-امیرخان لطفاً… باهات حرف دارم.
نه… مثل اینکه بیخیال نمیشد.
کلافه جلو رفت و روی صندلی مقابلش نشست.
گندم که دستش را به سمتش گرفت، ناخواسته خودش را عقب کشید.
اخم هایش درهم رفت.
-حرفتو بزن گندم میخوام برم.
یک قطره اشک درشت از چشم دخترک کشید و نالید:
-هیجوقت قرار نیست ببخشیم نه؟! هیچوقت قرار نیست دوباره بهم بگی گندمم؟!
سکوت کرد.
البته که میگفت!
چه خوشش میآمد چه نه او گندمش بود!
میگفت اما به شرط آنکه دخترک واقعاً دوباره گندمش شود!
به شرط آنکه خواهر کوچولوی شیرینش برگردد!
-میخوای تنبیهم کنی باشه فهمیدم. اما حداقل بگو چیکار باید کنم که ببخشیم؟ که مثله گذشته ها…
عصبانی میان حرفش پرید.
-گذشته ها؟ چیه تو مثله گذشته هاست مثلاً که از من توقع مثله گذشته بودنو داری؟!
-من…
-نه فقط یه مثال برام بزن تا جوابه حرفتو بدم.
ناگهان گندم زیرگریه زد.
یک گریهی بلند و سوزناک که بیشتر از آنکه ناراحتش کند، عصبانیاش کرد.
واقعا فکر میکرد تا همیشه میتواند با گریه کارش را پیش ببرد؟!
آخر چرا تا این حد لوس و بچه مانده بود…؟!
از خود بیخود شده غرید:
-واسه من ننه من غریبم بازی درنیار گندم تو خوب میدونی این کارا رو من هیچ تاثیری نداره! پس خودتو جمع و جور کن. خودتو جمع و جور کن و تمامه تمرکزتو بذار رو دروغایی که بهم گفتی. رو تمام چرت و پرتات و به این فکر کن که چطوری قراره حقیقتو بهم بگی؟ چطوری قبل اینکه صبرمو بیشتر از این سر بیاری، قراره درست حسابی و مثله بچهی آدم همه چیزو برام تعریف کنی!
-اما…
-هیــس… تا روزی که تصمیم نگرفتی باهام روراست باشی، طرف من نیا گندم! طرف من نیا چون همینجوریش به زور دارم خودمو کنترل میکنم! تا وقتی همون گندم کوچولوی خودم نشدی، همون دختر شیطون اما صادق و حرف گوش کن نشدی، سمتم نیا!
گندم بیطاقت و همانطور که صورتش را با دستانش میپوشاند، نالید:
-خیلی بیرحم شدی امیر! یادت رفته نسبتمونو؟ مگه من غریبهام که اینجوری باهام حرف میزنی داداش؟!
ناراحت و عصبانی ایستاد.
دستش را مشت کرده بود تا با وسوسه پاک کردن اشک های دخترک موطلایی مقاومت کند.
-غریبه نیستی و دَرده منم همینه! اگه غریبه بودی خیلی راحت حذفت میکردم ولی حالا تا روزی که تو تصمیم به صادق بودن با من، با خانوادت نگیری، مطمئن باش هیچی تغییر نمیکنه خانوم کوچولو…بالا بری پایین بیای وضعیتت همینه که هست. اگر این اوضاع ناراحتت میکنه، فقط سعی کن غلطای اضافهتو جبران کنی نه اینکه مثل آدمای بزدل خودتو طفیلی نشون بدی تا دل بقیه رو به رحم بیاری!
حرفش را زد و بیآنکه منتظر جوابی از گندم باشد، از اتاق خارج شد.
سکوت گندم، اینکه حتی قدر یک جمله توضیحی در مورد کارهای اشتباهش نمیداد،
اینکه حتی یک بار هم نخواسته بود شمیم را ببیند و بخاطر تهمت هایی که به او زده بود عذرخواهی کند، اعصابش را به هم میریخت.
گویی یک شبه خواهر دل نازکش رفته و جایش را یک دختر از خودراضی و بیرحم پر کرده بود!
-تشریف میبرید؟
نفس سنگینش را بیرون داد و به پرستار میانسال چشم دوخت.
-آره حواستون بهش باشه. بیدار یا خوابش فرق نمیکنه همیشه کنارش باشید.
-چشم حواسم هست خیالتون راحت.
با تشکر زیرلبی از کلبهای که زمانی برای شمیم خیلی عزیز بود بیرون زد و فکر کرد چه بیرحمانه چیزهایی که همسرش دوست داشت را از او گرفته بودند!
واقعاً چطور به اینجا رسیده بودند؟!
همیشه سعیش را کرده بود.
همیشه با حواسی جمع برای خانوادهاش تلاش کرده بود.
اما حال هر چه فکر میکرد هیچ نمیفهمید افسار زندگیای که سال های بسیار خیلی خوب از آن مراقبت کرده بود، کِی و کجا تا این حد از دستش کشیده شده بود!
_♡_
شمیم:
-دفعهی آخری که همو دیدیم، وقتی ترستو حس کردم. وقتی دیدم برای شوهر احمق و عقب موندت داری خودتو میکشی، از خودم متنفر شدم!
وقتی دیدم من میخوام کمکت کنم اما بدتر دارم میترسونمت، حالم از خودم بهم خورد.
من هیچوقت عشق و عاشقی اینجوریرو نمیخواستم و نمیخوام.
تصمیم گرفتم بیخیالت شم. با خودم گفتم اشکان به جهنم که عمر این دختر با اون امیر خانی دیوونه حروم میشه. به جهنم که برای اون حیفه. به جهنم که از سرش زیاده.
این دختر عاشقه و تا وقتی به اون مرد حس داره، هر جایی به غیر از پیشه اون بودن براش مثله جهنمه!
تصمیم گرفتم بیخیالت شم و شدم اما سرنوشت، روزگاری که حالا مطمئنم منو سر راهت گذاشته تا کمکت کنم، تا نجاتت بدم، دوباره پانیذو جلوم گذاشت!
پانیذ از دیوونه شدن اون امیرخان روانی گفت.
از این که چقدر خانوادشو عذاب میده. اولش باور نکردم اما وقتی گفت دختری که عاشقشی هر روزش داره با عذاب میگذره چطور عین خیالت نیست؟!
وقتی بهم گفت فقط یه فرصت بهش بدم تا درست و حسابی شخصیت اون امیر حرو مزاده رو بهم ثابت کنه، نگرانی نذاشت حرفشو رد کنم!
برای همین امشب اومدم اینجا… اومدم پیشت تا از نزدیک شرایطتو ببینم!