رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۸2 سال پیشبدون دیدگاه تقدیر؟ چی بگم والا… اصلاً نفهمیدم چه طوری و کی انقدر پای راستین به زندگی ما باز شد و به مرور فهمیدم بیخودی اونو قضاوت کردم. _یعنی الان باهاش…
رمان مادمازل پارت ۸۰2 سال پیش۲ دیدگاه تماس رو وصل کردم و گفتم: ” بله نیکو….” صداش کم جون بود اما خشمگین.میتونستم دلیلش رو بدونم. یه مدت بود که از من متنفر…
رمان وارث دل پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه برگشتم حس می کردم دلم می خواد اب بخورم.. اونقدر این حس بهم فشار اورده بود دستم رو جلو اوردم پارچ اب رو برداشتم گذاشتم دم دهنم…
پارت 70 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاهدو روزی میشد نه خبری از طرف تهمینه بهم رسیده بود نه پدرش هر از چند گاهی به وسیله خورشید از حال و روزش خبر میگرفتم و بیخبر بیخبرم نبودم…
رمان لیلیان پارت ۷۱2 سال پیش۲ دیدگاه – کنارش بالشت بذار. آرام مهدی را بغل میکنم و روی تخت یک نفره ی رو به رویمان میگذارمش. برمیگردم و با لبخند به او که برایم…
رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۷2 سال پیشبدون دیدگاه مجازی نداشتیم. از صفر تا صدش با تو بود، فقط نمیخوام به خاطر من از علاقه یا برنامه هایی که سالها براشون زمان گذاشتی، جدا بشی. نوردخت هم به…
پارت 69 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با شک لبخندی بهش زدم و به سورنا که توی سکوت بهم نگاه میکرد نگاه کردم محمد: تو چطوری سورنا کارو بار خوبه سورنا: خوبه علی: خوبه چیه باید…
رمان مادمازل پارت ۷۹2 سال پیش۱ دیدگاه * نیکو * مایوس و ناامیدرور شدن رستارو نگاه میکردم. غم گیر کرده بود تو گلوم. لبهومو ازهم باز کردم و گفتم: -رستا…ر…رست…رستا فرزام…
رمان وارث دل پارت ۹۱2 سال پیش۲ دیدگاه لگن روگرفتم از مادر ارش لبخندی زد و گفت : خیر ببینی پسرم.. لبخند زوری زدم و گفتم : خواهش می کنم ببرمش کنار تنور!؟ سری رو تکون…
پارت 68 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاهبعد از خوردن صبحانه از جا بلند شدم بعد از تشکر محمد: ممنونم بابت مخمون نوازی خیلی خوبتون خیلی شرمنده اسباب زحمتون شدم مادر تهمینه: خواهش میکنم تو…
رمان لیلیان پارت ۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه لهراسب هم پاسخمان را میدهد و دنبالمان تا دم در میآید و لحظه ی آخر که میخواهیم سوار ماشین شویم، میپرسد: – چرا گفتید نگار مورد مناسبی برای…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه _ آقا ببخشید… شرمنده من مسیرم عوض شده. مرد بی حوصله به نظر میرسید. . _ کجا میخواید برید؟ قیمت عوض میشه ها… _ مشکلی نیست. …
پارت 67 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه…….. با حس گرفتگی تو تنم از خواب بیدار شدم دیشب به سختی خوابیده بودم و به شدت خسته بودم هنوز حالم مصاعد نشده بود بیماری و هنوزم تو بدنم…
رمان مادمازل پارت ۷۸2 سال پیش۲ دیدگاه ایستادم و به رو به رو خیره شدم اما سر بر نگردوندم. این صدا صدای نیکو بود. چشمامو به آرومی باز و بسته کردم. این چند…
رمان وارث دل پارت ۹۰2 سال پیش۳ دیدگاه _اقا گفتم با خودشون کار دارم حاجی پوفی زیر لب کشید و رفت سمت ماشین شیشه ی سمت خانم بزرگ باز بود کتایون خانم با حالت سوالی روبه…