رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 111

۵ دیدگاه
لبخند الکی‌اش پر کشید و نگاه اصلی‌اش بالا آمد.‌‌ پر از نگرانی و حتی کمی وحشت بود.   – به جای این که الان میون دست‌‌هات بخوابم دارم خطر رو…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 110

۱ دیدگاه
– نقره خاتون، میشه بهشون رسیدگی کنید؟   نقره در جواب حرف خسرو چشمی گفت و کنار پای شاهو زانو زد، فواد و عثمان مشغول حرف زدن شدند و من…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 109

۱ دیدگاه
  خسرو شمشیرش را از غلاف خارج کرد، شاهو دستش را به درخت تکیه داد و با نفس نفس سرک کشید.   کسی آن‌جا بود… مطمئن بودیم. شاهو هیچ وقت…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 108

۲ دیدگاه
من ایستادم و او بود که جلو آمد، با خشونت دست دور تنم پیچید و همین که سرم روی سینه‌اش نشست راه نفسم باز شد.   – خ…خسرو، چرا اینقدر…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 107

۲ دیدگاه
  « سر تکان دادم که کمان را کشید. با هیجان خیره بودم ولی قبل از این که شاهو تیر را بزند گوزن روی زمین افتاد.   با تعجب خیره…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت 106

۱ دیدگاه
    – دوست داری همش در حال فرار باشی ها؟ وقتی میگم مغز نداری به خاطر همینه.   – من یه شاهدخت عادی نبودم شاهو. از بچگی در حال…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۵

۵ دیدگاه
  شاهزاده… شاهدخت… پادشاه و یا ملکه!   اعضای خاندان سلطنتی که من و شاید شاهو یکی از آن ها باشیم. ما ثروت‌مند و شاید قدرت‌مند باشیم ولی زندگی ما…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۴

۱ دیدگاه
  دستی که دورم سفت شده بود شل شد و بعد روی زمین فرود آمدم. شاهو بازویم را کشید و مرا پشت سرش قایم کرد.   سرم را کج کردم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۲

بدون دیدگاه
      شاهزاده… شاهدخت… پادشاه و یا ملکه!   اعضای خاندان سلطنتی که من و شاید شاهو یکی از آن ها باشیم. ما ثروت‌مند و شاید قدرت‌مند باشیم ولی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۳

۳ دیدگاه
    – اولش که با عجله لباس‌های رعیت‌هارو پوشیدم و رفتم تورو توی درشکه ندیدم. دم در خونه‌ی گلی دیدمت ولی نمی‌دونستم تو همونی.   لبم را گاز گرفتم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۱

۱۱ دیدگاه
    دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و کمرم به درخت پشت سرم چسبید، حسی مثل پایان راه گلویم را گرفته بود و من می‌توانستم الان هم فرار کنم ولی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۱۰۰

بدون دیدگاه
      قلبش زیر گوشم میزد و نمی‌دانم چرا ولی حس امنیت فراوانی داشتم. او واقعا مواظب من بود.   بعضی وقت‌ها مرا یاد خسرو می‌انداخت و قلبم درد…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۹

۱ دیدگاه
  کنار فواد ایستادم و چشم ریز کردم، راهروی طولانی که انتهایش در تاریکی غرق شده بود، بوی خاطرات به مشامم خورد و چرا این‌جا را فقط با یک آینه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۸

بدون دیدگاه
    دست فواد را پس زدم و از اتاق خارج شدم. راه مخفی… راه مخفی…   من و فوادی که در بچگی وارد دری شدیم. دری از این عمارت…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۷

۳ دیدگاه
    وزیر… وزیر… دسته‌ی شمشیرم را محکم‌تر فشار دادم و چرا یادم نمی‌آمد‌! یک ارتباطی بود که نمی‌توانستم به یاد بیاورم…   اصلا وزیر پدرش آن‌جا..   نمی‌توانستم ربط…