رمان روشنگر پارت ۱۰۰

4.3
(78)

 

 

 

قلبش زیر گوشم میزد و نمی‌دانم چرا ولی حس امنیت فراوانی داشتم. او واقعا مواظب من بود.

 

بعضی وقت‌ها مرا یاد خسرو می‌انداخت و قلبم درد می‌گرفت. یعنی خسرو داشت چه‌کار می‌کرد؟

 

دنبالم می‌گشت یا بی‌خیالم شده بود؟ فهمیده بود بچه‌مان مرده نه؟ چانه‌ام لرزید ولی وقتش نبود. شاهو مرا بیشتر به خودش چسباند.

 

جنگل آن‌قدر تاریک بود که بدون فانوس هیچی قابل دیدن نبود، ماهم فانوس داشتیم ولی وسط راه شاهو آن را انداخت تا رد گم کند.

 

– من گرسنمه ملک، تو چی؟

 

سرم را کمی از سینه‌اش جدا کردم و در تاریکی نگاهش کردم، فک سفتش دقیقا بالای سرم بود و لباس‌هایش بوی شراب می‌داد.

 

– توی این وضعیت چطوری می‌تونی به غذا فکر کنی؟ این‌قدر شراب خوردی دیوانه شدی.

 

دستش را محکم‌تر دورم پیچ داد و گردن کشید تا اطراف را ببیند ولی بی‌هوده بود، هیچ‌چیز قابل دیدن نبود.

 

– خب گرسنم شده.

 

– می‌دونی که این می‌تونه آخرین باری باشه که گرسنه میشی؟ پس ساکت شو.

 

عصبی بودم و تمام تنم می‌لرزید، معلوم نبود چندتا هستند و قطعا همراه خودشان فانوس یا چوب سر آتیشی داشتند. پیدا کردنمان آن‌هم چسبیده به درخت چیز سختی نبود.

 

ولی از آن‌جایی که من مغزم در این شرایط کار نمی‌کرد خودم را به شاهو سپرده بودم.

دستش تا روی پهلویم پایین آمد که خشمگین گفتم:

 

– اینقدر به من دست نزن.

 

– باور کن من هم از این شرایط راضی نیستم.

 

 

برای این‌که حرف نزنم دوباره صورتم را به سینه‌اش فشار می‌دهد و خفه‌ام می‌کند. مردک…

 

صدای پا نزدیک‌تر می‌شود و قلب من تندتر…

با وحشت پیراهن شاهو را می‌گیرم که دم گوشم هیس هیس می‌کند و بعد آرام عقب می‌رود.

 

ترسیده از نبودنش تنم را به درخت می‌فشارم که انگشتش را روی دهانش می‌گذارد و با دست د‌ومش خنجرش را درمی‌آورد.

 

نگاهی می‌اندازد و دوباره به سمتم می‌آید، برخلاف حرفی که کمی پیش زده بودم کاش دوباره نزدیک به من بیا‌ستد چون می‌ترسم.

 

نگاه دیگری به اطراف انداخت. صدای قدم ها خیلی نزدیک تر بود. در چشمانم زل زد و گفت:

 

– جلوتر که بری یه خرابه هست. برو اونجا و منتظرم بمون.

 

دستش را محکم گرفتم و با نگاه پر اشکم گفتم:

 

– نه من نمی‌تونم، تنهات نمی‌ذارم.

 

– گوش کن به حرفم، نمی‌تونم هم از تو مواظبت کنم و هم با اینا درگیر بشم.

 

بغض کرده نگاهش کردم که دستش را روی صورتم گذاشت و با تحکم گفت:

 

– برو ملک، تو نباید گیر بیوفتی فهمیدی؟ حتی اگه‌ نیومدم هم راهت رو ادامه بده. بهت یاد دادم کجا بری.

 

تصور نبودنش و ادامه دادن این مسیر به تنهایی دردی در سینه‌ام نشاند که نفسم را برید.

 

من تنهایی چگونه بروم وقتی او به خاطر من در خطر است؟

 

 

 

دستم را رها کرد و فشاری به کمرم داد. دوست نداشتم بروم… دوباره هلم داد و این‌بار سرم فریاد کشید.

 

– گفتم برو ملک، زود باش‌.

 

بغضم ترکید و به پاهایم فرمان فرار دادم. هرچه من از او دورتر می‌شدم صدای گلاویز شدن بیشتر می‌شد.

 

نور فانوس سرباز ها کمی فضا را روشن کرده بود ولی تا کی؟ اصلا من چگونه راهم را ببینم که بروم؟

 

از میان درخت‌ها می‌دویدم و صدای شمشیر و فریاد کم کم خفه می‌شد و…

 

ایستادم!

به عقب زل زدم، فاصله‌ام تا شاهو چقدر بود؟

در حدی بود که دیگر صدا را نشنوم یا او همه‌ی سربازها را کشت؟

 

چرا صدای حرف‌های رکیکش دیگر نمی‌آمد…

 

فکری که بعدش در سرم پیچید آنقدر وحشت‌ناک بود که هینی کشیدم. من احمق چگونه تنهایش گذاشتم؟

 

چند قدم به عقب برداشتم، کورسوی نوری می‌آمد و شاهو آن‌جا بود. تنها با چند سربازی که هیچ‌کداممان نمی‌دانستیم دقیقا چند نفر هستند.

 

چند قدم دیگر برداشتم، باز هم صدایی نیامد. شاهو را می‌کشتند؟ یا می‌بردند؟ اخم‌هایم در هم رفتند و صدایی در مغزم مرا احمق صدا زد.

 

– ولش کردم…ولش کردم، وای چرا فرار کردم!

 

خنجر کنار کمرم را درآوردم و راه آمده را دوباره برگشتم. عجیب بود ولی امید داشتم که صدای فریاد شاهو را بشنوم ولی هیچ چیزی شنیده نمی‌شد…

 

وقتی قامت سرباز‌ها را دیدم خودم را پشت درخت کشاندم. جفتشان روی زمین نشسته بودند و اطرافشان چهار جنازه افتاده بود‌.

 

نمی‌توانستم در آن ظلمات تشخیص دهم که شاهو کدام است‌…

ولی این را فهمیدم که یکی…

یکی از جسم‌های روی زمین است.

 

دستم را روی دهانم گذاشتم، من رهایش کرده بودم و او به خاطر من مرده بود. به زور جلوی خودم را گرفتم که هق نزنم.

 

تنم می‌لرزید و سایه‌ی غم، تنهایی و وحشت تا ته استخوانم رسوخ کرده بود. من شاهو را به حال خودش رها کردم.

 

تنها همراه و منجی‌ام را. پشت دستم را روی چشم‌هایم کشیدم تا بتوانم واضح نگاه کنم که…

 

– حروم زاده‌ی احمق! حیف که نمی‌تونم بکشمت. تورو زنده می‌خوان.

 

شاهو زنده بود؟ وای!

 

نور امیدی در قلبم تابید و حالا وقتش بود من نجاتش دهم. سرباز ها حالا بالای سرش ایستاده بودند.

 

سعی کردم صدایی درنیاورم تا بتوانم از پشت حمله کنم. خنجر در دستم می‌لرزید و کف دستم عرق کرده بود.

 

– هیچ…غلطی نمی‌تونی بکنی.

 

صدای پر دردش روی روحم خش انداخت. به قدم‌های آرامم ادامه دادم و اشکم چکید.

 

– تو چیزی جز لاشه نیستی! لاشه‌ای که باید بشاشم روش…

 

سرباز دستش را به سمت خشتکش برد و من…

 

371

 

نعره‌ی سرباز که به هوا رفت با لرز عقب رفتم و به خنجر فرو رفته در پهلویش زل زدم.

من او را زدم؟

 

– هرزه، حسابت رو می‌رسم.

 

دست‌هایم می‌لرزید و نفس کشیدن سخت شده بود. سرباز خنجر را با نعره‌ای از پهلویش خارج کرد و بعد سر به سمت من چرخاد، تهدید گونه نگاهم کرد.

 

روبه سرباز دوم که چندقدم به سمتم آمد گفت:

 

– حواست به اون باشه، حساب این ضعیفه رو من می‌رسم.

 

دستش را روی پهلویش فشار داد و من فوران خون را دیدم و چرا زمین نیوفتاد؟ تحملش چقدر بود؟

باید…

باید پایین تر می‌زدم یا بالاتر؟

 

– جفتتون رو آتیش می‌زنم حتی اگر به قیمت جونم تموم شه‌!

 

مرگ؟ آتش؟

کار اشتباهی کرده بودم؟ جدی جدی ما را می‌کشتند.

 

– انگشتت بهش بخوره سرت رو روی نیزه‌های قصر آویزون می‌کنم.

 

نگاهم سمت شاهو سوق خورد که آن یکی چاقو زیر گلویش گذاشته بود. خشمگین به من زل زده بود. انگار که با نگاهش از من می‌پرسید چرا فرار نکردم ولی من نمی‌توانستم…

 

چگونه بدون او بروم؟ بدونی اویی که وجود من او را به خطر انداخته بود.

 

– با خنجر خودت می‌کشمت‌.

 

زمان مرگم بود نه؟

 

– شوهرم…تورو می‌کشه و سرزمینتون رو آتیش می‌زنه.

 

– اون پادشاه عوضی اگر قدرت داشت نمی‌ذاشت خونوادش بهش خیانت کنن!

 

مبهوت نگاهش کردم که‌ خنجر را پایین آورد و…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x