سر بابا احمد که مدام پایینتر میرفت، هیچوقت فراموشم نشد.
تمام آن روز آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمیآمد.
بارها از بابا احمد عذرخواهی کردم و دستان پینه بستهاش را بوسیدم.
پیرمرد بیچاره سکوت کرده و چیزی نمیگفت اما با تمام بچگیام خوب میدانستم که بدجوری غرورش را نابود کردهام.
نیمه شب از ناراحتی زیاد تب کردم و ابراهیم خان فوراً دکتر بالای سرم آورد.
متوجه بودم که چقدر آذربانو را شماتت کرده اما باز هم چیزی از سوزش قلبم کم نمیشد که نمیشد.
فردا صبحش زمانی که چشم باز کردم، امیرخان بالای سرم بود.
با انبوهی از کتاب های متفاوت و چشمانی ناراحت!
تا آن لحظه به هیچکس چیزی نگفته بودم اما به او گفتم که چقدر قلب کوچکم شکسته و با آنکه تمامه ناراحتی من از مادرش بود، قول داد که جبران کند!
بعد از آن روز هر شب سر ساعت معینی به دنبالم میآمد.
به حیاط میرفتیم و کمی از هر کتابی که من میخواستم را برایم میخواند و نرم نرمک همهی ناراحتیام را جبران کرد.
سر قولش ماند…!
ناراحتیام را از بین برد و من از آن روز یاد گرفتم او را از خانوادهاش جدا کنم!
جدا کردم اما دیگر از هیچکدامشان چیزی نخواستم.
جایگاهم را فهمیده بودم!
من دختر خانهی سرایداری بودم و اینکه اهل خانه به خصوص پسر بزرگ خانواده به من لطف داشتند، فقط بخاطر دل بزرگشان بود.
وگرنه من از آن ها نبودم. هیچوقت هم نمیشدم!
هر روز این را با خودم تکرار میکردم تا آن شب که عادات ماهانه برای اولین بار به سراغم آمد.
عصر آن روز برایم شازده کوچولو خوانده بود.
با آن صدای زمخت و با حالی که دنیای او هیچ شبیه کتاب ها نبود، با دستانی که بخاطر کار کردن در تعمیرات ماشینی که ابراهیم خان برای کارگری به آنجا برده بودتش سیاه شده بود، کتاب در دستش گرفت و برایم شازده کوچولو خواند و برخلاف همیشه که فقط کلمات را میخواند تا من سرگرم شوم، اینبار خودش هم درگیر شده بود!
با دستان سیاه و پر از زخمش، گوشهی ابرویم را نوازش کرد و طوری که انگار در حال صحبت با خودش هست، زمزمه کرد:
-و من مسئول گلم هستم.
جملهاش بیآنکه بخواهم درگیرم کرده بود
و شب زمانی که آن قطره های خون را دیدم، عمق تنهاییام را خیلی خوب درک کردم.
بابا احمد نبود و در خانهی بزرگ و درندشت خان ها هیچکس به نظرم آنقدر صمیمی نبود که دردم را برایش بگویم.
هیچکس جز امیرخانی که چند ساعت قبل خیره به چشمانم گفته بود؛
-و من مسئول گلم هستم!
نالان و گریان پیداش کردم و زمانی که از حال و روزم گفتم، شوک در چشمانش نشست اما مثل همیشه سریع خود را جمع و جور کرد.
به داروخانه رفت.
هر چیز نیاز داشتم برایم تهیه کرد.
مسکنی به خوردم داد و تمام شب موهایم را ناز کرد و کنارم نشست تا مطمئن شود حالم خوب است.
صد البته که بخاطر ناشیگری زیادم فردا روزش باز هم همه فهمیدند و آذربانو این بار یک قشقرق بزرگتر به پا کرد!
تحقیر این بارش بزرگتر بو!
مرا دختر بدی میخواند!
میگفت قصد تور کردن پسرش را دارم و منی که بزرگتر شده بودم، خیلی خوب حرف های سنگینش را درک میکردم و خیلی بیشتر از قبل لِه میشدم.
آن شب همه کتاب های اهدایی امیرخان را مقابل چشمانش در سطل زباله انداختم و با صورتی اشکی خودم را در کلبه حبس کردم.
تمام شب شازده کوچولو را در آغوش گرفتم و گریه کردم.
هر کار کردم نشد آن را دور بیندازم.
برایم عزیز شده بود.
شوخی که نبود، خاص ترین مرد دنیا با صدای زمخت و قلب تکان دهندهاش، شیرینترین جملهی ممکن را به واسطهی آن کتاب به گوشم رسانده بود!
-جونم؟ اینجوری بغض نکن خب نفس امیر!
با صدایش از سال های پر از تحقیر کودکی و نوجوانی فاصله گرفتم و بزاق گلویم را خیلی سخت قورت دادم.
سال هایی که جفتمان به این شکل نبودیم.
آن زمان ها من اِنقدر یاغی نبودم.
او هم تا این حد خشن نبود.
یک نوجوان خاص بود که علی رغم ثروت زیاد پدرش، خودش را تمام و کمال درگیر دنیای ماشین ها کرده بود.
شب ها که از محل کار برمیگشت، با وجود همهی ترسم از آذربانو نمیتوانستم منتظرش نشوم!
نمیتوانستم شربت خُنَک و مورد علاقهاش را درست نکنم و پنهانی برایش نبرم!
احمقانه خود را گول میزدم که بخاطر تمام لطف هایش این کارها را میکنم. غافل از اینکه من دل به آن سر و صورت و دست های سیاه و روغنی شده داده بودم!