پارت 68 رمان نیستی 1

3.5
(4)

بعد از خوردن صبحانه از جا بلند شدم بعد از تشکر

 

محمد: ممنونم بابت مخمون نوازی خیلی خوبتون خیلی شرمنده اسباب زحمتون شدم

 

مادر تهمینه: خواهش میکنم تو هم مثل پسر خودم

 

تیرداد: کجا میری داداش

 

محمد: خونه ی خودم دیروز هم فقط به اسرار تو اومدم

 

تیرداد: منم میام باهات

 

محمد: نمیخواد پیش خوانوادت بمون

 

تیرداد فکر میکرد چون از یه مادریم میتونه وارد حریم من بشه ولی من این اجازت رو بهش نمیدادم به نفع خودش بود ازم فاصله بگیره

 

به سمت خروجی حرکت کردم

 

بقیه همه ازجا بلند شدن و تا خروجی همراهیم کردن

 

پدر تهمینه: پسرم کاش پیشمون میموندی اخه تازه هم مرخص شدی

 

محمد: ممنونم

 

پوزخندی تو دلم به این مهربونیش زدم مطمعن بودم اگه پای نجات دخترش وسط نبود عمرا منو حتی تو خونه اش راه میداد

 

با هزار تا تعارف تیکه پاره کردن از خونه خارج شدم

 

از شانس بدم هیچ پولی همراهم نبود و مجبور بودم پیدا کل مسیرو طی کنم

 

 

 

 

 

 

چهل دقیقه ی تمام پیاده روی کرده بودم تو اون هوای گرم سرگیجه ی بدی گرفته بودم وارد اپارتمان خونم شدم و دکمه ی آسانسور و زدم خدا خدا میکردم آسانسور خراب نباشه بلاخره در اسانسور باز شد وارد اسانسور شدم دکمه ی طبقه ی پنجم و زدم

 

در اسانسور در حال بسته شدن بود که به سرعت برق و باد پایی مانع بسته شدن در اسانسور شد

 

سرم و که بلند کردم با صورت خندون علی و سورنا روبه رو شدم

 

لبخندی زدم و و دستم و به سمتشون دراز کردم

 

محمد: به به ببین کی اینجاس حالت چطوره پسر

 

علی: به خوبیه شما شنیدم بیمارستان بودی اومدیم عیادتت

 

جعبه ی شیرینیه دستش و بالا اورد و گفت: شیرینی هم برات گرفتم از همونا که دوست داشتی

 

 

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x