رمان شالوده عشق پارت ۱۵۲

4.3
(26)

 

 

 

 

 

-مشکلش چیه؟ همیشه دوست داشتی ازدواج کنه تا خیالت ازش راحت بشه.

 

-دوست داشتم. هنوزم دارم اما هم اصرار زیاد اونا و هم اینکه این دختر هیچ قشقرقی برای اومدن خواستگار به پا نکرده و یه جورایی حس می‌کنم خواهانه، نگرانم کرده. تو که می‌دونی چقدر سر این موضوع با هم بحث کردیم. هر بار با جیغ و داد و دعوا میگه نمی‌خواد ولی ایندفعه خودش بهم گفت اجازه بدم بیان! این عجیبه… می‌ترسم از اینکه خودشو به خطر بندازه.

 

 

امیرخان متفکر سر تکان داد و آراسته خانوم ادامه داد.

 

 

-برای همین اگه از نظر تو هم مشکلی نداره می‌خوام بگم امشب بیان اینجا…دوست دارم تواَم به عنوان برادرش باشی و خودت از نزدیک پسره‌رو ببینی.

 

-فهمیدم موردی نداره… بگو بیان.

 

 

آراسته خانوم تشکر آرامی کرد و سپس به سمت اتاقش رفت و من و امیرخان را تنها گذاشت.

 

 

با دلی که از همین حالا برای خاستگار پانیذ سوخته و جزغاله شده بود، سریع از آغوش امیرخان و دستش که داشت به طرف ممنوعه ها می‌رفت، فاصله گرفتم و حرصی نگاهش کردم.

 

 

-چیکار می‌کنی؟ بی‌تربیت!

 

-خیره سر شدی… همش از بغل شوهرت درمیری.

 

 

زبانم را تا انتها بیرون آوردم و چشمانم را برایش چپ کردم.

 

 

-خوب کاری می‌کنم… دستتو کوتاه کن.

 

 

بخاطر زبان بیرون آمده‌ام کلماتم کمی ناواضح شده بود اما بعد با حرکت یکدفعه‌ای امیرخان تازه فهمیدم معنای هنگی کامل یعنی چه…!

 

 

شاید چند ثانیه هم طول نکشید اما خیز برداشتنش به سمتم و بلعیدن زبان دراز شده‌ام، خشکم زد و او همانطور که خیلی مالکانه دستانش را دور تنم می‌پیچید، لب ها و دهانم را مثل یک لقمه چرب و نرم می‌بوسید و به دهان می‌کشید.

 

 

گازهای ریزی که می‌گرفت باعث شد در دهانش جیغ خفیفی بکشم و آنقدر ضعف به جانم ریخته بود که زانوهایم می‌لرزیدند.

 

 

 

 

 

بعد از مدت طولانی لب های بیچاره‌ام را رها کرد و خیره به صورت یکپارچه سرخ شده‌ام، نالان و پر از حرص و حس مالکیت پچ زد؛

 

-منو از چیزی که ماله منه محروم نکن بچه!

 

-و..وگرنه؟!

 

-وگرنه بهت قول میدم طولی نمی‌کشه که تموم تنتو با لب هام مارک بزنم شمیم!

 

 

نفس هایم مقطع شده بود.

 

 

هرگز همچین نوعی از بوسه را تجربه نکرده بودم.

 

زبانم قفل کرده و چشمانم درشت شده بود.

 

 

سکوتم که طولانی شد، نفسش را بیرون داد و بعد از بوسه‌ی محکمی که به پیشانی‌ام زد در گوشم گفت:

 

-آفرین بهت همیشه همینجوری تو بغلم آروم بمون… همیشه حرفمو بفهم… این برای جفتمون بهتره!

 

-ب..برو عقب

 

 

این‌بار لب هایش روی گردنم کشیده شدند و بعد از گفتن:

 

-شب درست لباس بپوش وگرنه به خدمتت می‌رسم.

 

 

کتش را چنگ زد و سوت زنان به سمت اتاق کارش رفت.

 

 

وارفته روی مبل نشستم و به مسیر رفتنش چشم دوختم.

 

 

لب هایم به شدت می‌سوختند و خدایا این مرد یک وحشی به تمام معنا بود!

 

 

با نفس نفس تلاش کردم جسم و روحم را آرام کنم و به اینکه چقدر دلم ریخته توجه نکنم!

 

 

به ترسم از رابطه داشتن با مرد پر حرارت و قدرتمندی مثل او نیَندیشم!

 

اما کسی درون من تقریباً مطمئن بود که دیر یا زود یک رابطه‌ی ویران کننده را با مردی که در جایگاه شوهر و پر از حرص و مالکیت بود را تجربه خواهم کرد…

 

 

 

 

 

بلوز مشکی رنگ و چسبانم اخم هایش را درهم کرده بود.

 

 

هر چند دقیقه چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد و حرصی چشم می‌بست.

 

 

بی‌اهمیت به چشم غره هایش چرخیدم و رو به آراسته خانومی که خواهش کرده بود سروسامانی به گل های طبیعی و شمع های روی میز دهم، با لبخند سر تکان دادم.

 

 

از وقتی سیما رفت تمام بار خانه روی دوش سوگل افتاده بود و برخلاف دیسپلین همیشگی و قوانین خانه‌ی خان ها، این روزها کسی به این موضوع اهمیت نمی‌داد.

 

 

در اصل آنقدر سنم داشتند که یاسمنشان را گم کرده بودند و به همین دلیل سوگل به شدت تحت فشار بود.

 

زمانی که خبر آمدن خواستگارها را شنید، دخترک بیچاره کم مانده بود زیر گریه بزند.

 

 

سریعاً به کمکش آمدم تا هم او را یاری کنم و هم خودم را از دست امر و نهی های تمام نشدنی امیرخان نجات دهم!

 

 

با فندک داخل دستم شمع های گُلی شکل روی عسلی کنارش را با آرامش روشن کردم و در تلاش بودم تا به سنگینی نگاهش بی‌توجه باشم.

 

 

اخمالود پچ زد:

 

-برو یه چیز آزادتر بپوش.

 

 

مانند خودش زمزمه کردم.

 

-لباسم مناسبه.

 

 

سراغ شمع بعدی رفتم و او از به کرسی ننشستن حرفش حرص زد.

 

-کوفت و مناسبه. چسبیده به تنت نمی‌بینی سینه هات چجوری زده بیرون؟ حتماً باید هر بار منو روانی کنی تو؟!

 

 

کمر صاف کردم و شانه بالا انداختم.

 

-چیکار کنم خوش هیکلم. تواَم اگه ناراحتی مشکله خودته، می‌خواستی زن خوش استایل نگیری!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x