رمان روشنگر پارت ۹۷

4.4
(74)

 

 

وزیر…

وزیر…

دسته‌ی شمشیرم را محکم‌تر فشار دادم و چرا یادم نمی‌آمد‌! یک ارتباطی بود که نمی‌توانستم به یاد بیاورم…

 

اصلا وزیر پدرش آن‌جا..

 

نمی‌توانستم ربط وزیر را به چیزی که نمی‌توانستم به یاد بیاورم بفهمم…

سرم از هرچیزی خالی بود.

 

– تموم خبری که از این چند روز…

 

ملک چند روز بود که نبود؟

سمت چپ سینه‌ام از نبودن ملکه‌ام تیر کشید.

حس دلتنگی و فقدان چنان تیشه به ریشه‌ام می‌زد که شنیدن اسم ملک برای سرنگون شدنم کافی بود.

 

– سرورم من خیلی نتونستم نفوذ کنم. ولی…

 

تند و تیز نگاهش کردم، ولی داشت حرفش.

شمشیر زیر دستم می‌لرزید.

 

– کسی که به عنوان جاسوس اونجا بود میگه که ملکه فرار کرده. خودشون رو از پنجره پایین انداختن.

 

– یعنی…مُر…مُر…

 

نمی‌توانستم جمله‌ام را تمام کنم، درد زیادی داشت. من کی‌خسرو…فاتح نصف زمین و مالک نصف جهان نمی‌توانستم به مرگ یک زن فکر کنم.

 

ملک برای من هر زنی نبود.

آن ماده ببر وحشی که حتی می‌توانستم من را هم بکشد کجا بود؟

اصلا زنده بود؟

دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و چرا کاری از دستم برنمی‌آمد؟

 

– سرورم من همین رو هم از یک کشتی‌ران شنیدم. توی این نامه چیز دیگه‌ای نیست.

 

– برگرد همون جا و خبر بگیر.

اگر چیزی فهمیدی نامه بنویس و به قاصد بده خودت برنگرد.

 

– دستور شما اجرا میشه.

 

 

 

این را گفت و سوار اسبش شد. من شمشیرم را از زمین درآوردم و با قدم‌هایی به سنگینی یک دنیا به سمت اسبم رفتم.

 

تنم را بالا کشیدم و با شلاق ضربه‌ای به اسب زدم. باید از این‌جا خارج می‌شدم.

انگار که صحرا خودم بودم…

انگار که در حال نگاه کردن به درون خودم بودم…

 

درونی که بدون ملک خالی از هر جنبنده و قدرتی بود. من درست در همان روزی که فهمیدم قرار نیست به این زودی ها ملکه‌ام را نجات دهم درونم از هرچیزی خالی شد.

 

وارد جنگل شدم و با سرعت بیشتر راه قصر را در پیش گرفتم‌. درونم آشوبی به پا بود و به یاد نیاوردن وزیر عصبی‌ام کرده بود.

 

مقابل در درودی اسب را متوقف کردم و پایین رفتم. محافظ برای بردن اسبم آمد و من وارد شدم.

 

با ورودم ندیمه‌های در حال تردد تعظیم کردند و فواد با نگرانی به سمتم آمد.

 

– خبری نشد؟

 

– جیران خاتون رو واسم بیار.

 

این را گفته و به سمت اتاق رفتم. اتاقی بعد از ملک شبیه زندانی بود که شب‌ها در آن حبس می‌شدم.

 

محافظ در را باز کرد و وارد شدم، دست انداختم و لباس سنگینم را از تن کندم. نفس نیامده درون سینه‌ام برمی‌گشت.

 

چنگی به گلویم زدم و چند سرفه کردم. از ظرف روی میز کمی آب خوردم که با تقه‌ای به در لباس روی تخت را چنگ زده و تن کردم.

 

– بیا داخل.

 

در باز شد و جیران خاتون با چشم‌های سرخ و رنگ و روی پریده وارد شد، بعد از ناپدید شدن ملک خاتون حال خوشی نداشت.

 

– بله سرورم، با من کاری داشتید؟ از ملک خبری بهتون رسیده؟

 

 

 

 

 

– وزیر قصر سلیمان…

 

ناگهان جرقه‌ای درون ذهنم زده شد. وزیر…

همان لعنتی که با خواهر بزرگ‌تر فرار کرد و ملک مجبور شد با من ازدواج کند.

 

عقب رفتم و روی تخت نشستم که جیران خاتون با نگرانی به سمتم آمد‌. پایین پایم نشست و با بغض گفت:

 

– سرورم…وزیر چیکار کرده؟

 

– این رو می‌خوام از تو بپرسم!

چرا باید وزیر قصر سلیمان بخواد ملک رو بخره؟

 

بعد از گفتن این حرف خاتون تنش شل شد و با ناباوری نگاهم کرد. اشک روی گونه‌اش روان شد.

 

دست‌هایم را درون‌ موهایم فرو کردم و گفتم:

 

– خاتون، گریه نکنید.

حرف بزنید تا من بتونم کاری کنم.

 

– خب…

خودتون می‌دونید که ملوک با وزیر فرار کرد.

 

– نمی‌خوام این رو بدونم.

واسم مهم نیست، می‌خوام بدون اون حروم‌زاده چرا می‌خواست زن من رو بخره.

 

لب‌هایش را چفت کرد و چیزی نگفت که بی‌طاقت بازویش را گرفتم و بلندش کردم. کنارم روی تخت نشاندمش و گفتم:

 

– حرف بزن.

 

– آدم خوبی نبود. ملک در نوجوانی فکر می‌کرد که قراره با اون ازدواج کنه.

آخه همه به ملک می‌گفتن…

حروم زاده.

 

از لفظ ملکه استفاده نمی‌کرد و انگار که غم فقدان ملک برایش بزرگ‌تر از این الفاظ بود.

او دوستش را گم کرده بود و من…

عشقم را…

 

من این داستان را می‌دانستم.

ملک برایم گفته بود ولی در آن لحظه به ذهنم نرسیده بود.

 

آخر مگر می‌شود خبر فروخته شدن همسرت را بشنوی و بتوانی فکر کنی؟

راه حلی نداشتم.

 

من…

کی‌خسرو‌عبید برای اولین بار در بیچارگی مطلق دست و پا می‌زدم. نیمی از وجودم خالی بود.

نیمی که از آن ملک بود.

 

– سرورم من…

من می‌تونم با ملوک حرف بزنم و بپرسم که چرا وزیر همراهش نبود.

 

– این‌کار رو بکن خاتون.

 

اشکش را پاک کرد و بلند شد. تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. نتوانستم به او بگویم که ملک خودش را پرت کرده.

 

جیران خاتون خوبی بود و من در این شرایط به او نیاز داشتم. مطمئن بودم که ملک نمرده…

دست کم قلبم این را به من می‌گفت.

 

مگر می‌شد نور زندگی‌ام خاموش شود و نفهمم؟

لعنت به من! من مسببش بودم. این را خوب می‌دانستم‌

 

– خسرو…

 

– اون قدر می‌خواستم پادشاه خوبی بشم که شوهر خوب بودن رو یادم رفت. من مواظبش نبودم فواد من…

 

چانه‌ام لرزید و با شتاب از روی تخت بلند شدم تا اشکم نریزد. فکری که در این چند روز داشت مغزم را می‌خورد را بالاخره به زبان آوردم:

 

– شاکی بود که خواهرش این‌جاست.

داشت عذاب می‌کشید و من این رو می‌دیدم.

اون توی خواهرش زندگی از دست رفته‌ی خودش رو می‌دید و من این رو نمی‌خواستم.

 

 

 

– اگه خواهرش فرار نمی‌کرد ملک زن من نمی‌شد. به غرورم برخورده بود که چرا همسرم داشت افسوس می‌خورد.

این که ناراحت بود چون مجبور شد زن من بشه پس منم برای تموم شدن درد خودش و درد خودم بهش گفتم که…

 

فواد مقابلم قرار گرفت و با درد نگاهم کرد. چشمانم‌ تحمل این حجم از فشار را نداشتند و باریدند.

 

فکم سفت شد.

 

– بهش گفتم اون رو بکشه.

من از ملک خواستم خواهرش رو بکشه و درست توی همون لحظه از توی قصر خودم دزدیدنش.

 

دست فواد دور گردنم پیچید و مرا به خودش فشرد. نفس های پی در پی کشیدم تا دیگر گریه نکنم.

 

وقت گریه نبود…

باید پیدایش می‌کردم ولی چگونه؟

 

– نگران نباش برادر پیدا میشه.

 

– جریان رفتن به پرتغال چی شد فواد، نتونستی کاری بکنی؟

 

– از راه جنگل نمی‌تونیم بریم، توی جنگل خون واسمون کمین کردن. دو سربازی که فرستادیم کشته شدن.

اگر بخوایم بریم باید نماد داشته باشیم.

 

نماد استخوان سر…

آن نماد را افرادی داشتن که خدایشان آتش بود و من فقط توانستم آن را پیش همان سرباز پیدا کنم که خبر بیاورد.

 

فواد ادامه داد:

 

– تنها راهمون دریاست که اون هم طوفانیه.

هیچ کشتی الان سالم نمی‌مونه.

اون سرباز نمی‌تونه کاری بکنه؟

 

– نه.

هرنماد برای یک نفره. تا نماد نداشته باشیم نمیشه. مگه این‌ که راه مخفی دیگ…

 

چیزی از کودکی‌ام بالا آمد و درونم را روشن کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😘دستت در نکنه.مثل همیشه منظم و سر وقت.

خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک بانو❤🌹

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x