……..
با حس گرفتگی تو تنم از خواب بیدار شدم دیشب به سختی خوابیده بودم
و به شدت خسته بودم هنوز حالم مصاعد نشده بود بیماری و هنوزم تو بدنم حس میکردم
با بی حالی از جا بلند شدم و ابی به دست و صورتم زدم
رو به رو شدن با تهمینه و پدرش برام سخترین کار ممکن بود
عذاب وجدانم هنوز خاموش نشده بود و اون حس بد هنوزم همراهم بود
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم تهمینه و مادرش توی اشپز خونه مشغول اماده کردن صبحانه بودن
تیرداد هم روی کاناپه خواب بود
سلامی کردم و روی مبل نشستم
از همون فاصله میتونستم استرس تو چشای تهمینه رو ببینم داشت دروغش و مرور میکرد دروغی که مادرش و متقاعد میکرد که به سفر دوری بره
کم کم تیرداد بیدار شد و پدر تهمینه و کیومرث هم بهمون اضافه شدن
همه دور میز صبحانه نشسته بودیم
از این همه کلافگی تهمینه منم کلافه بودم و از این همه بی دست و پایی توی صحبت کردن عصبی شده بودم
تهمینه: راستی گفتم چند روز پیش رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد
مادر تهمینه: اره خوب انتخاب واحد کردی
تهمینه: اره ولی دانشگاه خودمون ترم تابستون نداشت مجبور شدم یه دانشگاه دیکه مهمان بشم این ترم
مادر تهمینه: کجا
تهمینه: شیراز
مادر تهمینه: چی شیراز مغز خر خوردی عمرا بزاریم بری
تهمینه: ولی من با بابا صحبت کردم بابا گفت اشکال نداره
مادر تهمینه: اره اقا شما گزاشتی شیراز انتخاب واحد کنه؟
پدر تهمینه: چه اشکالی داره خاتون دخترمون بزرگ شده تا کی باید ما کنارش باشیم باید یاد بگیره خودش گلیم خودش و از اب بکشه
مادر تهمینه: حالا کی باید بری
تهمینه: از بیستم کلاس ها شروع میشه باید هیجدهم از اینجا برم که کارای خوابگاه و بکنم و جاگیر بشم
مادر تهمینه: کاش با منم مشورت میکردین و کمی به نظر منم احترام میزاشتید
…..