رمان مادمازل پارت ۷۹

4.5
(22)

 

 

* نیکو *

 

 

مایوس و ناامیدرور شدن رستارو نگاه میکردم.

غم گیر کرده بود تو گلوم.

لبهومو ازهم باز کردم و گفتم:

 

 

-رستا…ر…رست…رستا فرزام تورو دوست داره دختر…

 

توجهی نکرد‌.با سر و شونه های خمیده به راه افتاد و توجهی نکرد به حرفهام.

دویدم دنبالش و گفتم:

 

 

-رستا اینکارو نکن…رستا جواب بله نده..

 

 

هیچی نگفت و دور و دورترشد.

ا نقدر دور شد که دیگه چشمم نتونست ببینش.

حق داشت.حق داشت دروغهای منو باور نکنه.

فرزام اصلا اونو دوست نداشت اگه تاحالاش هم جلو اومده بود بخاطر فشارهای بابا و مامان بود.

دستامو مشت کردم و با نفرت دندونهامو روی هم سابیدم.

ترگل لعنتی باز دوباره برگشت تا به همچی گند بزنه.

برگشت که فرزامو از رستا بگیره و رهام رو از من.

اما من اجازه نمیدادم.

اجازه نمیدادم….

حالا که قراره رهام هیچوقت حتی به ازدواج با من هم فکر نکنه پس منم دلیلی برای زنده موندن تو این دنیا ندارم !

چرخیدم و دوباره به سمت خونه راه افتادم.

دیگه درس و دانشگاه برام اهمیتی نداشت.

اشک از چشمهام سرازیر میشد و من فقط به یه چیز فکر میکردم

به ازدواج رستا با یه مرد دیگه.

به از دست دادن رهام.

صورتم غرق اشک بود.اشکهایی که حتی نمیدونستم کی سرازیر شدن از چشمهام.

بغض کردم و به سمت در رفتم.

خوشبختانه همون لحظه پارکینگ باز شد و ماشین بابا اومد بیرون…

بدون اینکه بهش سلام کنم از کنار در شدم و رفتم داخل.

شیشه رو داد پایین و گفت:

 

 

-علیک سلام…تو مگه نرفتی دانشگاه!؟

 

 

صداش رو شنیدم اما نه اونقدر واضح که بفهمم دقیقا چی میگه.

تو خودم بودم.بیشتر از همیشه.

حل شده بودم تو نخواستنها و نرسیدنها.

تصمیمو گرفته بودم.

قبلا هم گفتم.

گفتم اگه به فرزام نرسم ترجیح میدم بمیرم.حالا هم ترجیح میدادم بمیرم.

بمیرم اگه قراره به رهام نرسم.اگه قراره اون یه روز برای ازدواج به کس دیگه ای فکر کنم.

دستمو به دیوار تکیه دادم وبدون اینکه خم بشم کفشهامو از پا درآوردم و به سمت آشپزخونه رفتم.

تصمیمو گرفته بودم و برای انجام دادنش ذره ای شک نداشتم..مامان نشسته بود رو مبل و تلفنی باخواهرش حرف میزد:

 

 

“چیبگم دیگه ! قسمت نبود.دختره یهو جنی شد گفت نه.هیچ اشکالی نداره ها…تو که میدونی دخترا آرزوی نگاه فرزامو دارن”

 

 

چشمش که به من افتادیه لحظه دستشو رو گوشیش گذاشت و بعد رو کرد سمت من و پرسید:

 

 

-نیکو تویی؟ دختر تو مگه نرفتی دانشگاه هااان ؟!

 

 

حتی به اون هم جوابی ندادم.یه راست رفتم تو آشپزخونه و اون هم خیلی پیگیر نشد و دوباره سرگرم صحبت با خاله شد ..

چه بهتر.

از تنها چیزی که عاجز بودم همین سوال و جواب شدن بود.

در یخچال رو باز کردم و نایلون قرص هایی که حتی نمیدونستم چی هستن رو بیرون آوردم و دوباره بیرون آوردم.

 

به فرزام گفتم…گفتم اگه باکارهاش کاری کنه از رسیدن به رهام ناامید بشم خودمو از این زندگی خلاص میکنم.

پلاستیک داروهارو برداشتم و بیخبر از مامان راه افتادم سمت پله ها…

دنیا دور سرم می چرخید اما دیوانه بودم.

دیوانه ای که دیگه هیچ چیز و هیچکس واسش اهمیت نداشت …

به تنها چیزی که تو اون لحظه فکر میکردم خلاص شدن از این زندگی بود. این زندگی مزخرف….

آره.زندگی بدون رهام واسه من از مزخرف هم مزخرفتر بود!

پله ها رو بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاق خوابم…

 

 

 

 

پله ها رو بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاق خوابم.

درو باز کردم و رفتم داخل.

کیف و تخت شاسی توی دستمو پرت کردم کف اتاق و درو با پشت پا بستم.

مقنعه از سر کشیدم و با درآوردن مانتوی تنم نایلون قرص هارو انداختن روی تخت و خودمم همونجا نشستم.

برای کاری که به نیت انجامش اومده بودم کاملا مصمم بودم و جدی….

باید انجامش میدادم چون هیچ دلیل کوچیک و بزرگی برای ادامه به این زندگی نداشتم.

هیچ دلیلی!

پارچ روی عسلی رو برداشتم و یه لیوان پر آب ریختم.

نایلون قرصهارو وارونه کردم.

حتی یه ذره هم واسه انجام دادن اینکار شک و تردید نداشتم.

تلفنم رو برداشتم و شماره فرزام رو گرفتم.

اون باید میدونست اگه من مُردم دلیلش خودشه….

تلفن رو کنار گوشم نگه داشتم و منتظر موندم جواب بده….

 

 

* فرزام *

 

 

در ورودی رو کنار زدم و اومدم داخل.منشی بلند شد و گفت:

 

 

-آقای بزرگمهر…

 

نگاهی به پرونده های توی دستم انداختم و گفتم:

 

 

-هوم؟ چه خبره؟

 

 

کلافه و خسته جواب داد:

 

 

– این دهمین باریه که منشی آقای طهماسی تماس گرفته من جواب ایشونو چی بدم؟

 

 

حوصله ی اون پیرمرد ناخن خشک رو نداشتم اما انگار هرچقدر هم که از این قرار فرار میکردن تهش باید می دیدمش برای همین به ناچار گفتم:

 

 

-واسه امروز یه قرار باهاش بزار…ترجیحا حدودای دوساعت دیگه!

 

-چشم…

 

پوشه های توی دستمو پرت کردم روی میزش و گفتم:

 

-بگو واسه من یه قهوه بیارن…

 

نشست رو صندلی و جواب داد:

 

 

-چشم میگم براتون بیارن….

 

 

صدای زنگ خوردن تلفن همراهمو میشنیدم.باعجله سمت در رفتم و بازش کردم و رفتم داخل.

حالا دیگه مطمئن شدم اشتباه نشنیدم و تلفنم واقعا داره زنگ میخوره.

با عجله به سمت میز رفتم.خم شدم و با دراز کردن دستم تلفتمو برداشتم.

چشمم روی تصویر نیکو ثابت موند.

اصلا انتطار تماسشو نداشتم.

شایدم باید بگم اعصاب حرف زدن با اونو نداشتم.

تصمیم داشتم جواب ندام حتی دستممو خم کردم بزارمش روی میز اما توی یه تصمیم یهویی تماس رو وصل کردم و گفتم:

 

 

” بله نیکو….”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x