پارت 69 رمان نیستی 1

3.8
(5)

 

با شک لبخندی بهش زدم و به سورنا که توی سکوت بهم نگاه میکرد نگاه کردم

محمد: تو چطوری سورنا کارو بار خوبه

سورنا: خوبه

علی: خوبه چیه باید بگی شکر خدا

نگاه خبیثانه ای بهم کرد و گفت: مگه نه استاد

نگاه خنثایی بهش کردم

علی وارد اسانسور شد و گفت: خب دیگه باقی حرفا بمونه برای توی خونه درست نیست مهمون و دم اسانسور نگهداری مگه نه استاد؟

بدون توجه بهش دوباره دکمه ی طبقه ی پنجم و زدم
به شدت عصبی و خسته بودم و حوصله ی هیچ احدی و نداشتم

کلید انداختم و در واحدم و باز کردم کنار ایستادم تا جفتشون وارد بشن

با ورودم به خونه فقط انرژی منفی بود که که روحم و خراش میداد

سریع به سمت میز کارم رفتم و شمع ها و عود هام و روشن کردم که به سرعت هوای خونه ی کوچیکم بر اثر دود مه گرفته شد

به سمت اشپزخونه ی کوچیکم رفتم و چایی ساز و روشن کردم

روی مبل رو به روی علی و نشستم

محمد: سورنا کجا رفت

صدای سورنا از راه رویی که به اتاق خوابم خطم میشد اومد

سورنا: محو نقاشی های روی دیوارتم اینارو خودت کشیدی

علی: مگه نمیدونی استاد یه پا هنرمنده

سورنا کنار علی روی مبل سه نفره نشست و گفت: واقعا نقاشی ها محشرن تو میتونی یه گالری فوق تخصصی بزنی

محمد: ممنون لطف داری ولی نقاشی های من شخصی هستن و فقط برای دل خودم میکشم این حرفا رو بیخیال چیشد که یادی از من کردید

علی: نفرمایید قربان نمک پرورده ایم

محمد: میدونی از تعارف تیکه پاره کردن خوشم نمیاد برو سر اصل مطلب

علی: اون جَن و میخوام

تکیه ام و به مبل دادم و گفتم: باشه اون جَن و استخدام میکنم اما

علی: اما چی؟

محمد: به شرط و شروطی

علی: چه شرطی؟

محمد: جلب محبت، اون دختر و عاشقم کن

جفتشون با صدای بلند شروع کردن به خندیدن

سورنا: وای استاد بزرگ دل باخته ی مهره ی سوخته ی داستان شده

علی با شست اشک گوشه ی چشمشو که بر اثر خنده در اومده بود پاک کرد و گفت: باشه قبول

لبخندی زدم و گفتم: خیل خوب بیستم قرارمون همینجا خونه ی من، تو اون دختر و پا بند من میکنی منم اون جَن و تسخیر میکنم

علی: باشه یعنی چهار روز دیگه

محمد: اهوم

مدتی توی سکوت گذشت که از جا بلند شدم و گفتم: خیلی شرمنده من خیلی خسته ام میخوام استراحت کنم

علی و سورنا هم از جا بلند شدن و خداحافظی کردن
بعد از رفتنشون پشت میزنم نشستم و تمام برنامه ام و مرور کردم

تا علی بخواد تهمینه رو عاشق من کنه که به خاطر اون دعای سراج الدین نمیتونه، منم کارش و تموم میکنم

پوزخندی زدم و شروع کردم به کشید افکارم

 

……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x