکشم…میام پشتیون…

 

 

 

تکیه ام رو به ماشین داده بودم و سیگار میکشیدم.

حرفهای نیکو، این خواهر کوچیکه ی افسار گسیخته ای که هنوزم نمیدونستم کی اینقدر خاطرخواه رهام شده بود که حتی حاضر بود به خاطرش دست به کشتن خودش بزنه

هنوزم توی سرم بودن و هی واسم مرور میشدن.

انگار مجبور بودم…

مجبور بودم پا رو احساس خودم بزارم تا اون به خواسته اش برسه…شاید این تقدیرم من باشه که واسه ننشستن داغ اون دختره ی سر به هوا به دل خودم و پدر و مادرم قید ترگل رو میزدم:

 

 

-سلااااام….من اومدم!

 

 

از فکر بیرون اومدم و سرمو بالا گرفتم.بالاخره رسیده بود.ماشینش رو یکم پایینتر پارک کرد و یا قدم های پر عشوه به سمتم اومد.

لبخند رو لب داشت و مثل همیشه اونقدر به خودش رسیده بود که حتی با وجود اینکه توی یه پارک خلوت بودیم هم حس میکردم حتی درختها و گلها و سبزه و نیمکتها هم دارن نگاهش میکنن…

چیزی نگفتم و فقط بهش خیره شدم.بلند بلد گفت:

 

 

-حالا چرا این وقت ظهر و اینجا قرار گذاشتی فرزام هان؟ نمیشد با تماس تلفنی رفع دلتنگی کمی خوشمزه ی من هان؟

 

 

تقریبا بهم رسیده بود و فاصله اش فقط در حد سه چهارگام کوتاه بود.

من عاشقش بودم.

دورانی که باهم گذرونده بودیم پر از پستی بلندی بود اما من این دخترو با تمام پستی بلندی هاش دوست داشتم.

نزویک که صد دسنهاشنو باز کرد و خودش رو انداخت تو بغلم.

اگه بهش میگفتم باید ازهم جدا بشیم و قید همو بزنیم چیکار میکرد؟ چی میگفت؟

دستهامو به دورش حلقه نکردم.

پر از خشم و پر از دلخوری و پر از حس سر بودن نسبت به تمام عالم و آدم!

صورتم رو ماچ کرد و یعد دستهاشو روی شونه هام گذاشت و یکم عقب رفت و گفت:

 

-چرا نیومدی خونمون هان فرزام؟ من که گفتم هیشکی اونجا نیست؟

 

 

کلافه کامی عمیق از سیگار توی دستم گرفتم.دلم نمیخواست ببوسمش.

هر چقدر کمتر لمسش میکردم کمتر زجر میکشیدم.

اخمو و دل شکسته گفتم:

 

 

-باید حرف مهمی بهت بزنم

 

 

وستهامو دور گردنم انداخت و بعد یه بوسه رو لبهام نشوند و با شیطنتی که همیشه تبدیلش میکرد به یه اسلحه واسه رام کردن من گفت:

 

 

-این حرفهارو هم میشد رو تخت خواب من بزنیااا ….

 

 

قدرت اینکه مستقیم تو چشمهاش نگاه کنمو نداشتم.

من عاشقش بودم اما نمیتونستم باهاش ازدواج کنم اونم به قیمت مردن نیکو…

 

 

 

من عاشقش بودم اما نمیتونستم باهاش ازدواج کنم اونم به قیمت مردن نیکو.

زبونشو دور تا دور لبهاش کشید و بعد دستو گذاشت روی خشتکم و با صدای وسوسه کننده ای پرسید:

 

 

-بریم جایی که بتونیم راحت شیطونی کنیم؟ هان؟

 

 

دود سیگارو بیرون فرستادم و جواب دادم:

 

-نه!

 

دستهاشو از روی شونه هام برداشت. فهمید رو فرم نیستم.

دست به سینه عقب تر رفت تا بتونه بدونه بالا گرفتن سرش تو چشمهام نگاه کنه و بعد هم با اخمی که بیشتر میشد اسمش رو گذاشت لوس کردن و ناز و ادا اومدن گفت:

 

 

-تو چته؟ کشتی هان غرق شدن؟چرا مثل هروز نیستی؟

 

 

چیزی از سیگارم باقی نمونده بود و من به طرز احمقانه ای فکر میکردم کشیدن چند سیگار میتونه منو به خودم مسلط بکنه و سخت ترین حرف دنیارو برام سهل و آسون بکنه.

خیلی یهویی گفتم:

 

 

-باید جدا بشیم…

 

 

اول خیره خیره نگاهم کردبعد جوری که مشخص بود همه چی رو یه لطیفه تصور میکنه بلند بلند زد زیر خنده و گفت:

 

 

-باز چی تو سرت که میخوای اسکلم بکنی!؟

 

 

از شدت سحتی به زبون آورده اون حرف حتی نمیتونستم حرف بزنم.واقعا چاره ای نداشتم.هیچ چاره ای…

سیگارمو پرت کردم روی زمین.زل زدم به چشمهاش و جواب دادم:

 

 

-ازم نخواه برات توضیح بدم فقط بدون همچی همین امروز و همین حالا باید بینمون تموم بشه که اگه نشه اتفاقی بدی میفته…بد که نه…اتفاق وحشتناکی میفته…

 

 

همه حرفهای منو شوخی گرفت و گفت:

 

 

-خیلی بی مزه ای …اصلا از این سر به سر گذاشتنها خوشم نمیاد…

 

 

اومد سمتم.دستمو گرفت و گفت:

 

 

-بیا بریم یه آب هویج بستنی ای چیزی بزنیم! زودباش.

 

 

کاملا مشخص بود حرفهامو یه شوخی تصور کرده.

نه جدیم میگرفت و نه حتی راجبش سوال میپرسید.

دستمو کشید اما تکون نخوردم و گفتم:

 

 

-گوش کن ترگل حرفهام شوخی نیست…باید کات کنیم.برو پی زندگیت…تا جوونی و خوشگل برو پی شانسهای خوبت…

ما باید تمومش کنیم…همین امروز..

 

 

ماتش برد.زل زد به صورتم و با بهت گفت:

 

-چی؟ باید کات کنیم…؟

 

 

چشمهامو روهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم.لعنت به تو رستا…زندگی رو برات زهرمار میکنم.

خونه بخت رو واست میکنم خونه ی جهنم که دلیل تمام این سختی ها تویی…تووو..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha
raha
1 سال قبل

میشه در طول روز دو پارت بزارید

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا به رستا چه مردک بیشعور

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x