کنار فواد ایستادم و چشم ریز کردم، راهروی طولانی که انتهایش در تاریکی غرق شده بود، بوی خاطرات به مشامم خورد و چرا اینجا را فقط با یک آینه بسته بودند؟
من چگونه فراموشش کرده بودم؟
نقره خاتون با دوشمع وارد شد و یکی به دست من و دیگری را به دست فواد داد که همام لحظه عثمان هم آمد.
با دیدن جایی که در آن ایستاده بودیم بهت تمام صورتش را گرفت و جلو آمد. چندپله جلوتر از ما ایستاد و با تک خندهای گفت:
– اینجارو!
فواد شمع به دست جلو رفت و گفت:
– یادته چطوری من و خسرو رو از یقه کشیدی بیرون.
دستم را مقابل خاتونها دراز کردم که جلوتر از من بروند و شمع را به دست جیران دادم. اگر بلایی سرشان میآمد ملک خونم را میخورد.
پلک زدم و تمام فکرم شده بود فریده! فریدهای که از همه برایم عزیزتر بود و حالا چنین ضربهای زده بود.
از حسادت بود یا چی؟
خشمگین نفس کشیدم که فواد سرش را به سمتم چرخاند و نگاه پر حرفی حوالهام کرد. دندان روی هم سابیدم و حواسم را جمع راهی کردم که داشتم میرفتم.
فواد دستش را روی دیوار کشید و گفت:
– انتهای این مسیر به کجا میخورد؟
انتها؟ تصویرهای مختلفی در ذهنم بالا پایین شدند. چیز زیادی یادم نمیآمد فقط همین مسیر را یادم بود.
عثمان شمع را از دست فواد گرفت و جلوتر از ما حرکت کرد. خاتون جیران با صدایی که در آن ترس موج میزد گفت:
– ملکه رو از این جا بردن؟
– راهی جز این نیست.
دستم را روی دیوار نم دار گذاشتم و به گذشته پرت شدم. گذشتهای نچندان روشن که من و فواد در بین این دیوارها سعی در نادیده گرفتنش بودیم.
یک مسیر تاریک و طولانی با چندین راه که هرکدام به اتاقی از قصر منتهی میشد.
کاش فریده را هم با میآوردم تا دقیقا به من بگوید همسرم را چگونه دزدیده! چرا؟
چرایی که چندین روز است مرا دیوانه کرده است و جوابش دست دختری است که به جای برادری برایش پدری کردهام.
کلافه نفس کشیدم که نقره به سمتم برگشت و نگاه ناراحتی به من انداخت. او هم فهمیده بود که پشت این موضوع خیانت بزرگیست.
– کاش فریده خاتون رو هم میاوردیم.
– بهش فکر کردم.
سرش را برگرداند و به پایین رفتن از پلهها ادامه دادیم. این مسیر را یادم بود. تاریک و بیانتها ولی بقیهاش را نه…
من و فواد با هدف رسیدن به کجا این مسیر را میرفتیم. دوست داشتم زودتر بروم و ببینم ولی محافظت از خاتون ها در اولویت بود.
دست جیران همانی که شمع را گرفته بود میلرزید، ترسیده بود. نقره هم صدایش درنمیآمد.
– خسرو…خسرو زود بیا.
با صدای عثمان نتوانستم عقب بمانم و از خاتونها جلو زدم. پلهها به سمت چپ پیچ خوردند و بعد از آن برای من همهجا تاریک شد.
با کمک دیوار چندپلهی دیگر را گذراندم که ناگهانی وارد یک سالن شدم. متعجب چشم چرخاندم که عثمان گفت:
– این همون جاییه که پدر ازش میگفت. جایی که نقشهی جنگ میکشیدن و روی اون میز…
به سمت میز رفتم و با دیدن اشکال حک شدهی رویش چشمهایم باز شدند. انگشتم را از طرح دریا تا کشتی رویش و اسم خاندان ریگون امتداد دادم.
نقشهی سرزمینها و راههای جنگ بود…
من، فواد و عثمان اطراف میز ایستاده بودیم و آن را نگاه میکردیم.
عثمان روی صندلی نشست و گفت:
– یک چیز اینجا عجیبه.
فواد کنارش نشست و دستش را روی دهانش گذاشت. چشمهایش قرمز شده بودند و عرق از کنار شقیقهاش تا گردنش میریخت.
حالاتش عجیب بود… پشت سرشان ایستادم که خاتون ها هم رسیدند و آنها هم کنارمان آمدند.
عثمان انگشتش را روی خطوط کشید و گفت:
– این شکلها و این صندلیها نمیتونن برای بیست سال پیش باشن.
میز را دور زدم که چیزی نظرم را جلب کرد، چشم ریز کردم و خم شدم. آرام زمزمه کردم:
– چرا باید اسم پرتغال روی سرزمین ما باشه؟
– نقشهی فریدهاست. اون پشت همهی اینهاست ولی با کی نمیدونم.
این را فواد گفت و من مطمئن شدم که فواد یک چیزی میداند. حرفهایش بوی گناه میدادند و اگر در چیزی شریک بود چی؟
یعنی برادرم هم مسئول دزدیده شدن ملک بود؟
از این فکر فکم سفت شد.
این که فریده نقشهی جنگ را بکشد چیز بزرگی بود و من حتما باید با او حرف میزدم، حرف زدنی که قطعا با خشونت همراه بود چون همه میدانستند که من خیانت را نمیبخشم.
– این گوشواره…
با صدای نقره سر چرخاندم که با سرعت به سمتم آمد و کف دستش را به سمتم گرفت. گوشوارهی ملک در دستش بود…
تمام تنم داغ شد و حرام زادهها! همسر باردارم را از تمامی این پلهها کشیدند و معلوم نیست چه آسیبی دیده…
بیتوجه به بقیه مابقی پلهها را هم پایین رفتم تا به نهایت این مسیر برسم. میخواستم بدانم به کجا میرسد…
مسیری هست که کمکم کند زودتر به ملک برسم؟
صدای قدم از پشت سرم میآمد. راه داشت روشن میشد و بالاخره به انتهایش رسیدم…
دری مقابلم بود که از اطرافش نور میتابید.
دست انداختم و آن را باز کردم که…
قدم به بیرون گذاشتم و نفسی کشیدم. پس راه رفتن همینجا بود.
– از توی جنگل سیاه رفتن. ما نمیتونیم از اینجا بریم…
نگاه تندی به فواد انداختم که کمی خودش را عقب کشید.
– من از همین جا میرم و تو هم با من میای!
– مارو میکشن.
– واسهی من مهم نیست فواد، تو باید بیای چون توهم توی این ماجرا دست داری و من اینو میدونم.
پس نذار همه چی بدتر بشه.
چیزی نگفت و همین مهری بود بر تمام افکارم و چه کاری مانده بود که خانوادهام نکرده باشند؟
بالاتر از سیاهی رنگ هست!
رنگی پررنگ تر از رنگ خون و تیرهتر از شب.
رنگی نحس که میتواند هم قلبت را بکشد و هم مغزت را متلاشی کند.
رنگی که من در این جنگل داشتم میدیدم!
دستم در دست کسی بود که قول داده بود این رنگ را عوض کند ولی گویا او هم درگیرش شده بود.
درگیر من و یا خودش؟
درگیر آیندهای که میخواست برای من بسازد و یا گذشتهای که نمیتوانست تمامش کند؟
شاخهای به صورتم خورد و کنار چشمم درد گرفت، همان چشمی که خسرو آن را مداوا کرد.
دست آزادم را رویش گذاشتم که خیسی حس کردم و الان وقت باز شدن زخمخای بسته شده نبود!
این را خواهر شاهو گفت، وقتی که داشت مرا معاینه میکرد و بعد سوزن درون تنم کرده بود. جیغ زده بودم و او سیلی به رانم زده بود و گفته بود:
– هیس، وقت باز شدن زخمات نیست دختر جون. باید قوی باشی، ممکنه خونت بریزه ولی زخمات نباید باز بشن.
فهمیدی؟
و من این را فهمیده بودم. دامن بلندم را محکم چسبیدم و به قدمهایم سرعت بخشیدم. شاهو بدون توقف میدوید و صدای داد و فریادهای پشتسرمان جفتمان را ترسانده بود.
اینبار خیلی نزدیک شده بودند…
– شاهو…کاش…همون جا میموندیم، من دیگه…نمیتونم.
منظورم با آن فاحشهخانهی اشرافی بود. جایی که بنا بر دلایلی کسی نزدیکش نشد.
شاهو مرا پشت درختی کشید و دستهایش را محکم دورم پیچید. سرم روی سینهاش فرود آمد و تنمان بیشتر به درخت چسبید.
– هیس…پیش خدات دعا کن ملکه که مارو توی تاریکی نبینن.
این خسرو چرا اینقدر بی عرضه است?!😠😡