رمان روشنگر پارت 1119 ماه پیش۵ دیدگاهلبخند الکیاش پر کشید و نگاه اصلیاش بالا آمد. پر از نگرانی و حتی کمی وحشت بود. – به جای این که الان میون دستهات بخوابم دارم خطر رو…
رمان روشنگر پارت 1109 ماه پیش۱ دیدگاه– نقره خاتون، میشه بهشون رسیدگی کنید؟ نقره در جواب حرف خسرو چشمی گفت و کنار پای شاهو زانو زد، فواد و عثمان مشغول حرف زدن شدند و من…
رمان روشنگر پارت 1099 ماه پیش۱ دیدگاه خسرو شمشیرش را از غلاف خارج کرد، شاهو دستش را به درخت تکیه داد و با نفس نفس سرک کشید. کسی آنجا بود… مطمئن بودیم. شاهو هیچ وقت…
رمان روشنگر پارت 1089 ماه پیش۲ دیدگاهمن ایستادم و او بود که جلو آمد، با خشونت دست دور تنم پیچید و همین که سرم روی سینهاش نشست راه نفسم باز شد. – خ…خسرو، چرا اینقدر…
رمان روشنگر پارت 1079 ماه پیش۲ دیدگاه « سر تکان دادم که کمان را کشید. با هیجان خیره بودم ولی قبل از این که شاهو تیر را بزند گوزن روی زمین افتاد. با تعجب خیره…
رمان روشنگر پارت 1069 ماه پیش۱ دیدگاه – دوست داری همش در حال فرار باشی ها؟ وقتی میگم مغز نداری به خاطر همینه. – من یه شاهدخت عادی نبودم شاهو. از بچگی در حال…
رمان روشنگر پارت ۱۰۵9 ماه پیش۵ دیدگاه شاهزاده… شاهدخت… پادشاه و یا ملکه! اعضای خاندان سلطنتی که من و شاید شاهو یکی از آن ها باشیم. ما ثروتمند و شاید قدرتمند باشیم ولی زندگی ما…
رمان روشنگر پارت ۱۰۴10 ماه پیش۱ دیدگاه دستی که دورم سفت شده بود شل شد و بعد روی زمین فرود آمدم. شاهو بازویم را کشید و مرا پشت سرش قایم کرد. سرم را کج کردم…
رمان روشنگر پارت ۱۰۲10 ماه پیشبدون دیدگاه شاهزاده… شاهدخت… پادشاه و یا ملکه! اعضای خاندان سلطنتی که من و شاید شاهو یکی از آن ها باشیم. ما ثروتمند و شاید قدرتمند باشیم ولی…
رمان روشنگر پارت ۱۰۳10 ماه پیش۳ دیدگاه – اولش که با عجله لباسهای رعیتهارو پوشیدم و رفتم تورو توی درشکه ندیدم. دم در خونهی گلی دیدمت ولی نمیدونستم تو همونی. لبم را گاز گرفتم…
رمان روشنگر پارت ۱۰۱10 ماه پیش۱۱ دیدگاه دستهایم را روی صورتم گذاشتم و کمرم به درخت پشت سرم چسبید، حسی مثل پایان راه گلویم را گرفته بود و من میتوانستم الان هم فرار کنم ولی…
رمان روشنگر پارت ۱۰۰10 ماه پیشبدون دیدگاه قلبش زیر گوشم میزد و نمیدانم چرا ولی حس امنیت فراوانی داشتم. او واقعا مواظب من بود. بعضی وقتها مرا یاد خسرو میانداخت و قلبم درد…
رمان روشنگر پارت ۹۹10 ماه پیش۱ دیدگاه کنار فواد ایستادم و چشم ریز کردم، راهروی طولانی که انتهایش در تاریکی غرق شده بود، بوی خاطرات به مشامم خورد و چرا اینجا را فقط با یک آینه…
رمان روشنگر پارت ۹۸10 ماه پیشبدون دیدگاه دست فواد را پس زدم و از اتاق خارج شدم. راه مخفی… راه مخفی… من و فوادی که در بچگی وارد دری شدیم. دری از این عمارت…
رمان روشنگر پارت ۹۷10 ماه پیش۳ دیدگاه وزیر… وزیر… دستهی شمشیرم را محکمتر فشار دادم و چرا یادم نمیآمد! یک ارتباطی بود که نمیتوانستم به یاد بیاورم… اصلا وزیر پدرش آنجا.. نمیتوانستم ربط…