رمان روشنگر پارت ۹۸

4.3
(78)

 

 

دست فواد را پس زدم و از اتاق خارج شدم. راه مخفی…

راه مخفی…

 

من و فوادی که در بچگی وارد دری شدیم.

دری از این عمارت که در آن موقع متعلق به پدربزرگم بود.

 

فواد دنبالم آمد و هراسان پرسید:

 

– چی شده؟

 

وسط سالن ایستادم و فکر کردم. کجا بود؟

آن در لعنتی کجا بود…

نفس تندی کشیدم و عصبی به فواد زل زدم.

 

– دری که تو بچگی ازش به پشت قصر رفتیم کجاست فواد؟

 

متعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. انگار که داشت فکر می‌کرد…

 

– نمی‌دونم. یادم نیست…

 

باید خودم پیداش می‌کردم. ملک را از آن‌جا بردند. دری که به پشت قصر یعنی جنگل باز میشد.

 

– هیچ کس ندید که ملک رو بردن، نه محافظ ها نه ندیمه ها.

روزهاست دارم به این فکر می‌کرد و حالا جوابشو پیدا کردم. ولی این در لعنتی کجاست؟

 

– این‌جا چه خبره؟

 

صدای عثمان بود…

عثمان! با شتاب به سمتش برگشتم و به سمتش رفتم.

 

– عثمان، وقتی بچه بودیم من و فواد رو دعوا کردی که چرا از راه مخفی به جنگل رفتیم یادته؟

 

گنگ پلک زد و شمشیرش را به دیوار تکیه داد.

 

– نه یادم نیست. چی شده؟

 

با پشت دست محکم به سرم کوبیدم. لعنتی…

کجا بود؟

ملک را…

عقب تر رفتم…

 

– اون رفت توی اتاق خواهرش و از اون‌جا دزدیدنش. اتاق خواهرش…حرم سرا.

 

درب حرم سرا را که باز کردم سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت. دخترها و ندیمه‌ها همه ایستادند و سر خم کردند.

 

فواد و عثمان دوطرفم ایستاده بودند و صدای حرف زدن آرامشان می‌آمد. مادرم از وسط جلو آمد و گفت:

 

– پسرم، چی شده؟ از ملک خبری شد؟

 

دلم با مادرم صاف نبود، به همه شک داشتم که سردسته‌ی همه‌شان مادرم بود چون از ملک خوشش نمی‌آمد.

 

نگاه تند و تیزی حواله‌اش کردم و گفتم:

 

– همه رو ببر بیرون.

 

– چی شد…

 

قدمی جلو رفتم و با فکی سفت شده و چشم‌هایی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند گفتم:

 

– همه برن بیرون مادر.

 

حرفی نزد، پلک زد و رو چرخاند. دست‌هایش را در هم گره زد و روبه بقیه گفت:

 

– همه برن بیرون. سریع…

 

تمامی مونث‌ها با عجله مشغول بیرون رفتن شدند، مادر کنارم ایستاد و سر بالا برد.

فواد و عثمان آرام مشغول حرف زدن بودند.

 

خاتون جیران و نقره با نگرانی از کنارم رد شدند که گفتم:

 

– شما بمونید، مادر شما هم لطفا برید.

 

– من برم ولی این دوتا ندیمه بمونن؟ این چه بی‌حرمتیه؟ این‌جا قصر منه!

 

عصبی نگاهش کردم و در صورتش غریدم:

 

– این قصر مال منه، قصر شما توی جنوبه و اگه خیلی مایلید می‌تونم دستور بدم شمارو ببرن.

 

یکه خورده سرش را عقب برد و نگاهش را بینمان چرخاند.

 

– این دوتا چیکار کردن؟

 

– هیچ‌کاری نکردن مادر و اگر بشنوم حرفی بهشون زدید یا کاری کردید عواقبش پای خودتونه.

 

 

 

بعد از رفتن همه فواد در را بست.

عثمان کنارم ایستاد و گفت:

 

– حالا می‌خوای چیکار کنی؟

 

رو به خاتون‌ها گفتم:

 

– اتاق ملوک کجاست؟

 

جیران با استرس و نگرانی نگاهم کرد و نقره با دست به بالا اشاره کرد. رنگ جفتشان پریده بود. از پله‌ها بالا رفتم و اتاقی که جیران می‌گفت را باز کردم که با صدای کسی سر چرخاندم.

 

دختری با صورتی پر از زخم و ترسیده…

ته چهره‌ی سالمش به شدت شبیه ملک بود..‌

چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، قلبم هوای بی‌تابی به سرش زده بود.

 

رو به فواد گفتم:

 

– خاتون رو ببر بیرون و بعد برگرد همین جا.

 

ملوک ترسیده تنش را عقب کشید، بغض کرده بود و می‌لرزید. ترسش از چه بود؟

 

– من…

من کاری نکردم. اون بود قسم می‌خورم که کار اونه.

 

نگاهی با عثمان رد و بدل کردم که ملوک چهاردست‌وپا به سمتم آمد و لباسم را گرفت. از پایین نگاهم کرد که چشم بستم.

 

این حجم از شباهت آزار دهنده بود.

 

– تو که می‌دونستی چرا وقتی ازت پرسیدم گفتی نمی‌دونی؟

 

نقره خاتون بود! جلو آمد و بازوی ملوک را گرفت. بلندش کرد و تکانی به تنش داد.

 

– تموم کسایی که پنهون کاری کردن کشته میشن ملوک. مگه این رو بهت نگفتم؟

 

– اون…اون گفت بلایی سر من نمیاد من نمی‌خواستم این‌کار رو بکنم.

 

می‌لرزید و اشک می‌ریخت، از دختری که تمام سرزمین از قدرت و بدذاتی‌اش می‌گفتند هیچی نمانده بود.

نقره خاتون جفت بازوهایش را گرفت و تکانش داد.

 

– احمق این‌جا هیچکی نمی‌تونه ازت محافظت کنه…بهت گفتم حرف بزن اگه می‌دونی.

 

– ولی اون خواهر پادشاهه، من فکر کردم می‌تونه…من هیچ دخالتی نداشتم قسم می‌خورم‌‌. من فقط در اون زمان همه چیز رو دیدم همین.

 

خواهرم؟

 

 

چشمان گریان ملوک بینمان در گردش بود. دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و این چندمین ضربه‌ای بود که از خانواده می‌خوردم؟

 

خوانواده‌ای که برای محافظت از آن‌ها جنگیدم، فتح کردم و دنیا را به پایشان ریختم ولی آن‌ها…

 

یکی‌شان که مادرم بود هم زن اولم را اذیت کرد و هم ملک را!

مهمت که برادر و پاره‌ی تنم بود به صورت ملک چاقو زد و فریده؟

خواهرک آرامم که وقتی گفت نمی‌خواهد ازدواج کند زبان همه را قیچی کردم تا اذیتش نکنند و این بود پاداش من؟

 

– خاتون رو ببرید بیرون.

 

عثمان ملوک را بلند کرد، صورت ترسیده و زخمی شده‌اش جمع شد و با چشم‌هایی که زیز آن کبودی‌ها به زور پیدا می‌شدند گفت:

 

– پادشاه…

منو نکشید لطفا!

 

بی‌توجه به ضجه‌هایش اتاق را از نظر گذراندم. باید همین‌جاها باشد. پلک بستم تا در بچگی دنبال ردی باشم که با صدای تقه‌ای چشم باز کردم.

 

تقه‌ای با صدای آشنا! فواد کنار دیوار ایستاده بود و به آینه‌ی بزرگ روی دیوار ضربه می‌زد. با هر تقه لبخندش عمق می‌گرفت و در آخر گفت:

 

– همین‌جاست. یادم اومد…

 

به سمت آینه رفتم و دستم را رویش حرکت دادم. همین‌جا بود. یک سمتش را گرفتم و کشیدم که با کنار رفتنش و ظاهر شدن پله‌ها نفس در سینه‌ام ماند.

 

– نقره خاتون، شمع بیارید.

 

فواد دو پله پایین رفت و گفت:

 

– باورم نمیشه بعد چندین سال دوباره اومدیم این‌جا. عثمان چرا نیومد؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x