با ایستادن ماشین نگاهی به درب سفید رنگ عمارت میاندازند و همزمان پیاده میشوند با قدمهای محکم و آرام به سمت در میروند و ارسلان زنگ را میفشارد کمی بعد…
قبل از ورود کناروشم سر خم میکند و زمزمه آرامش قوت قلبی میشود برای محکم شدن قدمهایم ارسلان_آتوسا…………از هیچی نترس……….هر چی بشه من تا تهش پشتتم نفس عمیقی میکشم و…
نگرانتر از قبل نگاهش میکنم _آخه………… دستان سردم را در دست میگیرد و حرفم را قطع میکند ارسلان_آتوسا انقدر استرس نداشته باش……….پاشو برو بپوش بریم کارت رو بهشون بدیم سری…
همه چیز به بهترین شکل ممکن میگذرد با اختلاف یکی بهترین شبهای زندگیام را در کنار آنها گذراندهام نزدیک به نیمه شب از بقیه خداحافظی میکنیم و سوار بر ماشین…
نزدیک به نیم ساعت به گپ و گفتهای معمولی میگذرد و با صدای بهراد همه سکوت میکنند بهراد_ارسلان خان نمیخوای بگی چرا انقدر ول خرجی کردی؟ ارسلان نگاه چپ چپی…
متعجب نگاهش میکنم _خب چی میخواستی بگی؟ نگاهش را به نگاه پرسشگرم میدهد ارسلان_هیچی دیگه…………..بعدا میگم هوف کلافهای میکشم و با قهر رو برمیگردانم کمی بعد دستم بیهوا کشیده میشود…
آتوسا بوسههای بر روی گردنم ادامه دار میشود نفسهایم تند میشود و با ناله صدایش میزنم _ارس…………..ارسلان لاله گوشم را به دندان میکشد و درحالی که با قدمهای آرام عقب…
دخترک آرام هق میزند آتوسا_ارسلان؟ مرد سرش را از گردن دخترک فاصله میدهد و خیره به چشمان اشکی دخترک با بغضی مردانه لب میزند ارسلان_جان ارسلان؟ آتوسا_میشه بغلم کنی؟ ارسلان…
حتی در مسیر رفتن به خانه هم کلامی حرف نزد ارسلان ماشین درون پارکینگ پارک میکند و پیاده میشود دخترک حواسش به ایستادن ماشین نیست که همچنان خیره به بیرون…
نگاهی به چهره نگرانم میاندازد دکتر_زود رسوندینش بیمارستان…………….دستش بخیه خورده ولی معلوم نیست کی بهوش بیاد میگوید و از کنارم میگذرد عصبی موهایم را به چنگ میکشم زمانی که او…