رمان مادمازل پارت ۸۰

3.8
(29)

 

 

 

تماس رو وصل کردم و گفتم:

 

” بله نیکو….”

 

صداش کم جون بود اما خشمگین.میتونستم دلیلش رو بدونم.

یه مدت بود که از من متنفر بود اونم بخاطر رهام.

من اینو میذاشتم پای یه عشق کورکورانه که احتمالا یه مدت بعدهم فروکش میشه.

 

” بهت گفتم فرزام…گفتم اگه کاری کنی به رهام نرسم دیگه این زندگی رو نمیخوام…”

 

 

نفسمو باحرص بیرون فرستادم.

همون حرفهای تکراری.کلافه گفتم:

 

 

“نمیخوای بس کنی نیکو؟ یه جوری حرف میزنی انگار رهام یوزارسیف زمان..بس کن.اون نشد یکی دیگه ”

 

 

خصمانه گفت:

 

 

“وقتی تو نتونستی در مورد ترگل به خودت بگی اون نشد یکی دیگه چرا توقع داری من بتونم قید رهامو بزنم….”

 

 

عصبانی شدم و گفت:

 

 

” گوش کن نیکو…”

 

 

نذاشت حرفمو بزنم و گفت:

 

 

” نه تو گوش کن فرزام…رستا بخاطر فشار و اصرار پدرش میخواد به جواب خواستگاری پسر عمه اش جواب مثبت بده…”

 

 

خشحال شدم و گفتم:

 

“خب چه بهتر …”

 

 

صداش لحظه به لحظه ضعیفتر میشد.حتی با بغض و گریه گفت:

 

 

” آره…واسه تو خیلی خوب شد.چون دیگه بدون هیچ مانعی به اون دختره ی عوضی میرسی…ولی اینو بدون اگه من مردم تو عامل مرگمی…توووو”

 

نگرانش دم.و چون نگران بودم با داد گفتم:

 

 

” چه غلطی میخوای بکنی نیکو؟”

 

 

سرفه کرد و اوق زنان گفت:

 

 

“غلطو که کردم…فقط زنگ زدم که یه چیز بهت بگم….بگم که صدام واسه لحظات آخر تو گوشت بمونه زنگ زدم که بدونم من می میرم و خون من گردن توئہ….”

 

چند لحظه ای متحیر و بی حرکت ایستادم و فقط از خودم پرسیدم نکنه واقعا بخواد دست به یه کار احمقانه بزنه؟

صداش زدم:

 

 

“نیکو…نیکو داری چه غلطی میکنی؟..نیکو…نیکو باتوام”

 

 

صدای بوق ممتد تو گوشم پیچیده بود و من شک نداشتم این دختره ی احمق تهدیدشو عملی کرده.

دستپاچه شماره اش رو گرفتم.

تلفنش خاموش بود.

نمیدونستم دقیقا چیکار کنم.اینبار با مامان تماس گرفتم اما اِشغال میزد.

لعنت.. بابا هم که همینجا بود.

باید چیکار میکردم؟

دویدم سمت میز و با برداشتن سوئیچم بدو بدو از اتاق زدم بیرون.

منشی فورا بلند شد با تعجب زیادی نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-تشریف میبرید آقای بزرگمهر؟

 

 

جوابی ندادم و فقط دویدم.با تعجب گفت:

 

-قرارتون…سفارش قهوتون‌…رئیس…رئیس..

 

 

دویدم که زودتر خودمو برسونم به ماشینمو قبل از اینکه اون نیکوی احمق بلایی سرخودش بیاره یه کاری بکنم…

تو مسبر در حین دویدن دو سه بار دیگه شماره ی مامان رو گرفتم.

چون بازم در حال مکاالمه بود داد زدم:

 

 

” لعنت…داری با کی حرف میزنی تودو ساعت ”

 

 

دویدم سمت مااشین و فورا پشت فرمون نشستم و تخت گاز از محوطه ی بزرگ کارخونه زدم بیرون…

 

 

دویدم سمت ماشین و فورا پشت فرمون نشستم و تخت گاز از محوطه ی بزرگ کارخونه زدم بیرون…

دستپاچه بودم و بیشتر نگران. یا شماره ی نیکو رو میگرفتم یا مامان…

نیکو خاموش بود و مامان هم اِشغال میزد.

نمیدونستم چه غلطی بکنم.

اگه دیر می رسیدم چی به سر اون دختره ی کله شق احمق میومد؟

لعنت لعنت….منو تهدید کرد.

گفت خودکشی میکنه ولی جدی نگرفتم.

گفت اگه توجه نکنم و اگه به رهام نرسه ترجیح میده بمیره…

چرا؟؟؟چرا جدیش نگرفتم آخه چرا؟؟؟

چون از جواب دادن مامان مایوس شدم تلفنمو با عصبانیت کوبوندم زمین و پامو گذاشتم روی گاز.

هر جور شده بود خودمو رسوندم خونه…

یا نه…بهتر بود بگم اصلا نمیدونم چطوری خودمو رسوندم.

سخت ترین لجظات زنرگیمو داشتم‌میگذروندم.سخت ترین و تلخ ترین….مونده بودم اصلا چیکار باید بکنم و وحشت مردنش تو جونم بود.

چنان ترمزی جلوی خونه گرفتم که فکر کنم صدای سابیدن چرخهای ماشین روی جاده آسفالت تا چند خیابون اونورتر هم رفت…

در ماشین رو محکم بستم و دویدم سمت زنگ.

هیچوقت پیش نیومد ایمجوری خودمو ببازم.

یه جوری که حتی نفهمم دارم چیکار میکنم.

دستمو رو دکمه زنگ زدم و هی پشت سرهم فشارش دادم.

خیلی طول نکشید که مامان دستپاچه جواب داد:

 

 

-فرزام مادر..چیه چیشده؟ چه خبره؟

 

 

صدامو ناخواسته بردم بالا و تند تند گفتم :

 

 

-باز کن درو باز کن…بلز کن باز کن…

 

 

ترسید.میدونم رفتارم جوری بود که هر کس دیگه ای هم منو این حالی می دید وحشت میکرد و میفهمید یه اتفاق ترسناک افتاده اما واقعا تو اون لحظه نتونستم چیزی رو براش توضیح بدم.

بدجور هراسون شده بودم و این اولینیاری بود که تو زندگیم به همیچن حالی دچار شدم.

باورم نمیشد نیکو واقعا بخواد بخاطر یه مرد خودشکی بکنه!

بدو بدو رفتم سمت در هال.بازش کردم و داد زدم :

 

 

-نیکو…نیکو…دختره ی احمق.نیکووووو

 

 

مامان آشفته و هراسون اونم وقتی که پُر واضح بود از هیچی خبر نداره با رنگی پریده و ترس رو به روم ظاهرش شد و پرسید:

 

 

-چیه ؟ فرزام چه خبر شده؟ دارم می میرم از تگرانی بگو چیشده…

 

 

بلند بلند پرسیدم:

 

 

-نیکو…بگو نیگو کجاست؟

 

 

گیج شده بود.دقیقا نمیدونست چه خبره و چیشده اما حسش به صحیح خبر از اتفاقات بد بهش میداد.دستشو رو قلبش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد جواب داد:

 

 

-نرفتی دانشگاه.. یعنی رفت ولی بعدش زود برگشت…

 

 

دویدم سپت پله ها وداد زدم:

 

 

-این تلفن لعنتی چرا اشغال بود؟

 

 

دنبالم اومد و جواب داد:

 

 

-داشم با خاله ات حرف میزدم.جون به سر شدم.بگو چیشده!؟؟؟

 

 

پله هارو دوتایکی بالا رفتم و گفتم:

 

 

-نیکوی احمق خودکشی کرده…

 

 

تا اینو گفتم جیغ بنفشی کشید و گفت:

 

 

-واااااای …یا فاطمه ی زهراااا….وااااای…نیکوووو نیکووو…

 

 

صدای جیغ مامان سکوت سنگین خونه رو شکست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

چه انتظار سخته حالا چجوری تا پارتای بعدی صبر کنم

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x