رمان شالوده عشق پارت ۱۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه -وای آقا راست میگی؟ خدا خیرت بده. خدا بهت عمر با عزت بده. چشم چشم شما خیالت راحت باشه من به کسی چیزی نمیگم. دهنم چفت و…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه -الو؟ خیر باشه اول صبح! -سلام آقا شرمنده بدموقع مزاحم شدم اما اوضاع اینجا اصلاً خوب نیست! خواب از سرش پرید. -چرا چی…
رمان شالوده عشق پارت۱۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه امیرخان: در را که پشت سرش بست، صدای آب توجهش را جلب کرد. با فهمیدن اینکه شمیم در حمام است، بیحوصلهتر شد. تمامه امیدش…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۲2 سال پیشبدون دیدگاه -به زور احسانو راضی کردم اما هم با اون هم با خودم عهد کردم اگر امشب خیالم ازت راحت شه، برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. ولی…
رمان شالوده عشق پارت 1612 سال پیشبدون دیدگاه -امیرخان لطفاً… باهات حرف دارم. نه… مثل اینکه بیخیال نمیشد. کلافه جلو رفت و روی صندلی مقابلش نشست. گندم که دستش را…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه امیرخان: -هیچی پیدا نکردید نه؟ -نه آقا همه جا رو خوب گشتم ولی چیزی نبود. آندره آروم بود. نگاهش را از نجمی گرفت…
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه چیزی در چشمان پانیذ شکست و با گریهای که سریع تمام صورتش را شست، به طرف در پشتی سالن دوید. واقعا چه فکری با خود…
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۸2 سال پیش۱ دیدگاه حالت امیرخان ناراحتم کرده بود اما آنقدر از دست اشکان نفهمی که نگاه متاسفش را ثانیهای از چشمانم جدا نکرده بود، حرصی بودم که دلم میخواست همین…
رمان شالوده عشق پارت۱۵۷2 سال پیش۱ دیدگاه مانند ابر بهار گریه میکرد و مینالید. -دزد د..دزد اومده امیرخان دزد تو خونه هست. خو..خودم دیدمش! دزد آمده بود؟! مگر میشد! …
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه حرصی نگاهش را از قد و بالای جلف و زننده پانیذ گرفت و لیوانی که برداشته بود را به دست شمیم داد. -بخور برات خوبه. …
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه -شمیم؟ خوبی؟ خیلیخب بغ نکن حالا! چشمانش نگران شده بود. سر تکان دادم و کمی خودم را جمع و جور کردم. …
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه سر بابا احمد که مدام پایینتر میرفت، هیچوقت فراموشم نشد. تمام آن روز آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمیآمد. بارها از بابا احمد عذرخواهی…
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه ناباور لبخند پر از حرصی زد و خوشحال از اینکه در جمعیم و دست و پایش بسته است، سراغ شمع های دیگر رفتم. با…
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه -مشکلش چیه؟ همیشه دوست داشتی ازدواج کنه تا خیالت ازش راحت بشه. -دوست داشتم. هنوزم دارم اما هم اصرار زیاد اونا و هم اینکه…
رمان شالوده عشق پارت ۱۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه شمیم: چند پلهی کوچک را پایین رفتم و با دیدن امیرخان و آراسته خانوم که به آرامی در حال صحبت کردن بودند، مکثی بین قدم هایم…