رمان مادمازل پارت ۷۸

4.2
(27)

 

 

 

 

ایستادم و به رو به رو خیره شدم اما سر بر نگردوندم.

این صدا صدای نیکو بود.

چشمامو به آرومی باز و بسته کردم.

این چند هفته مدام ازش فرار میکردم که فرصت نشه و فرصت نکنه حرف بزنه.

من از هر حرفی خسته بودم.

من حتی از اون عصبانی بودم که چرا با مادرش دست به یکی کردن که فرزامو به زور بیارن جلو و وقتی من بهش وابسته بشم اوضاع اینطور بشه؟

اون صمیمی ترین رفیق من از بچگی تا به الان بود.

حق من این نبود که مسائل به اون بزرگی رو ازم مخفی نگه داره….

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش چرخیدم.دوسه قدمیم ایستاد و با غم به صورتم نگاه کرد.

ناراحت و دلخور گفتم:

 

 

-من خلاف رفاقت کاری نکردم…

 

 

سر تکون داد که تاکید کنه اینکارو کردم و بعدهم گفت:

 

 

-چرا کردی! تو جواب تلفنهامو نمیدی.جواب پیام هامو نمیدی.تو حتی تو دانشگاه یه جوری میری و میای که فرصت نشه دو ثانیه باهم گپ بزنیم …

میبینی؟ حتی داری راه رو عین لقمه میپچونی و سخت ترش میکنی واسه خودت صرفا واسه اینکه از جلوی خونه ی ما رد نشی!

 

 

اینجا دیگه سکوا جایز نبود.وقتی اون گله میکرد جرا من نکنم !؟

چرا من اعتراض نکنم ؟

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-توچی؟ تو چرا نگفتی فرزام نه سال با یه نفر دیگه رو دوست داره؟

جرا به زور فرستادینش خواستگاری من؟

چرا گذاشتی بهش وابسته بشم…چرا گذاشتین غرور و احساسم لطمه بخوره.

من عاشقش بودم.من میپرستیدمش…چرا نیکو؟ چرا اینکارو باهام کردین؟ اگه نمیدوتی بدون…بدون که فرزام خودش اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست جواب منفی بدم.

گفت اینکارو بکنم…گفت نامزدی رو بهم بزن چون من به زور اومدم خواستگاریت.

چون یکی دیگه رو دوست دارم.

 

 

آه کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.نگاه شرمنده اش رو به صورتم دوخت.

پا تند کرد سمتم.دستهامو گرفت و گفت:

 

 

-نه رستا…فرزام دوست داره…

 

 

هه! چه دروغ احمقانه ای.با نفرت گفتم:

 

 

-دست بردار نیکو…منو اینقدر بازیچه نکن…

 

 

چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد.سرش رو تند تند تکون داد و گفت:

 

 

-نه دروغ نمیگم…دوست داره.دختری درکار نیست.یعنی بود ولی دیگه نیست.

دختره خیلی وقت رفته خارج و با پسر داییش ریخته روهم. یه ارتباط کهنه و قدیمی بود که تموم شده.

فرزام این حرفهارو زده چون با مامان و بابا لج کرده…

اون دوست داره…

 

 

کاش همینطور باشه.کاش همینطور باشه که اون میگفت ولی نبود.

واقعا نبود…

 

 

 

 

کاش همینطور باشه.کاش همینطور باشه که اون میگه که اگه اینطور بود من می موندم پای فرزام اما نبود.

واقعا نبود…

قاطعانه میگم نبود چون اون روز فرزام شبیه به کسی که بخواد دروغ و دونگ تحویلم بده به نظر نمی رسید.

سرمو به طرفین تکون دادم.

دستهامو پس کشیدم و گفتم:

 

 

-نه نیکو…من دیگه توان آسیب رسوندن به خودم رو ندارم….دیگه نمیخوام خام این حرفها بشم..

 

 

برای نجات این رابطه ی ما درحال دست و پا زدن بود.

میخواست هرجور شده حتی به غلط به من بگه فرزام دوستم داده و به همین دلیل گفت:

 

 

-اشتباه میکنی.اشتباه میکنی رستا….

 

 

با بغض ودرحالی که هنوزم دلم ضعف میرفت واسه فرزام گفتم:

 

 

-نه اشتباه نمیکنم…نیکو محض رضای خدا منو خام نکن…نزار دوباره آسیب ببینی!

 

 

اومد سمتم و گفت:

 

 

-بهش فرصت بده…مگه عاشقش نبودی؟ مگه دوستش نداری؟

 

 

سردرگم و گیج لب زدم:

 

 

-دارم..یعنی داشتم…

 

 

اومد جلوتر.امیدوارانه به چشمهام خیره شد و بعد دوباره باحرفهاش تلاش کردهمچی رو مساعد بکنه:

 

 

-فرزام دوست داره….فرزام تورو میخواد.اون دختری که ازش حرف زد یه بهونه بود.

ترگل خیلی وقت پریده….با پسر داییش نامزد کرد و رفته.اصلا حتی تو ایران هم نیست.

فرزام تورو دوست داره…

نداشت که نمیومد خواستگاری. این بحثها این دلخوری ها اینها همه بخاطر جرو بحثهاییه که با ما داره.افتاده سر لج…

 

 

رفته رفته داشتم باورش میکردم.

و کردم…اونقدر احمقانه دوستش داشتم که همه ی حرفهاشو باور کردم اما واسه اینکه دوباره بازیچه نشم و راست و دروغ حرفهاش مشخص بشه گفتم:

 

 

-متاسفم نیکو…دیگه نمیشه

 

 

با ترس و استرس پرسید:

 

 

-چرا؟

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

 

-چون پسر داییم ازم خواسنگاری کرده و منم احتمالا یکی دوروز دیگه به درخواستش جواب مثبت میدم…

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-چون پسر داییم ازم خواستگاری کرده و منم احتمالا یکی دوروز دیگه به درخواستش جواب مثبت میدم

 

 

هاج و واج بهم خیره شد.خودمم باور نمیکردم واسه اینکه اونو به هول و ولا بندازم همچین حرفی زدم.

من عمیقا هنوزم واسه اونی که ب اش تب میکردم فرزام بود اما اینو گفتم که راستی و دروغی حرفهش مشخص بشه.

که اگه واقعا دوستم دازه بیاد جلو و اینو خودش بهم بگه

ناباورانه گفت:

 

 

-تو واقعا میخوای با پسر داییت ازدواج کنی!؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و جواب دادم:

 

 

-تو که توقع نداری تمام عمر منتظر کسی بمونم که بهم گفته دوستم نداره ودلش سالهاست گیر یکی دیگه اس و اگه اومده خواستگاریم بخاطر اصرار خانواده اش بوده؟

 

 

نفس عمیق کشیدم.خیره شدم تو چشمهای درشت و خوشگلش.چشمهای که حس کردم اشک توشون حلقه زده و بعد گفتم:

 

 

-پدرم ازم خواسه به آراز جواب مثبت بدم…فقط دو روز زمان دارم…

 

 

پلک زد.پلک زد و پرسید:

 

 

-تو میتونی از فرزام بگذری؟

 

 

با بغض جواب دارم:

 

 

-سخت ولی…ولی اون یکی دیگه رو دوست داره…

 

 

مستاصل نالید:

 

-نداره…

 

تند تند گفتم:

 

 

-خودش میگه داره تو میگی نداره؟ داره…بس نیکو.فکر نکنم دیگه بشه با این حرفها چیزی رو درست کرد.

فرزام‌یکس دیگه رو میخواد پس منم انتظارم همون ول معطلیه

 

 

اینو گفتم و فورا چرخیدم و قبل از اینکه دستم براش رو بشه پشت بهش با قدمهای سریع به راه افتادم.

من بهش گفتم..گفتم که چقدز فرصت دارم.

صحبت از فرصت تنها چیزی بود که میتونستم راجب بهش به اون کد بدم…

از پشت سر صدام‌زد و گفت:

 

 

-رستا اینکارو نکن…به آراز جواب مثبت نده…رستا…

 

 

ایستادم و بدون اینکه بچرخم سمتش با تاسف گفتم:

 

 

-نیکو داداشت منو دوست نداره…اون یکی دیگه رو میخواد تورو خدا منو با این حرفها امیدوار و غمگین نکن…

 

 

اشک از چشمم چکید.سرعت قدمهامو بیشتر کردم که ازش دور و دورتر بشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Jad
1 سال قبل

عالی بود خسته نباشی 😘😘

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وای نیکو برای منافع خودش داره رستارو هوایی می کنه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x